تاریخ انتشار: 
1394/07/25

درون دادگاه‌های انقلابِ ایران

جِنی نُرتُن

هدف از برگزاری دادگاه‌های مخفی پس از انقلاب اسلامی ایران، محاکمه‌ی افرادی بود که نظام جمهوری اسلامی، آنها را مخالف ایدئولوژی خود می‌پنداشت[1]. در این دادگاه‌ها خبری از هیئت منصفه یا وکیل مدافع نبود و اغلب جز اعترافاتی که بر اثر شکنجه از متهم گرفته شده‌ بود، هیچ مدرک دیگری ارائه نمی‌شد. کسانی که از این دادگاه‌ها جانِ سالم به در بردند، همچنان از آسیب‌های روانی رنج می‌برند.

شهره‌ روشنی و مادرش پروین در اتاقِ نشیمنِ آپارتمانِ خودِ در کَلگَری، کانادا، فیلمی را می‌بینند که کیفیت پایینی دارد. شهره مادرش را در آغوش گرفته و هر دو به آرامی می‌گِریَند.

این فیلم، که اخیراً کشف شد، به محاکمه‌ای در سال 1360 اختصاص دارد و واپسین ساعت‌های زندگی پدرِ شهره، سیروس، را نشان می‌دهد.

اندکی پس از پایان این محاکمه، پدرِ شهره و شش متهمِ دیگر تیرباران شدند.

جُرم آنها عضویت در هیئتِ مدیره‌ی جامعه‌ی بهائی بود- بهائیان اقلیّتی دینی‌اند که به نظرِ حاکمانی که دو سال پیش از این محاکمه در پی انقلاب اسلامی ایران به قدرت رسیده بودند، مُرتد به شمار می‌رفتند.

این حاکمان ابتدا صاحب‌منصبان دورانِ شاه را آماجِ عدالت انقلابی قرار دادند اما بهائیان هم از نخستین قربانیانِ آنان بودند.

پس از دستگیری روشنی و دیگر اعضای هیئت مدیره‌ی جامعه‌ی بهائی، تنها خبری که از آنها شنیده شد، نامه‌ی یکی از دیگر اعضای این گروه، کامران صمیمی به همسرش فریده بود.

او نوشته بود، "ناراحت نباش. ما اینجا با هم خوش هستیم. برادران [یعنی پاسداران] به ما محبت می‌کنند و با ما خوبند".

اما دو هفته بعد همگی را کشته بودند.

در نخستین روزهای دادگاه انقلاب، محاکمه‌ها معمولاً مخفیانه و بدون حضور هیئتِ منصفه و وکیل مدافع برگزار می‌شد. بعضی از این محاکمه‌ها تنها چند دقیقه طول می‌کشید.

به قول دکتر مجید محمدی، پژوهشگر ایرانی، "نظامِ قضائی ایران، نظامی نیست که دنبال شواهد باشد. کافی است که نظامِ قضائی برسد به این که این فرد در برابرِ حکومت قرار گرفته و می‌خواهد حکومت را براندازَد. همین تشخیص برای حکومت کافی است که فردی را در جریان محاکمه قرار دهد و او را زندانی یا اعدام کند".

محاکمه‌ی اعضای هیئت مدیره‌ی جامعه‌ی بهائی چند ساعت طول کِشید. در تصاویر ویدیویی می‌بینیم که متهمین روی صندلی روبروی قاضی نشسته‌اند. صدای قاضی را می‌توان شنید که به طور دائم با لحن تندی آنها را سرزنش و حرفشان را قطع می‌کند و نمی‌گذارد که به مجموعه‌ای از اتهاماتِ کافکایی پاسخ دهند.

 پیام اخوان، دادستان پیشین دادگاه کیفری بین‌المللی لاهه و متخصّص دادگاه‌های انقلاب، می‌گوید، "رویّه‌ی رایج در محاکمه‌های دادگاه‌های انقلاب این است که به متهمین به اندازه‌ی کافی فرصت نمی‌دهند که از خود دفاع کنند. در اغلب موارد، هیچ شاهد و مدرکی علیه آنها وجود ندارد".

در این فیلم، تمایزِ آشکار و دردناکی میان ادب و نزاکتِ سیروس روشنی و همکارانش، و قُلدری زشتِ قاضی دیده می‌شود. این فیلم به طور ناگهانی پیش از اعلامِ حکم پایان می‌یابد.

بعدها یکی از شاهدان عینی به پروین گفت که جوخه‌ی اعدام به سیروس روشنی و همکارانش اجازه نداد تا با یکدیگر خداحافظی کنند و آنها را در میانه‌ی وداع به رگبار بست.

آن سال، سال 1360، نقطه‌ی عطفی در ایران بود- زمانی بود که جمهوری اسلامیِ نوپا با مخالفت شدیدی روبرو شد.

مجاهدین خَلق، گروهی که ابتدا متحدِ روحانیونی بود که انقلاب را رهبری کردند، به مبارزه‌ی مسلّحانه روی آورده بود و در تابستان سال 1360 حدود 1000 نفر از مسئولان جمهوری اسلامی را در چند بمب‌گذاری به قتل رسانده بود.

در واکنش به آنها، مقام‌های جمهوری اسلامی به سرکوب بی‌رحمانه‌ی مجاهدین پرداختند.

هزاران نفر از افراد مظنون به عضویت در سازمان مجاهدین، و نیز گروه‌های اپوزیسیونِ چپ‌گرا، دستگیر و در دادگاه‌های انقلاب محاکمه شدند.

شکوفه سخی فعالِ چپ‌گرای 18 ساله‌ای بود که در خانه‌ در برابر نگاه مضطربِ پدر و مادر، خواهر و پسر یک‌ساله‌اش بازداشت شد.

او می‌گوید، "چهره‌هایشان همیشه در ذهنم هست. فکر می‌کردم که آخرین باری است که می‌بینمشان".

سخی را به بازداشتگاهی در تهران بردند. پیش از محاکمه در دادگاه انقلاب، سه ماه او را کتک زدند و از وی بازجویی کردند.

او به یاد می‌‌آورد، "خودِ بازجویم رفت پشتِ سرم ایستاد. بازجوها از پشتِ سر می‌گفتند حاج آقا همکاری نکرده است. برای این که همکاری نکرده و سرِ موضع است، اشدِّ مجازات را به او بدهید".

این دادگاه‌ها از بنیانگذار انقلاب ایران، آیت‌الله خمینی، رهنمود می‌گرفتند. او گفته بود که اعتراف، "بهترین مدرک" است، و بنابراین نیازی به شاهد عینی و دیگر مدارک نیست.

شکنجه، رویّه‌ای مرسوم برای اعتراف‌گیری بود.

عباس رحیمی، جوانی که به انتقال سلاح از اسلحه‌خانه‌ی کمیته به سازمان مجاهدین متهم بود، می‌گوید، "به من دستبند زدند و حدوداً شش هفت ساعت از سقف آویزان کردند. همان‌جا موهای من را زدند و دادند خوردم".

شکوفه سخی و عباس رحیمی، به‌ترتیب، به 5 و 10 سال زندان محکوم شدند.

اما پیش از آزادی آنها، مسئولان جمهوری اسلامی نگران شدند که مبادا آزادی مخالفان زندانی، سلطه‌ی حکومت را تهدید کند. جنگ ایران و عراق تازه پایان‌یافته‌بود، آیت‌الله خمینی بیمار بود، و روحانیون از آینده‌ی رژیم بیمناک بودند.

به نظر هادی قائمی، فعال برجسته‌ی حقوق بشرِ ساکن نیویورک، این خودِ آیت‌الله خمینی بود که راه‌حلی یافت.

او می‌گوید،"بر اساس دست‌نوشته‌ای که از آقای خمینی باقی مانده، فتوایی هست که می‌گوید باید این زندانیان سیاسی را مورد بررسی قرار دهید و تصمیم بگیرید که کدام یک از آنها توبه کرده‌اند و از عملِ خود بازگشته‌اند و اگر همچنان بر سرِ موضعِ خود هستند، باید اعدام شوند".

در نتیجه، در تابستان 1367 هزاران زندانی را که دوران محکومیت خود را سپری کرده بودند در دادگاه‌های سه نفری خاصی موسوم به "کمیته‌های مرگ" محاکمه کردند.

احکام این دادگاه‌ها سریع و بی‌رحمانه، و به نظر کسانی که جانِ سالم به دربُردند، به طرز هولناکی خودسرانه بود.

شکوفه سخی می‌گوید، "ما همه منتظر بودیم که نوبتمان شود. از اتاق‌های مختلف، تکه‌تکه می‌بردند".

از عباس رحیمی خواستند که توبه‌نامه‌ای را امضا کند، و او چنین کرد.

وی می‌گوید، "می‌گفتند بنشین سمتِ راست. آنهایی را که سمتِ چپ می‌نشستند، می‌بردند اعدام می‌کردند".

او زنده ماند اما دو خواهرش، مهری و سهیلا، را کشتند.

پیام اخوان، دادستان پیشین دادگاه کیفری بین‌المللی لاهه، می‌گوید، "اعدام‌های دسته‌جمعی سال 1367 را مخفی نگه داشتند و بسیاری از زندانی‌ها گروه‌گروه به دار آویخته‌شدند و حتی جسدهایشان در گورهای بی‌نام و نشانِ جمعی انداخته شد".

اما کمیته‌های مرگ به همان سرعتی که تشکیل شده بود، برچیده شد و بازماندگانی نظیر شکوفه سخی بی‌سر و صدا آزاد شدند.

تاکنون دولت ایران نپذیرفته که این اتفاقات رخ داده است.

دادگاه‌های انقلاب به کارِ خود ادامه دادند اما بر اساس تغییراتی که در دهه‌ی 1370 ایجاد شد، به وکلای مدافع اجازه دادند که در بازجویی‌ها و محاکمه‌ها حاضر باشند- جز در مواردی که قاضی تشخیص می‌داد که حضور آنها امنیت ملی را به خطر می‌اندازد.

در این دوران، نسل جدیدی از وکلا ظهور کردند، وکلایی که حاضر بودند به رغم مخاطرات فراوان، وکالت متهمین پرونده‌های سیاسی را برعهده گیرند. یکی از این وکلا، شیرین عبادی، برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل بود.

عبادی می‌گوید،"به خاطرِفعالیت‌های من، مدتی خواهر و همسرم در زندان بودند. من خودم هم قبلاً در زندان بودم. بارها تهدید به قتل شدم".

اعتراض‌های پس از انتخابات مناقشه‌انگیز سال 1388 باعث شد که دادگاه‌های انقلاب به طور کامل از سایه خارج شوند.

پس از یک هفته تظاهرات خیابانی بی‌سابقه، رهبر ایران، آیت‌الله خامنه‌ای، مداخله کرد و در خطبه‌های نمازجمعه‌ی تهران خواهان توقف راه‌پیمایی‌ها شد.

نیروهای دولتی، تظاهرکنندگان را به سرعت و با خشونت پراکنده کردند. هزاران نفر دستگیر شدند و اندکی بعد محاکمه‌های دسته‌جمعی از تلویزیون پخش شد.

از میان متهمین می‌توان به امید منتظری، فعالِ دانشجویی، و حسین رسّام، تحلیل‌گرِ سیاسی سفارت بریتانیا، اشاره کرد. منتظری در تظاهرات شرکت کرده بود و شغلِ رسّام ایجاب می‌کرد که راه‌پیمایی‌ها را رَصَد کند.

بر خلاف زندانیان دهه‌ی نخست انقلاب و برخی از دیگر کسانی که در تظاهرات سال 1388 شرکت کردند، منتظری و رسّام متحمّل شکنجه‌ی جسمانی نشدند. در عوض، آنها را در معرض فشارهای پیچیده‌تری قرار دادند.

رسّام، که تنها پسرش در آن زمان 13 ساله بود، می‌گوید، "وقتی یک نفر بگوید که بچه‌ات ممکن است زیرِ ماشین برود، این چیزی نیست که آدم راحت بتواند با آن برخورد کند".

پدرِ منتظری در سال 1367 توسط کمیته‌های مرگ اعدام شده بود، و بازجویان مرتب به او یادآوری می‌کردند که ممکن است سرنوشت مشابهی در انتظارش باشد.

رسّام و منتظری هر دو به یاد می‌آورند که وادار شدند پیش از دادگاه، نقش خود را تمرین کنند. آنها در دادگاه اعترافاتی را که از پیش آماده شده بود، بر زبان راندند و توبه کردند.

این دو سرانجام آزاد شدند، و در مقایسه با اعدامیانی نظیر آرش رحمانی‌پور، فعال دانشجوییِ هم‌بندِ منتظری، بخت با آنها یار بود. اما این تجربه تأثیری ماندگار بر جای نهاده است.

حسین رسّام ناراحت است که مجبور شد در اعترافات خود از سه نفر دیگر نام ببرد.

او می‌گوید، "این چیزی است که هرگز خودم را به خاطرش نمی‌بخشم. طبیعتاً من آن آدمی که شبِ قبل از 6 تیر 1388 بودم، نیستم".

نسل‌های پیشینی هم که گرفتار دادگاه‌های انقلاب شدند، همچنان از یادآوری آن خاطرات رنج می‌برند.

شکوفه سخی که اکنون به عنوان فعالِ حقوق بشر در کانادا فعالیت می‌کند، می‌گوید، "می‌دانم که با زندانی بودنِ من، پسرم و خانواده‌ی نزدیکِ من، به نوعی در تمام این سال‌ها شکنجه شدند. می‌دانم که پسرم خیلی صدمه دیده است. می‌دانم آن سال‌هایی که از دست رفت، برنخواهد گشت. این همیشه با من خواهد بود ولی نمی‌توانم آدمِ دیگری شوم".

عباس رحیمی 62 سال دارد و در لندن زندگی می‌کند.

چشمانش از اندوهی ژرف خبر می‌دهد. وقتی به عکسی که پیش از دستگیری او گرفته شده، نگاه می‌کنید به دشواری می‌توانید تشخیص دهید که او همان جوان شاداب است.

او می گوید،"معلوم است که بر شما اثر می‌گذارد. گاه و بی‌گاه به یادش می‌افتید. خانواده و بچه‌ها را به یاد می آورید. همیشه خاطره‌ی آنها بیش از هر چیز دیگری شما را آزار می‌دهد".

خواهرزاده‌ی نوجوانش یکی از کسانی است که کشته شد- او را دستگیر کردند تا از وی اطلاعاتی درباره‌ی یکی از دیگر اعضای خانواده بگیرند. آن قدر او را زدند که در زندان مُرد.

در کَلگَری، پروین و شهره روشنی که در سال 1995 ایران را ترک کردند، هنوز هم هر روز به سیروس فکر می‌کنند.

شهره از علاقه‌ی پدرش به خانواده‌، شغل پزشکی، شنا و پیاده‌روی یاد می‌کند.

او به آخرین تصویرِ تارِ پدرش بر صفحه‌ی تلویزیون خیره می‌شود- هفت مرد کنار یکدیگر نشسته‌اند و می‌دانند چه سرنوشتی در انتظارِ آنها است.

او می‌گوید، "من میلان بوده‌ام، شامِ آخر را دیده‌ام که چه قدر قشنگ است. کاش می‌توانستم نقاشی کنم و این را مثل یک تابلو نقاشی می‌کردم".


[1]  این متن ترجمه‌ی مقاله‌ی زیر از جنی نورتن است که 17 اکتبر در سایت سرویس جهانی بی‌بی‌سی منتشر شد. عکس ها از همین سایت گزینش شده است.

http://www.bbc.com/news/magazine-34550377