تاریخ انتشار: 
1398/04/24

اخلاق چه نسبتی با احساس زیبایی دارد؟

پانوس پاریس

artblart.com

پیش آمده است تا به حال که در مورد یک نفر فکر کرده باشید اصلاً جذاب نیست – و چه بسا زشت است – و بعداً به این نتیجه رسیده باشید که آن شخص زیبا است؟ آن شخص ممکن است حالا شریک زندگی شما، همسر شما، یا دوست عزیز شما شده باشد. اگر این‌طور است، شما احتمالاً آن شخص را هنوز زیبا به حساب می‌آورید. و، خوب یا بد، این احتمال وجود دارد که بسیاری دیگر این نظر را نداشته باشند. این را فعلاً در ذهن داشته باشید.

حال، به این تجربه‌ی متفاوت اما مرتبط توجه کنید. فیلم دیوید لینچ، مرد فیل‌نما (1980)، را در مد نظر بگیرید، درباره‌ی جان مریک (بر اساس شخصیتی واقعی به اسم جوزف مریک) که به نوروفیبروماتوز مبتلا است. در بدو امر، ظاهر او برای ما به شدت غیرجذاب – و حتی هول‌انگیز – به نظر می‌رسد. اما فیلم که پیش می‌رود، و ما با مریک به عنوان یک آدم مهربان، باصداقت، و باملاحظه آشنا می‌شویم، چه بسا کم کم به این نتیجه می‌رسیم که فکر کردن به او اتفاق جذاب، دل‌پسند، و لذت‌بخشی است. مریک ناگهان جلوه‌ی زیبا پیدا نمی‌کند، اما حضور او با همان لذتِ آشنایی ما را خوشحال و به خود جذب می‌کند که ویژگی برجسته‌ی چیزهای زیبا است.

چنین ملاحظاتی به پدیده‌ی متمایزی اشاره دارند که ممکن است آشنا به نظر برسد: آدم‌هایی که در ابتدا آن‌ها را به لحاظ ظاهری زشت می‌بینیم ممکن است در نهایت به نظرمان زیبا جلوه کنند. عکس این هم اتفاق می‌افتد: آدم‌هایی که ظاهر زیبایی دارند ممکن است بعداً به نظرمان زشت جلوه کنند. این چرخش‌ها در برداشت ما اغلب نتیجه‌ی بهتر شناختن این اشخاص و بیشتر آشنا شدن با شخصیت آن‌ها است. به علاوه، چنین چرخش‌هایی اغلب زمانی اتفاق می‌افتند که ما افرادی را به شدت نیک (مهربان، باصداقت، منصف، و باملاحظه) یا به شدت بد (نامنصف، بی‌ملاحظه، و بی‌رحم) می‌یابیم. نویسندگان و هنرمندان اغلب از این پدیده بهره‌برداری می‌کنند. به توصیفات افلاطون از سقراط فکر کنید، یا به توصیفاتی که از آن مخلوق در فرانکنشتاین می‌شود. به آن پرتره در تصویر دوریان گِرِی فکر کنید، یا به جذابیت ورونسکی در آنا کارنینا که در نتیجه‌ی خودخواهی‌اش زوال می‌یابد. هنگامی که هنرمندان به چنین کاری موفق می‌شوند، نکته‌ی مهمی در ارتباط با اخلاق را آشکار و برجسته می‌کنند – نکته‌ای که در غیر این صورت قاعدتاً از دید ما مخفی می‌ماند. این نکته چیست؟

من این‌طور فکر می‌کنم: زیبایی و اخلاق، و زشتی و بی‌اخلاقی، پیوند ذاتی با هم دارند. به طور مشخص، فضیلت‌های اخلاقی – صداقت، مهربانی، انصاف، همدردی، و مانند این‌ها – خصلت‌هایی زیبا، و رذیلت‌های اخلاقی – متضاد آن صفات – زشتاند. منظور من کاملاً عینی است. البته، این‌گونه زیبایی و زشتی مستقل از ظواهر فیزیکی است – به عرصه‌ی منش و کنش تعلق دارد. من با اتکا به سنت فلسفه‌ی قرن هجدهمی بریتانیا، و همچنین آثار بریز گوت، فیلسوف معاصر و شاغل در دانشگاه سنت‌اندروز اسکاتلند، عنوان این دیدگاه را نگرش «زیبایی اخلاقی» می‌گذارم. (در جای دیگر استدلال کرده‌ام که این نگرش بهترین توضیح و تبیین را در مورد آن‌گونه پدیده‌ای به دست می‌دهد که پیش‌تر وصف شد.) 

این نگرش امروزه نسبتاً منسوخ به نظر می‌رسد. نگره‌ی غالب در تفکر فلسفی و غیرفلسفیِ معاصر عرصه‌های زیبایی‌شناسی و اخلاق را از هم جدا در نظر می‌گیرد، و نظریاتی مانند نگرش زیبایی اخلاقی را از نشانه‌های ناپختگیِ مفهومیِ گذشتگان می‌بیند، عدم‌بلوغی که ما خوش‌بختانه بار آن را دیگر از دوش اندیشه‌ی خویش برداشته‌ایم. برای نمونه، نوئل کارول، فیلسوف آمریکایی، در بررسی کتاب گوت با عنوان احساس و اخلاق (2007)، می‌نویسد که نگرش زیبایی اخلاقی او را به یاد دوران کودکی خودش می‌اندازد، «آن روزها که در دبیرستان کاتولیکی، راهبه‌ها با گچ سفید یک دایره‌ی پرفروغ روی تخته‌سیاه می‌کشیدند، که با هر گناه کوچکی تکه‌ی کوچکی از آن سیاه می‌شد. گناه بزرگ این دایره را به یک لکه‌ی سیاه بزرگ مبدل می‌کرد!» این‌طور هم که باشد، من فکر می‌کنم غافل شدن از نگرش زیبایی اخلاقی اشتباه است و، از عصر روشنگری به این سو، سنت تفکر غربی از این نظر ما را به بی‌راهه برده است.

بگذارید نگاهی به گذشته‌ها بیندازیم. در سرتاسر تاریخ، و در میان فرهنگ‌های مختلف، از یونانیان باستان تا یوروباهای آفریقا، زیبا و نیک در پیوند تنگاتنگی با هم دیده می‌شدند. این نکته در زبان نیز بازتاب یافته است. در زبان یونانی باستان، «کالون» (kalon) هم به معنی «زیبا» بود و هم به معنی «نیک»، و در همین حال واژه‌ی یوروبایی ewa، که معمولاً به «زیبایی» ترجمه می‌شود، اصولاً در اشاره به خصلت‌های اخلاقی انسان به کار می‌رفت. در سنت زبان انگلیسی، نگرش زیبایی اخلاقی در طول عصر روشنگری برجسته شد. فرانسیس هاچسون و دیوید هیومِ فیلسوف اغلب از «زیبایی و یا ناسازیِ اخلاقی» در مورد ویژگی‌های شخصیتیِ مختلف سخن می‌گفتند، و آدام اسمیت در نظریه‌ی احساسات اخلاقی (1759) نوشته بود: «نیکوکاری به کنش‌های حامل آن زیبایی خاصی می‌بخشد، برتر از همه‌ی زیبایی‌های دیگر، [حال آن که] بی‌بهرگی از آن، و گرایش به خلاف آن از این هم بیشتر، باعث می‌شود هرآن‌چه حامل این گرایش بوده به ناسازی خاصی مبتلا شود.»

زیبایی و اخلاق، و زشتی و بی‌اخلاقی، پیوند ذاتی با هم دارند. به طور مشخص، فضیلت‌های اخلاقی – صداقت، مهربانی، انصاف، همدردی، و مانند این‌ها – خصلت‌هایی زیبا، و رذیلت‌های اخلاقی – متضاد آن صفات – زشتاند.

شایان یادآوری است که در هیچ‌یک از این موارد، پیوند بین زیبایی و نیکی بر اختلاط مفهومی یا کمبود امکاناتِ زبانی دلالت ندارد. روی هم رفته، هرچند که یونانیان هیچ تعبیری در ازای نیکی نداشتند که متمایز از زیبایی باشد، یوروباها بین زیبایی درونی و زیبایی بیرونی تمایز می‌گذاشتند، و تردیدی نیست که فیلسوفان عصر روشنگری واژگان و اصطلاحاتی در اختیار داشتند تا نه تنها بین زیبایی و نیکی بلکه همچنین بین زیبایی طبیعی و زیبایی هنری، یا زیبایی درونی و زیبایی بیرونی، و مانند این‌ها تمایزگذاری کنند. از این رو، اذعان آن‌ها به این که اخلاق یک بُعدِ زیبایی‌شناختی دارد ابداً نشانگر یک اختلاط مفهومی نبوده، بلکه به نظر من منعکس‌کننده‌ی تجارب عادی و روزمره‌ی ما است. به عبارت دیگر، هنگامی که افراد در زندگی روزمره‌ی خود یا در آثار هنری (اشعار حماسی، نمایش‌ها، و بعداً رمان‌ها) با کسانی مواجه می‌شدند که اخلاقاً دارای فضیلت یا رذیلت بودند، همان احساس خشنودی یا ناخشنودی‌ای را تجربه می‌کردند که چیزهای زیبا یا زشت در آن‌ها بر می‌انگیزند، و این پدیده راه خود را به زبان و اندیشه نیز باز کرد.

نگرش زیبایی اخلاقی، بعد از یک هزاره شکل دادن به تفکر دینی و فلسفی، ناگهان و دست کم در سنت فلسفه‌ی انگلیسی‌زبان، رو به ناپدید شدن گذاشت. این اتفاق تا حدی حاصل فشارها از جانب مخالفانی مانند ادموند برک بود، کسی که در سال 1757 این نگرش را «شیوه‌ی گفتار نادقیق و نادرستی» خوانده بود که «ما را هم در بحث نظریه‌ی ذوق و هم در بحث اخلاقیات گم‌راه کرده است.» با این حال، بدون تردید، سهمگین‌ترین ضربه به نگرش زیبایی اخلاقی از جانب ایمانوئل کانت وارد آمد، یا دست کم از میراث او در فلسفه‌ی انگلیسی‌زبان که بر تفاوت‌های اخلاق و زیبایی‌شناسی تأکید می‌گذاشت، و پیوندهای این دو را عمدتاً نادیده می‌گرفت.

انتقاداتی نظیر نقدهای برک و کانت، اگرچه در جزئیات‌شان تفاوت‌های مهمی داشتند، از ملاحظات مشترکِ چندی سرچشمه می‌گرفتند، از جمله جنبه‌های فرضاً معرفت‌شناختی، متافیزیکی، و عملیِ زیبایی و نیکی، که بر تمایزداشتِ آن دو دلالت داشتند. برای نمونه، زیبایی به عنوان چیزی مد نظر گرفته می‌شد که عمدتاً موضوعی مربوط به خشنود شدن از «شکل» (فرم و صورت) و سازوار بودن یک ابژه است، و زشتی ناخشنود شدن از «بدشکلی» و ناسازیِ یک ابژه به شمار می‌رفت، و این شکل و فرم و صورت به ویژگی‌های دیدنی یا شنیدنیِ ابژه محدود می‌شد. برعکس، نیکی، و خصلت‌هایی مانند صداقت و مهربانی، یا خودخواهی و بزدلی، از این جنس نیستند؛ این‌ها خصایل روان‌شناختیِ ناملموسی هستند که در نتیجه‌ی تبعیت از اصول عقلانی یا نقض این اصول به وجود می‌آیند. بنابراین، زیبایی به شیوه‌ی ملموسی قابل شناسایی است و به احساس ذهنی فرد بستگی دارد، حال آن که نیکی بر پایه‌ی اصولی استوار شده است که عینی بوده و به شیوه‌ی پیشاتجربی قابل شناسایی‌اند. به علاوه، امر نیک به خودی خود مطلوب است، یا باید باشد، حال آن که امر زیبا به این دلیل مطلوب است که خشنودکننده و لذت‌بخش است. در نتیجه، پیوند دادن زیبایی و نیکی به یک‌دیگر می‌تواند به فساد یا تباهی انگیزش اخلاقی، از طریق تشویق به نیکی کردن به دلیل زیبا بودن آن، منجر شود.

لازم به ذکر است که ارزیابی دیدگاه‌های خود کانت درباره‌ی این مسائل آسان نیست، به ویژه به این دلیل که او در سال 1790، به شکل گیج‌کننده‌ای، ادعا می‌کند زیبایی «نمادِ اخلاق» است. با این همه، کاملاً روشن است که فیلسوفان کانتی‌مشرب، و همچنین جانشینان‌شان، به در نظر گرفتن اخلاق و زیبایی به عنوان اموری روی آوردند که از جهات بنیادی با هم تفاوت دارند. دغدغه‌های پیش‌گفته، هرچند که به همان شیوه یا با همان حد هشداردهندگی ابراز نمی‌شوند، تا به امروز دوام آورده‌اند. به واقع، وقتی که گوت به دفاع از نگرش زیبایی اخلاقی اقدام کرد، واکنش عمومی از جانب جامعه‌ی فیلسوفان این بود که چنین نگرشی ظاهراً به یک گفتار نادقیق یا حتی یک اشتباه مقولاتی اتکا دارد. اشتباه مقولاتی در شکل آشکارش آن زمان اتفاق می‌افتد که ما چیزی از یک جنس را چنان مد نظر آوریم که گویی کلاً به جنس دیگری تعلق دارد – برای مثال، از یک عدد چنان سخن بگوییم که گویی یک رنگ است، و مثلاً عدد پنج را معادل رنگ سبز بشماریم. البته که امکان دارد اشتباهاتِ مقولاتی از این ظریف‌تر باشند، اما امیدوارم این نکته روشن باشد که نگرش زیبایی اخلاقی بر اشتباهی این‌چنین عظیم و در این ابعاد اتکا ندارد. در عین حال، این بحث گشوده می‌ماند که آیا این نگرش عملاً محصول استدلال مغالطه‌آمیز یا اختلاط مفهومی است یا نیست. مسلم گرفتن آن فرض صرفاً به معنی دور زدن مسئله برای مقابله با مدافع آن نگرش است؛ به عبارت دیگر، این یعنی آن نگرش را نادرست فرض کنیم بدون این که بحث و استدلالی عرضه کرده باشیم.

شکاکیت فلسفی درباره‌ی زیبایی اخلاقی، از قرار معلوم به موازات دیگر عوامل فرهنگی (مانند سکولاریزاسیون در غرب، گسترش علم‌باوری به همراه شکاکیت درباره‌ی ارزش آثار هنری و علوم انسانی، و تمرکز بر زیبایی ظاهری به عنوان جلوه‌گاهِ انحصاری زیبایی انسانی، تا حدی به یمنِ به‌اصطلاح «صنعت زیبایی‌سازی»)، به چیزی مهم و، به عقیده‌ی من، مخرب دست یافته است. این پدیده‌ای است که به شیوه‌ی تفکر ما درباره‌ی زیبایی و نیکی، و ارتباط میان این دو، شکل داده است. به همین دلیل امروزه، هنگامی که به نیکی و زیبایی، به اخلاق و زیبایی‌شناسی، فکر می‌کنیم، این‌ها را قاعدتاً به عنوان اموری مد نظر می‌آوریم که در جهت مخالف یک‌دیگر حرکت می‌کنند. نیکی یا راستکاری عینی است، و زیبایی ذهنی است. نیکی، به ویژه نیکی اخلاقی، ملازم وظایف و تکالیف است – اگر می‌خواهیم به راه راست برویم و در مسیر درست قدم برداریم، این صلیبی است که بسیاری از ما به سادگی احساس می‌کنیم باید به دوش بکشیم. زیبایی، از سوی دیگر، اگرچه یک سرگرمی است، ما را به خودش جذب می‌کند و ما را خشنودانه در خود فرو می‌برد؛ به علاوه، ما را گم‌راه می‌کند و ما را به هر شکل و شیوه دچار پیش‌داوری و جانب‌داری می‌کند. البته، اندیشه نیز نقش تعیین‌کننده‌ای در شکل دادن به بسیاری از وجوه تجربه‌ها و رفتارهای ما دارد.

یک طرز فکر متداول وجود دارد مبنی بر این که فقط ابژه‌های محسوس و ملموس می‌توانند زیبا باشند؛ به طور مشخص، فقط چیزهایی که بتوان آن‌ها را دید یا شنید. اگر این‌طور باشد، آن‌گاه امکان ندارد که بتوان چیزهای نامحسوس و ناملموسی مانند خصلت‌های شخصیتی را زیبا یا زشت شمرد.

حال باید گفت که، نگرش زیبایی اخلاقی با یک دیدگاه سکولار یا یک دیدگاه علمی ناسازگار نیست؛ برعکس، به عقیده‌ی من، این نگرش بیش از بدیل‌هایی که زیبایی و اخلاق را از هم جدا نگه داشته‌اند با «نظریه‌ی طبیعت‌گرایانه‌ی ارزش» سازگار می‌نماید – هرچند که این‌جا مجال تبیین نظرات‌ام در این باره نیست. در عوض، این نگرش که زیبایی انسانی (یا زیبایی به طور کل) در ظاهر فیزیکی و جسمانی مستحیل شده، نگرشی‌ است که حقیقتاً تصور «زیبایی اخلاقی» را تهدید می‌کند. اما البته، از یک سو، این نگرش صرفاً بخشی از یک پدیده‌ی فرهنگی است، و بنابراین همانند دیگر باورها می‌توان در مورد آن به اشتباه افتاد، و به همین دلیل باید مورد مداقه و تصحیح احتمالی قرار گیرد. در عین حال، و از سوی دیگر، اگر این نشانِ پیشرفت فکری باشد، یعنی اگر این درست باشد که چیزی به عنوان زیبایی اخلاقی وجود ندارد و زیبایی انسانی در ظواهر مستحیل شده، آن‌گاه به نظر می‌رسد که این شیوه‌ی دیگری برای ابراز همان گفته است که نگرش زیبایی اخلاقی بر یک مغالطه متکی است. اما، چنان که دیدیم، این ادعایی است که باید اثبات شود.  

اکنون اجازه دهید که یک ارزیابی کلی بکنیم و انواع تجربه‌هایی را به خاطر بیاوریم که من در ابتدا مطرح کردم. این تجربه‌ها حاکی از آن‌اند که، با وجود تمام آن‌چه که فیلسوفان به ما گفته‌اند، و با وجود تمام آن‌چه که ممکن است آگاهانه بیندیشیم، باز هم لحظاتی وجود دارند که ما نیک و بد را – یا دست کم آن‌چه را که خودمان نیک و بد می‌انگاریم – به عنوان زیبا و زشت تجربه می‌کنیم. به عبارت دیگر، وقتی که در بند نظریه‌ها نیستیم و با جریان زندگی پیش می‌رویم، تجربه‌ی ما منعکس‌کننده‌ی چیزی می‌شود که در صورت درست بودن نگرش زیبایی اخلاقی، قابل پیش‌بینی است. به علاوه، با در نظر گرفتن این که فیلسوفان هم ابداً به تعریف «زیبایی» نزدیک نشده‌اند، یا حتی به تشخیص این که خشنودی و لذتی که امر زیبا به همراه می‌آورد دقیقاً چیست، به عقیده‌ی من تجربه‌ی ما، چنان‌چه به شیوه‌ی مناسبی مورد مداقه قرار گیرد، بهترین راهنمای ما در این مسیر خواهد بود. حال، چنین رویکردی نگرش زیبایی اخلاقی را کجا خواهد کشاند؟

بگذارید کلیات یک پاسخ را با زدودن دو برداشت نادرست درباره‌ی اخلاق و زیبایی ارائه کنم، یکی فلسفی و دیگری مرسوم و مردم‌پسند، برداشت‌های نادرستی که به عقیده‌ی من در پسِ شکاکیت‌ قرن هجدهمی و شکاکیت معاصر نسبت به نگرش زیبایی اخلاقی قرار دارند. اول این که، یک طرز فکر متداول وجود دارد مبنی بر این که فقط ابژه‌های محسوس و ملموس می‌توانند زیبا باشند؛ به طور مشخص، فقط چیزهایی که بتوان آن‌ها را دید یا شنید. اگر این‌طور باشد، آن‌گاه امکان ندارد که بتوان چیزهای نامحسوس و ناملموسی مانند خصلت‌های شخصیتی را زیبا یا زشت شمرد. دوم این که، زیبایی امری است که به فرم (شکل و صورت) مربوط می‌شود. و در برخی از شیوه‌های درک «فرم»، اصلاً معلوم نیست که بتوانیم از صداقت و عدالت، یا بی‌رحمی و بزدلی، به عنوان ابژه‌های برخوردار از شکل و صورت حرف بزنیم. من فکر می‌کنم این دغدغه‌ها به‌هم‌پیوسته‌اند، و فکر می‌کنم به شیوه‌ی مشابهی گم‌راه‌کننده‌اند. بیایید این دو را یک به یک مورد بررسی قرار دهیم.

من با دانشمندان، برنامه‌نویسان رایانه‌ای، مهندسان، و شطرنج‌بازانی حرف زده‌ام که زیبایی را در فرمول‌ها، کدها، دستگاه‌ها، و حرکت‌های مهره‌ها تشخیص می‌دهند. شاید خود شما هم (چه مهندس، معمار، ورزشکار، و دانشگاهی باشید و چه کلاً کار دیگری بکنید) به نمونه‌های خاصی از کارکردها در حیطه‌ی کاری خودتان برخورده باشید که شایسته‌ی دریافت عنوان «زیبا» هستند. چیزی که در لحظه به ذهن می‌رسد احتمالاً این خواهد بود که این‌گونه زیبایی ربطی، یا دست کم ربط انحصاری، به ادراکِ احساسی ندارد. ریاضیدانان از این جنبه جمعیتی با صدای رسا بوده‌اند، و به گونه‌ی خستگی‌ناپذیری به ستایش از زیباییِ برخی فرمول‌ها و اثبات‌ها پرداخته‌اند. برای نمونه، جی. اچ. هاردی در کتاب دفاعیات یک ریاضیدان (1940) نوشته است: «الگوهای ریاضیدان، مانند الگوهای شاعر یا نقاش، باید زیبا باشند؛ ایده‌ها باید، مانند رنگ‌ها یا کلمه‌ها، به شیوه‌ی هماهنگی همخوانی داشته باشند. زیبایی شرط اول است: ریاضیات زشت ابداً در دنیا دوام نمی‌آورد.» به همین نحو، اکثر آدم‌ها اذعان می‌کنند که آثار ادبی می‌توانند زیبا باشند، و این صرفاً به خاطر شیوه‌ی آواسازیِ کلمه‌ها نیست. خلاصه این که، ما شاید اغلب از زیبایی چنان حرف بزنیم که گویی موضوعی اکیداً وابسته به ادراکِ احساسی است، اما تأملِ آنی و در لحظه نشان می‌دهد که ما در بسیاری از موارد زیبایی را در جایی پیدا می‌کنیم که ادراکِ احساسی به آن راه ندارد.

اما فرم چطور؟ پیشتر اشاره کردم که بسیاری به این گرایش دارند که فرم را موضوعی مربوط به زیبایی بینگارند، گرایشی که قابل توجیه به نظر می‌رسد، با توجه به این که بسیاری از تعابیری که در رابطه با امر زیبا به کار می‌بریم (از جمله تناسب، تعادل، تقارن، هماهنگی، و یگانگی) چیزهایی هستند که می‌شود آن‌ها را ویژگی‌های فرمی (شکلی و صوری) خواند. به علاوه، مانند زیبایی، فرض فرم هم اغلب ملازمِ خصوصیات حسی است، هم‌چنان که از فرم یک نقاشی یا فرم یک موسیقی حرف می‌زنیم. با این حال، باز هم مانند زیبایی، فرم مفهومی است که در عرصه‌های مختلف، از جمله ادبیات، نقاشی، سینما، و ریاضیات، پدیدار می‌شود. اگر فرم فقط به خصوصیات حسی مربوط می‌شود، پس چرا از فرم یک رمان یا فرم یک اثبات ریاضی حرف می‌زنیم؟ نمی‌توانیم فرض را بر این بگذاریم که این کاربردها کلاً به شکل نوشتاری آن‌ها مربوط می‌شوند، چون اصلاً ضرورتی ندارد که با این ابژه‌ها ارتباط محسوس برقرار کنیم – می‌توانیم صرفاً به نسخه‌ی صوتی آن رمان گوش بسپاریم، یا به آن اثبات ریاضی بیندیشیم.

بنابراین، به نظر می‌رسد که مفهوم فرم به عنوان چیزی متشکل از مؤلفه‌های حسی، در عین حال که شاید در سخن گفتن از شکل زیبای غروب آفتاب یا آسمان پرستاره مناسبت داشته باشد، در مورد رمان‌ها، اثبات‌های ریاضی، یا ساختمان‌ها کار چندانی از پیش نمی‌برد. در نتیجه، یا باید فرم را در این موارد به معنی چیزی کلاً متفاوت بینگاریم (همانند کلماتی که می‌توانند همزمان معانی متفاوتی داشته باشند) و یا این که فرم را به شیوه‌ای فهم کنیم که کاربردهای مختلف آن در زمینه‌ها و رشته‌های مختلف را زیر پوشش بگیرد. خوش‌بختانه، واژگان زیباییِ فرمی، که تعابیری مانند موارد پیش‌گفته را شامل می‌شود، معنای دیگر و گسترده‌تری نیز برای این واژه ارائه می‌کند، که مبتنی برای روابط موجود میان مؤلفه‌های منفردِ یک چیزِ پیچیده است. این مسیر نویدبخشی است، چون به نظر می‌رسد اکثر چیزها (از نقاشی‌ها و فیلم‌ها گرفته تا آدم‌ها و ذوات انتزاعی) چیزهای پیچیده‌ای متشکل از مؤلفه‌های با هم مرتبطند. با این حال، چنین درکی از فرم آزادانگارانه‌تر از آن است که چندان به کار بیاید: چون هرچیزِ کم‌وبیش پیچیده‌ای را می‌شود به ردیف بی‌انتهایی از مؤلفه‌ها و رابطه‌ها تجزیه کرد.

خصلت‌های شخصیتی (برخلاف حالات، واکنش‌های غیرارادی، یا عادات بی‌اندیشه) الگوهای استوار و درهم‌تنیده‌ی اعتقادات، اندیشه‌ها، تأثرات، و انگیزش‌های ما هستند.

در عین حال، به نظرم می‌رسد که اگر به دنبال مفهومی از فرم باشیم که به زیباییِ یک ابژه‌ی مفروض مربوط می‌شود، ضرورت دارد که دامنه‌ی مؤلفه‌های مرتبط را به مواردی محدود کنیم که با ارزیابی ما از آن‌گونه ابژه‌ها مناسبت دارند. به عقیده‌ی من، مفهوم «طرح» (خویشاوند نزدیک «فرم» که اغلب به عنوان جایگزین آن به کار می‌رود) می‌تواند در این‌جا به یاری ما بیاید. از طرح که حرف می‌زنیم، شیوه‌ی شکل گرفتن و فرم یافتن یک چیز در راستای یک هدف یا مقصود خاص را مد نظر داریم. این ملاحظات طبعاً به درک موجهی از فرم رهنمون می‌شوند که می‌تواند در انبوهی از عرصه‌ها و زمینه‌ها به کار رود: فرم به عنوان مجموع مؤلفه‌های یک ابژه و روابط درونی آن‌ها با هم که برای تحقیق بخشیدن به هدف یا اهداف آن ابژه طراحی شده‌اند.

چنین درکی را نه تنها می‌تواند در مورد تمام آثار هنری به کار رود که هدفمندانه ساخته و پرداخته شده‌اند، بلکه همچنین می‌تواند شامل حال ابژه‌های ارکانیگی شود که طبیعتاً و از راه الگوی تکامل از طریق انتخاب طبیعی طراحی شده‌اند. به همین جهت، برای مثال، می‌توانیم از فرم یک اثبات ریاضی به عنوان روابط بین اجزا حرف بزنیم که هدف از آن ثابت کردن یک قضیه است؛ یا از فرم یک رمان به عنوان روابط مجموعه‌هایی از کلمه‌ها، جمله‌ها، و پاراگراف‌ها حرف بزنیم که هدف‌شان داستان‌گویی، برانگیختن احساسات ما، یا ابلاغ برخی اندیشه‌ها است؛ یا این که، نهایتاً، از فرم یک قلب به عنوان روابط میان برخی ماهیچه‌ها، شریان‌ها، و رگ‌های خونی سخن بگوییم که آن را قادر می‌سازند تا خون را به جریان بیندازد و به گردش درآورد. به این ترتیب، می‌توان ملاحظه کرد که چه وجه اشتراکی بین فرم یک فیلم، فرم یک اثبات ریاضی، و فرم یک رمان وجود دارد؛ این‌ها همه دربردارنده‌ی مؤلفه‌های مشخصی هستند که در راستای هدف یا کارکرد خاصی در هم تنیده شده‌اند؛ در همین حال، تفاوت‌های آن‌ها را هم می‌توان توضیح داد: انواع متفاوت ابژه‌ها هم به لحاظ اهداف و کارکردها با هم تفاوت دارند، و هم به لحاظ مؤلفه‌های به هم مرتبطی که بنا است آن اهداف و کارکردها را تحقق بخشند.

در مورد خصلت‌های شخصیتی، مانند فضیلت‌ها و رذیلت‌های اخلاقی، اکنون در موضعی هستیم که به این ملاحظه می‌رسیم: شاید نتوانیم این خصلت‌ها را دقیقاً تعریف کنیم، اما این‌ها علناً چیزهای پیچیده‌ای هستند که در خدمت اهداف خاصی قرار گرفته‌اند. ارسطو فضیلت‌ها را به عنوان تمایلاتی تعریف می‌کرد که ما را قادر می‌کنند تا ergon یا کارکرد انسانی بایسته‌ی خود را تحقق بخشیم. چه با چنین نگاه غایت‌نگری به فضیلت انسانی موافق باشیم و چه موافق نباشیم، روشن به نظر می‌رسد که، پیش از هرچیز، خصلت‌های شخصیتی (برخلاف حالات، واکنش‌های غیرارادی، یا عادات بی‌اندیشه) الگوهای استوار و درهم‌تنیده‌ی اعتقادات، اندیشه‌ها، تأثرات، و انگیزش‌های ما هستند. به علاوه، این خصلت‌ها این توان را به ما می‌دهند تا خشنودانه و با مسرت زندگی کنیم و – در مورد فضیلت‌ها – به ما مجال می‌دهند به آن‌گونه اعتماد و هماهنگی دست پیدا کنیم که برای برقراری ارتباط با یک‌دیگر و همچنین شکل‌گیری ساختارهای پیچیده‌تری مانند نهادهای اجتماعی ضرورت دارند، و این‌ها هستند که شکوفایی انسانی را امکان‌پذیر می‌کنند. یا این که برعکس – در مورد رذیلت‌ها – آن خصلت‌ها به معنی ویژگی‌هایی هستند که یا اهداف‌ مغایر با اهداف پیش‌گفته را دنبال می‌کنند و یا از تحقق اهدافِ فضیلت‌ها ممانعت می‌کنند یا این که خود توان تحقق بخشیدن آن اهداف را ندارند، و از این نظر می‌شود آن‌ها را چیزهایی بدفرم و بدشکل‌شده به حساب آورد.

افزون بر این، تا حدی به خاطر همین جنبه‌ها است که فضیلت‌های اخلاقی اغلب ما را در جریان تأمل یا تجربه خشنود می‌کنند، و رذیلت‌های اخلاقی ما را ناخشنود و منزجر می‌کنند. به عقیده‌ی من، ما در تجربه کردن فضیلت‌ها به همان‌گونه احساس متمایزی می‌رسیم که ابژه‌های زیبا در ما بر می‌انگیزند – و این‌ها دقیقاً از جنس همان پدیده‌هایی هستند در آغاز بحث مطرح کردم. البته، ادعای من این نیست که ما این خصایص را می‌بینیم، می‌شنویم، یا لمس می‌کنیم. اما می‌توانیم به آن‌ها بیندیشیم، یا آن‌ها را از طریق تعامل با سایر انسان‌ها تجربه کنیم، یا این که تبلور آن‌ها در اعمال انسان‌ها را مشاهده کنیم. آثار هنری هم می‌توانند ما را به درک خصلت‌های شخصیتی برسانند؛ به این‌ها فکر کنید: فروتنی بردبارانه‌ی پدر زوسیما در رمان برادران کارامازوف (80-1879) داستایسفکی، مهربانی دوروتا بروک در رمان میدلمارچ (2-1871)، یا وقار و شفقت پتسی که لوپیتا نیونگو – بازیگر کاراکتر او در فیلم دوازده سال بردگی (2013) استیو مک‌کوئین – درباره‌اش می‌گوید: «این همان چیزی است که داستان زندگی او را تا به امروز زنده نگه داشته است. ما زیبایی روح او را به خاطر می‌آوریم، هرچند که زیبایی جسم او محو شده باشد.»

پس چرا دغدغه‌هایی چون آن‌ها که من بحث کردم برجسته می‌شوند؟ چون بسیاری از ما عادت کرده‌ایم که زیبایی انسانی را صرفاً در سطح ببینیم، و آن را موضوعی صرفاً مربوط به ظاهر فیزیکی بشماریم. به علاوه، اکثر ما با نمونه‌های زیباییِ فرمی و صوری آشنا هستیم، و فرم و صورت را اصولاً از طریق تعامل خود با هنرهای دیداری درک کنیم، و در نتیجه طبعاً به این گرایش داریم که زیبایی و فرم را مفاهیمی مختص آن عرصه قلمداد کنیم، زیبایی را مترادف لذت و خشنودیِ حاصل از انواع خاصی از ادراک احساسی به شمار بیاوریم، و فرم را صورت‌بندیِ امور محسوس و ملموس بینگاریم. اما وارسی دقیق‌تر نشان می‌دهد که، این پنداشت‌ها اشتباه از آب در می‌آیند. چیزهای زیبا می‌توانند نامحسوس و ناملموس باشند و، علاوه بر آثار هنری، بسیاری چیزهای دیگر دارای فرم و شکلاند. فضیلت‌های اخلاقی فقط یک نمونه از این‌گونه چیزها هستند، هرچند که نمونه‌ای بااهمیت به شمار می‌روند.

هنگامی که پدیده‌ی مطرح‌شده در آغاز این مقاله را با ملاحظات پیش‌گفته کنار هم بگذاریم، به نظرم نگرش زیبایی اخلاقی نه تنها منسجم بلکه جالب توجه جلوه می‌کند. خصلت‌های شخصیتیِ اخلاقی می‌توانند موجد همان تجارب عاطفیِ خشنودی یا ناخشنودی شوند که ما آن‌ها را ملازم امور زیبا یا زشت می‌دانیم. حال، هنگامی که چیزی را زیبا یا زشت می‌نامیم، به ندرت بر چیزی جز همان خشنودی یا ناخشنودیِ به سادگی تشخیص‌پذیر اتکا می‌کنیم. اما شاید به عقیده‌ی شما چنین کاری برای مشخص کردن امر زیبا کفایت نکند. شاید، همچنان که به نظر من هم دست کم در مورد برخی از انواع زیبایی موجه به نظر می‌رسد، آن خشنودی یا ناخشنودی باید به فرم و شکل ابژه‌ی مورد نظر پیونده خورده باشد. باز هم، با توجه به مفهومی از فرم که در بالا پیش کشیده شد، فضیلت‌ها و رذیلت‌های اخلاقی هم دارای فرم‌اند – به واقع، فضیلت‌ها خوش‌فرم و رذیلت‌ها بدفرم جلوه می‌کنند. به این ترتیب، اکنون امکاناتی در اختیار داریم تا نگرش زیبایی اخلاقی را به لحاظ فلسفی تشریح کنیم، و تجربه‌های خود را به لحاظ منطقی استحکام بخشیم.

کاملاً قابل درک است که، بعد از این همه شرح و تفصیل، سؤال کنید که اصلاً فایده‌ی این‌ها چیست. آیا این فقط بحث و جدلی بر سر تعابیر و اصطلاحات نیست؟ نه، من این‌طور فکر نمی‌کنم – دست کم نه به این شکل ساده و سرسری. برای نمونه، اظهارات برک در مورد «نگرش زیبایی اخلاقی» و تأثیر مخرب آن بر اخلاق را به خاطر بیاورید. چنین نگرانی‌هایی، هرچند به بی‌راهه رفته‌اند، از این نکته نشئت می‌گیرند که نگرش زیبایی اخلاقی پیامدهای بااهمیتی برای اخلاق دارد.

پیش از همه، این نکته‌ی موجهی است که اگر فضیلت را زیبایی‌شناسانه درک کنیم، بهره‌های بیشتری نصیب‌مان خواهد شد – نه فقط لذت بیشتری از آثار هنری‌ای می‌بریم که با موضوع خود به شیوه‌ی اخلاقاً ستودنی برخورد می‌کنند، بلکه به این درک می‌رسیم که بسیاری از همنوعان خودمان را به شیوه‌ی متفاوتی بنگریم. دوم این که، اگرچه مناظرات مدیدی در این باره جریان داشته که آیا اخلاق می‌تواند انگیزشی در ما ایجاد کند یا نه، و آیا شناختن آن‌چه نیکی است می‌تواند ما را به پی گرفتن آن ترغیب کند یا نه، این نکته باید عملاً روشن شده باشد که مادام که زیبایی جذب‌کننده به شمار می‌رود، زیبا دیدن نیکی هم ما را به آن جذب می‌کند، و ما را بر می‌انگیزد که آدم‌های نیک را به گرد خود آوریم، و خودمان و دیگران را بهبود ببخشیم و – باید امیدوار باشیم که – خودمان هم نهایتاً نیکو شویم. این، به نوبه‌ی خود، نشان می‌دهد که می‌توان از انگاره‌ی «زیبایی اخلاقی» و آثار هنری‌ای که دارای شخصیت‌های برخوردار از زیبایی اخلاقی‌اند (از جمله فیلم‌ها، رمان‌ها، نمایش‌ها، و مانند آن‌ها) به شکل ثمربخشی برای تربیت شخصیت بهره گرفت.

در نهایت، چنین به نظرم می‌رسد که، در عصری که کنش و واکنشِ ما هرچه بیشتر مجازی و نه رودررو می‌شود، و ما بیش از همیشه به مسائل مربوط به کم‌توانان جسمی، گروه‌های نژادی و جنسیتی، و دیگر اقلیت‌هایی حساس می‌شویم که به نظر می‌رسد حاشیه‌نشینیِ آن‌ها تا حدی به دلیل برداشت‌های ما از زیبایی و زشتی بوده، برداشت‌هایی که منحصراً به معیارهای مسلط در خصوص ظاهر فیزیکی و جسمی مربوط می‌شوند، به‌جا است که حساسیت خود به زیبایی اخلاقی را بازپروری و از نو شکوفا کنیم.

 

برگردان: پیام یزدانجو


پانوس پاریس فیلسوف و استاد دانشگاه یورک در انگلستان است. تحقیقات و آثار او متمرکز بر علم اخلاق و زیبایی‌شناسی است. آنچه خواندید برگردان این مقاله با عنوان اصلی زیر است:

Panos Paris, ‘More than skin deep,’ aeon, 06 June 2019