تاریخ انتشار: 
1395/02/21

ترامپ، لوپن، و جاذبه‌ی ماندگار ملی‌گرایی

مارک مازُوِر

درآمد: در عصر جهانی‌شدن، حتی کشوری به بزرگی آمریکا احساس کوچکی می‌کند. نویسنده با نگاهی به زندگی و آرای بندیکت اندرسون توضیح می‌دهد که چرا در دنیای معاصر سیاست‌مدارانی مانند دونالد ترامپ محبوب شده‌اند.[1]


پرچم‌ها در اهتزار اند، و سرودهای ملی سر داده می‌شوند. ما در دوران «میهن»، دوران دونالد ترامپ، مارین لوپن، و نوربرت هوفر – نامزد ریاست‌جمهوری از حزب «آزادی» – به سر می‌بریم که تازه پیروزی پرسروصدایی در دور نخست انتخابات ریاست جمهوری اتریش کسب کرده است. ترامپ آمریکایی‌ها را به مقاومت در برابر «آواز فریبنده‌ی جهانی‌گرایی» فراخوانده است. لوپن با این ادعا که «در انبوهی از کشورهای اروپایی، جنبش‌های میهن‌پرستانه پرشوری به راه افتاده‌اند» از اخبار پیروزی هفته‎ی پیش هوفر استقبال کرد. ملی‌گرایی چنان به صحنه بازگشته که انگار هرگز از دور خارج نشده بوده، و این امر ابهامات و سردرگمی‌هایی پدید آورده است. مفسران از خود می‌پرسند: این رویکرد نامعقول را چگونه می‌توان توضیح داد؟ آیا طرفداران خروج بریتانیا از اتحادیه‌ی اروپا نمی‌فهمند که چنین کاری احمقانه است؟ آن میلیون‌ها هوادار ترامپ نمی‌فهمند که وعده‌های او توخالی است؟

پاسخ را بهتر از هرجای دیگری باید در جدل‌نامه‌ی کم‌حجمی یافت که بیش از سی سال پیش منتشر شد. «اجتماعات خیالی» (1983) نوشته‌ی بندیکت اندرسون هنوز اثر کلاسیکی برای فهم و توضیح علل ماندگاری «ملی‌گرایی» و درک شور و شوقی است که این گرایش بر می‌انگیزد. اندرسون استدلال می‌کند که ملی‌گرایی پدیده‌ای قدیمی نیست و، برخلاف تصور اکثر مفسران، در اروپا پدید نیامده است. ملی‌گرایی مدرن با جاذبه‌های هواداری از حکومت سلطنتی در «هنری پنجم» شکسپیر کاملاً تفاوت دارد (غوغای «خدا پشت و پناه هری، انگلستان، و جورج قدیس» را به سادگی می‌توان فراموش کرد)؛ به نظر اندرسون، ملی‌گرایی مدرن در دوره‌ی مقارن با جنگ‌های استقلال آمریکا پدید آمد. به گفته‌ی او، از همان ابتدا، این گرایش چیزی بیش از گرایشی سیاسی بوده، و بهره‌گیری آن از تعابیر تقدس‌بخش، مثل ایثار و وظیفه، حاکی از همین امر است. در واقع، پیدایش ملی‌گرایی را به بهترین وجه در رابطه با دین می‌توان فهمید؛ ملی‌گرایی  اغلب همان نیروی مجاب‌کننده‌ی دینی برای انگیزه‌بخشی و الهام‌بخشی را فراهم می‌کند.

اندرسون استدلال می‌کند که ملی‌گرایی پدیده‌ای قدیمی نیست و، برخلاف تصور اکثر مفسران، در اروپا پدید نیامده است.

در دوره‌ای که اندرسون دست به قلم برد، بسیاری از تحلیل‌گران به این گرایش داشتند که ملی‌گرایی را نوعی «آگاهی کاذب» معرفی کنند، و بیش از آن که این پدیده را جدی بگیرند، سرسری از آن رد می‌شدند. اندرسون می‌خواست به جای ارائه‌ی تصویری شیطانی از این پدیده، دلایل دوام آن را نشان دهد؛ او از ما می‌خواهد به این امر بیندیشیم که چه تحولاتی در دنیای مدرن به پیدایش این پدیده انجامیده و بیش از دو قرن، و حالا سه قرن، بقای آن را تضمین کرده است. اندرسون با ربط دادن پیدایش ملی‌گرایی به توسعه‌ی سرمایه‌داری، ظهور دیوان‌سالاری‌های‌ مدرن و باسوادی انبوه جمعیت‌ها، استدلال می‌کرد که قابله‌های غیرمنتظره‌ی این نوزاد همان کارمندان حکومت‌های استعماری با اشتیاق فراوان‌شان به سرشماری و دسته‌بندیِ اتباعِ تحت استعمار بودند. به گفته‌ی او، ایده‌ی «ملت» آن زمان از سوی انقلابیون ضداستعماری مطرح شد، و همین افراد بودند که ایده‌ی نوع جدیدی از اجتماع را در نقشه‌ها، ترانه‌ها، موزه‌ها، و یادمان‌ها نقش زدند و به آن تقدس بخشیدند. در ذهن ملی‌گرایان، از بولیوی تا ازبکستان، تصویر خیالی تازه‌ای از مفهوم «زمان» به عنوان خط سیر سرراستی به سوی «استقلال» شکل گرفت، و این تجلی باشکوه روح ملی همان پایان تاریخ بود.

کارزار انتخاباتی دونالد ترامپ هم با استعاره‌های مربوط به «ملی‌گرایی» جان گرفته است. شکایت می‌کنند که جایگاه مناسب کشور در دنیا به خطر افتاده، و این اطمینان خاطر ایجاد شده که به صرف سپردن سکان رهبری کشور به یک نفر این خطر برطرف خواهد شد. عصر جدیدی فرا خواهد رسید، و ملی‌گرایان «اتحاد» دوباره را نوید می‌دهند: «ما متحد خواهیم شد، با هم یگانه خواهیم شد، و دوباره خوشبخت خواهیم شد» – در مورد ترامپ، بحث کشور و خارج کشور را به سختی می‌شود از شاخ‌وشانه‌کشی‌ها و درشت‌گویی‌های او جدا کرد. سخنان این هفته‌ی ترامپ درباره‌ی سیاست خارجی نه به خاطر جزئیات برنامه‌ی سیاسی او که به دلیل ماهیت دفاعی این برنامه مهم بود. در ذهن ترامپ، عظمت آمریکا با کم‌کاری و نه پرکاری باز می‌گردد، با محافظت از مرزهای خودش، نه مرزهای کشورهای دیگر – اشاره‌ی آشکاری به کشورهایی مثل اوکراین؟ – و البته با حمایت از کارگران خودش: کارزار انتخاباتی او موفق‌تر از همه‌ی رقبای‌اش به مسئله‌ی افزایش نابرابری در کشور و تردیدهای فزاینده در مورد جهانی‌شدن پرداخته است. ورای این همه، خواست کسب دوباره‌ی حرمت و احترام است، و تشخیص مشکل: نخبگانِ غافل از واقعیت، که دستور کار خاص خودشان را دارند، و به فکر «مردم» نیستند.

* * *

اندرسون، که اواخر سال گذشته‌ی میلادی درگذشت، به طور شهودی با خاستگاه ضدامپریالیستی ملی‌گرایی همدل بود. این همدلی متکی به نگرش او به تاریخ بود، دیدگاهی که از منظری کم‌یاب و نامتعارف شکل گرفته بود. در زمان انتشار «اجتماعات خیالی»، اندرسون استاد علوم سیاسی برجسته‌ای در حلقه‌ی کوچکی از محققان غربی بود که در مورد منطقه‌ی جنوب شرق آسیا پژوهش می‌کردند. همچنان که در خاطرات او که پس از مرگ‌اش با عنوان «زندگی ورای مرزبندی‌ها» منتشر شده به شکل‌های مختلف تصریح می‌شود، او نه تنها از نظر تربیت و تحصیلات بلکه به دلیل پس‌زمینه‌ی خانوادگی نیز مستعد فهم جاذبه‌ی فوق‌العاده‌ی ملی‌گرایی بود.

اندرسون فرزند اواخر عمر امپراتوری بریتانیا بود، در اوت 1936 در جنوب چین در کومینگ به دنیا آمده بود، شهری که بیش از آن که به پکنِ امروزی نزدیک باشد، به مرزهای هندِ تحت سلطه‌ی بریتانیا و هندوچینِ تحت سلطه‌ی فرانسه نزدیک بود. پدربزرگ انگلیسی‌- ایرلندی‌اش در هند خدمت کرده بود؛ پدرش افسر نیروی دریایی در بخش گمرک چین بود، نهادی برای جمع‌آوری مالیاتی که در دوره‌ی جنگ تریاک وضع شده بود. مادرش زنی انگلیسی از طبقات نسبتاً بالا بود، و اولین پرستارش یک کاتولیک فرانسه‌زبان ویتنامی بود. وطن‌اش ایرلند بود اما یک پروتستان با پس‌زمینه‌ی او هیچ وقت با اوضاع جمهوری چین کاملاً  کنار نمی‌آمد و، در هر حال، سنت خانوادگی‌اش هم به تحصیل در انگلستان تمایل نشان می‌داد.

ملی‌گرایان اندونزی در سال ۱۹۶۵ در جاوه


اندرسون با بورسیه‌ی تحصیلی وارد دانشسرای ایتون شد، و سپس به تحصیل ادبیات کلاسیک در کیمبریج پرداخت. این‌جا بود که دیدگاه ضدامپریالیستی راسخی پیدا کرد، و همین‌جا بود که از الزامِ از جا برخاستن به هنگام اجرای سرود ملی در سالن سینمای هنری به وحشت افتاد، و در همین سینما بود که با تماشای فیلم‌های کوروساوا و اوزو ارتباط عاشقانه‌ای برای همه‌ی عمر با فرهنگ ژاپنی برقرار کرد. انگلستان هم برای او جایی شد که باید از آن می‌گریخت. یک آشنایی اتفاقی شغلی موقتی برای تدریس علوم سیاسی در دانشگاه کُرنل در آمریکا برای‌اش فراهم کرد – پیش از آن هرگز درس نداده بود، و تحصیلاتی هم در علوم سیاسی نداشت – و این شد که تا بازنشستگی در همان دانشگاه کُرنل ماندگار شد.

وقتی اندرسون به دانشگاه کُرنل رفت، توسعه‌ی دانشگاه‌ها در دوران پس از جنگ جهانی دوم هنوز واقعاً شروع نشده بود، و آمریکا تقریباً در همان جهل قرن نوزدهمی نسبت به اوضاع دنیا به سر می‌برد. اصطلاح «آسیای جنوب شرقی» تازه وضع شده بود، و اساساً از محصولات راهبردهای جنگ جهانی دوم بود. دپارتمان‌های دانشگاهی کوچک بودند و دانشکده‌ها باید حوزه‌های متعددی را پوشش می‌دادند.

به لطف این موقعیت، که حرفه‌ای شدن و بخش‌بندی فضای آکادمیک آن را عمدتاً از بین برده، آدم می‌توانست به موضوعات مطالعاتی مختلف سرک بکشد بی آن‌ که نگران مداخله در امور دیگران باشد. اندرسون توانست علوم اجتماعی و ادبیات را با هم تلفیق کند زیرا آن روزها عقیده بر این بود که افراد زبان‌دان امتیازی دارند که هیچ حدی از آشنایی با «نظریه‌ها» را نمی‌توان با آن هم‌تراز شمرد. برخلاف قدرت‌های استعماری اروپا، آمریکایی‌ها هیچ بایگانی استعماری اختصاصی‌ای در این سوی دنیا نداشتند. اما این هم برای خودش مزیتی محسوب می‌شد چون وسعت نظر را تشویق و تقویت می‌کرد؛ برعکس، پژوهش‌گران اروپایی به آسوده ماندن در بستر خاص خودشان گرایش داشتند.

همین که آمریکا پنداشت که جنگ سرد مبارزه‌ا‌ی واقعاً جهانی است، پول‌ از طرف بنیادها و دولت به سمت دانشگاه‌ها سرازیر شد، و «مطالعات منطقه‌ای» به عنوان ابزاری برای تولید تخصص درباره‌ی بخش‌هایی از دنیا که آمریکا نیازمند درک آن‌ها بود، پدید آمد. اندرسون، به عنوان کسی که در رشته‌های متعدد و در دوره‌ی کاملاً متفاوتی تحصیل کرده بود، از مزایا و معایب «مطالعات منطقه‌ای» آگاه بود. به طور مشخص، «مطالعات منطقه‌ای» از آن‌جا که به مرزبندی بین مناطق مختلف گرایش دارد، می‌تواند به اندازه‌ی تخصصی که ایجاد می‌کند به جهل و غفلت هم بینجامد. این‌گونه بود که جنوب آسیا از جنوب شرق آسیا جدا شد، و این جدایی پیامدهای ناگواری برای مطالعات مربوط به این دو منطقه داشت. اندونزی، حوزه‌ی تخصصی خود اندرسون، نیز – با وجود اهمیت فوق‌العاده‌ی آن در دنیا – قطعاً از این جهت آسیب دید چون، در تقسیم کار فکری دوران پس از جنگ جهانی دوم، شرق و جنوب آسیا را از سرزمین‌های بین این دو مهم‌تر می‌شمردند.  

«مطالعات منطقه‌ای» از آن‌جا که به مرزبندی بین مناطق مختلف گرایش دارد، می‌تواند به اندازه‌ی تخصصی که ایجاد می‌کند به جهل و غفلت هم بینجامد. 

اگر یک دلیل مطالعه‌ی مناطق دورافتاده‌ی دنیا مسائل ژئواستراتژیک بوده، دلیل دیگر و بسیار بهتری هم برای انجام این مطالعات وجود دارد. همان طور که کارنامه‌ی اندرسون نشان می‌دهد، مهم‌ترین دیدگاه‌ها درباره‌ی مسائل معاصر را اغلب نه متفکران جریان اصلی بلکه اندیشمندان ماجراجویی ارائه می‌دهند که خود مسیر فکری خویش را ترسیم کرده‌اند. نگاه به مسئله‌ی ملی‌گرایی از لندن، واشنگتن، یا برلین یک مجموعه جواب عرضه می‌کرد؛ و نگاه به همین مسئله از جاکارتا مجموعه جوابی دیگر. این مزیت توان درک قدرت فرهنگ و اعتقادات را به اندرسون بخشید، دیدگاهی از پایین به بالا که اغلب متخصصان علوم اجتماعی در جوامع غربی آن را نادیده می‌گرفتند، متخصصانی که فرهنگ را امری از پیش مفروض می‌گرفتند و ویژگی‌های انحصاری عرف و آداب اجتماعی و جهان‌بینی‌ای را که جلوی چشم‌شان بود، نمی‌دیدند.

نکته‌ی دیگری که تخصص در امور اندونزی به اندرسون آموخت اهمیت اساسیِ محیط استعماری در انگیزش ملی‌گرایی بود. تاراندن تصورات رایج یکی از راه‌های جلب توجه به تازگی تاریخی و نسبی پدیده‌ی ملی‌گرایی بود، و با شادمانی بی‌معنی بودنِ ادعاهای اروپاییانی را نشان می‌داد که به نظرشان ملت‌شان در سنتی چندصد ساله ریشه داشت – ادعاهایی که عمدتاً حاصل کار مورخان رمانتیک قرن نوزدهمی بود. اندرسون از نیاز عمیق اروپاییان به اعتقاد به قدمت سوابق ملی خود در شگفت بود. (آن طور که مورخ دیگری به نام اوژن وبر یادآوری کرده، حتی دهقانان فرانسوی هم تنها همین اواخر به‌تدریج خود را «فرانسوی» شمردند.)

اندرسون به همین اندازه از اکراه اهالی آمریکای شمالی از ملی‌شمردن سیاست‌های خود متحیّر بود. بی‌تردید، رونالد ریگان در سال 1980 از ضرورت «عظمت‌بخشی دوباره به آمریکا» سخن گفت. اما تنها در حال حاضر، با تکرار این شعار از سوی ترامپ به عنوان ترجیع‌بند یک ترانه‌ی ضد‌‌جهانی‌شدن است که می‌توانیم دریابیم آمریکایی‌ها را چه حس شورش ملی‌گرایانه‌ای فرا گرفته و چگونه خواهان آزادی از یوغ بیگانگان شده‌اند، رویکردی که اندرسون مدت‌ها پیش آن را یکی از ویژگی‌های اساسی ملی‌گرایی خوانده بود. در سایه‌ی غول مهیب جهانی‌شدن، اکنون  همگی احساس کوچکی و حقارت می‌کنیم، حتی آمریکا، و این شاید تفاوت اصلی میان غوغای جمهوری‌خواهان در عصر ریگان و غوغای ترامپ در دوران ما باشد.

«دولت‌-‌ملت» اساساً قدمتی بیش از دو قرن ندارد، و در بعضی نقاط دنیا از این نیز متأخرتر است. با این حال، آرمان استقلال حکومتی و اجتماع سیاسی که به واسطه‌ی این پدیده تقدس یافته جاذبه‌ی عظیمی، حتی در مواجهه با تهدیدات اقتصادی ناشی از جهانی‌شدن، دارد. ملی‎گرایی‌های جدید به دنبال دفاع در برابر این تهدیدات اند. آزادسازی تجارت و جریان سرمایه شاید به توازن ثروت در میان قاره‌ها کمک کرده باشد اما به عدم‌توازن تازه‌ای در میان کشورها منجر شده، امیدهای طبقه‌ی متوسط را به باد داده، و بساط بقایای اجتماعات کارگری در مناطق صنعتی مهم قدیمی و قرن نوزدهمی، به ویژه در غرب، را برچیده است.

* * *

به همین دلیل است که اکنون احیای ملی‌گرایی در غرب چنین  اهمیت یافته، و پاسخ مناسب به افسون‌گری‌های تازه‌ی ملی‌گرایی در دو سوی اقیانوس اطلس، اگر پاسخی وجود داشته باشد، نه تقبیح آن به عنوان نوعی حماقت سیاسی – یا به تعبیر دیگر، پوپولیسم – بلکه ارائه‌ی دیدگاه‌های بدیلی برای بهبود وضعیت در سطح ملی است. به طور مشخص، باید بتوانیم که دوباره امور ملی و بین‌المللی را مکمل ضروری یکدیگر بشماریم. در این صورت، شاید ملی‌گراییِ متمایل به اتحادیه‌ی اروپا و بین‌الملل‌گراییِ میهن‌‌دوستانه به عنوان گزینه‌های محتمل امکان بروز یابد، نه این که (چنان که در حال حاضر به نظر می‌رسد) گرایش‌هایی دارای تناقض درونی باشد.

بندیکت اندرسون


طرفه آن که، این احزاب راست افراطی اند که در کشورهای اتحادیه‌ی اروپا بیش از همه به این رویکرد نزدیک شده‌اند – ایجاد ائتلافی با شعار «اروپا، سرزمین نیاکان ما». اما مشکل واقعی نه خود این ایده بلکه تلقی خاصی است که از آن دارند. تفسیر آنها به شدت مهاجرستیز و مسلمان‌ستیز است؛ تفسیر جایگزین نه فدرالیسم اروپایی بلکه تفسیری است که بر همبستگی اقتصادی و نه نژادی، بازگشت به نوعی نقش‌آفرینی دولت‌های ملی در قالب برنامه‌ی سرمایه‌گذاری بلندمدت و متنوع، و احیای ابزارهای مالی برای بهبود اوضاع اقتصادی به جای اتکای کامل کنونی به بانک‌های مرکزی کشورها تأکید کند. این نیز نوعی ملی‌گرایی است، اما روح بین‌الملل‌گرایی دارد، از نظر قومی و نژادی دربرگیرنده است نه سرکوب‌کننده، و – از قضا – بیشترین نزدیکی را با مجموعه سیاست‌هایی دارد که اساس یکپارچه‌سازی اروپا در دهه‌های آغازین و بسیار موفق آن بودند.

اندرسون در یکی از آخرین آثارش، «در زیر سه پرچم» (2005)، توجه خود را به متفکران رادیکال و اکثراً آنارشیست اواخر قرن نوزدهم معطوف کرد که به ظهور همزمانِ جنبش‌های استقلال‌طلبانه (خواهان استقلال ملی) در سراسر دنیا یاری رساندند. در دورانی که دل‌مشغولی دوگانه‌ی ملی‌گرایی به اجتماع و حاکمیت رنگ و بوی محافظه‌کارانه پیدا کرده، در حالی که شبح فاشیسم همچنان گرد سرش می‌گردد و چندان فاصله‌ای با نژادپرستی ندارد، ارزنده است که از دوره‌ای یاد کنیم که اوضاع به کلی متفاوت بود، وقتی که ملی‌گرایی وسیله‌ای برای گرد هم آوردن مردم و نه دور کردن آن‌ها از یکدیگر بود، وقتی که ملی‌گرایان اندیشمندان رادیکالی بودند که به برابریی اجتماعی و ترقی انسانی، تجارت آزاد و همبستگی اروپا، و حقوق کارگران و خلع ید از توانمندان باور داشتند. دونالد ترامپ این هفته به ما یادآوری کرد که «هیچ کشوری هرگز نتوانسته به رفاه و شکوفایی برسد، مگر آن که منافع خودش را در اولویت قرار داده باشد.» این حرف درستی است، اما منافع ملی را به شکل‌های مختلفی می‌توان تعریف کرد، و آثار اندرسون این نکته را به ما گوشزد می‌کند که در بسیاری از دوره‌ها در تاریخ طولانی و پرفرازونشیب ملی‌گرایی، اغلب پل ساختن را بیشتر در راستای منافع ملی شمرده‌اند تا دیوار ساختن را. شاید در آینده هم این‌چنین باشد.


[1] این مقاله برگردان اثر زیر است:

Mark Mazower, ‘Trump, Le Pen and the enduring appeal of nationalism’, Financial Times, 29 April 2016.

مارک مازور استاد تاریخ در دانشگاه کلمبیا و مؤلف آثاری از جمله «سامان دادن دنیا: تاریخ یک ایده» (2013) است.

برگردان:
نیما پناهنده