تاریخ انتشار: 
1399/03/03

جودیت شکلر، نظریه‌پرداز تعلق خاطر

سامانتا اشندن و اندریاس هس

otheringandbelonging

اخیراً مفسر تیزفهمی اظهار داشت که آیزایا برلین بزرگ‌ترین اندیشمند سیاسی ریگا [پایتخت لتونی] می‌بود ــ البته اگر جودیت اِن شکلر (Judith N Shklar) وجود نداشت. به این ترتیب، شاهد آغاز کشف مجدد شکلر و سهم او در حیات فکری قرن بیستم هستیم، اما او مرجع اهل فن و متخصصین است. شکلر که بود و چه حرفی برای گفتن داشت که اینقدر مهم است؟ چه شد که بسیاری از نظریه‌پردازان سیاسی و حقوقی این دختر یهودی مهاجر اهل لتونی را یکی از مهم‌ترین اندیشمندان سیاسی قرن بیستم به حساب آوردند؟

نقل قول از شکلر غالباً در انتقاد از جریان اصلی اندیشه‌ی لیبرال است. لیبرالیسم، به طور خاص در دوران جنگ سرد، به مثابه‌ی اسلحه‌ای ایدئولوژیک علیه تهدید تمامیت‌خواهیِ اتحاد جماهیر شوروی سابق و دولت‌های تابعه‌ی آن به کار می‌رفت. اما شکلر نگران ابعاد خفقان‌آور این نوع از سازوکار دفاعی در اندیشه‌ی غربی بود که صرفاً در خدمت محافظت از وضع موجود بود، و اغلب تنها برای لاپوشانی انباشت ثروت مادی و دیگر وجوه مسئله‌برانگیزتر فرهنگ غربی به کار می‌رفت. لیبرالیسم هیچ‌گونه تأمل انتقادی را برنمی‌انگیخت و به خودآگاهی از اینکه چگونه آزادی‌های دموکراسی غربی به چنین مقام رفیع مشهودی رسیدند کمک نمی‌کرد. همچنین در مورد این واقعیت نیز سکوت می‌کرد که فاشیسم در کشورهایی رشد کرده بود که ستون‌های تمدن غربی به شمار می‌رفتند.

نقد شکلر، به‌رغم چنین خطابه‌های خودستایانه‌ای که سر می‌داد، در وهله‌ی نخست معطوف به بازبینی خوش‌بینی ساده‌انگارانه‌ی لیبرالیسم جنگ سرد است که با همه‌ی مخالفت‌هایی که با نفوذ و سلطه‌اش می‌شود، باز هم تصور کاذب دموکراسی‌های غربی را حفظ می‌کند. از منظر شکلر، لیبرالیسم نه یک دولت است و نه دستاوردی غایی. او، بهتر از اکثر متفکران، از شکنندگی جوامع لیبرال آگاه است، و می‌خواهد آزادی‌هایی را که آن‌ها امکان‌پذیر ساخته‌اند حفظ کند. شکلر دسترسی فزاینده به انتخاب شخصی مصرف‌کننده و فهرست همیشه در حال گسترشِ حقوق را که غالباً به نام لیبرالیسم مطرح می‌شود تهدیدی علیه بهترین دستاوردهای دموکراسی‌های غربی تلقی می‌کند. شکلر، بر خلاف مباحثات لیبرالیسم راست‌کیش که معطوف به خیر عمومی ‌اند، از لیبرالیسمِ ترس دفاع می‌کند، که شر عمومی ــ ظلم و ستم ــ را مد نظر دارد. اجتناب از ظلم و ستم، و رنجی که ایجاد می‌کند هدف اصلی است. شرهای دیگری مثل ریاکاری، تکبر، نخوت، بی‌وفایی و مردم‌ستیزی را باید برحسب این نخستین شر درجه‌بندی کرد.

هم اجتماع‌گرایان و هم برخی از اندیشمندان متمایل به محافظه‌کاری در قرن بیستم بازگشت به آرمان‌های کلاسیک جمهوری‌خواهی را، بر مبنای فهرستی پیشنهادی از فضایل، به مثابه‌ی راهی برای حفظ یا بازیافتن جوامع مطلوب، تشویق کرده‌اند. به فیلسوفانی فکر کنید از السدر مک‌اینتایر تا مایکل سندل، یا مدافعان مدرن ایده‌های محافظه‌کاری از قبیل لئو اشتراوس و راجر اسکروتن. شکلر تصور می‌کرد که این تلاش‌ها محکوم به شکست‌اند. فردگرایی مدرن و کثرت‌باوری توافق بر سر فضایل را غیرممکن کرده بودند، و نقطه‌ی برگشتی در کار نبود. این عقیده مانع نشد که او با برخی از مضامین کلاسیک جمهوری‌خواهی درگیر شود تا بتواند اشتباهات مربوط به رذایل مدرنی را که شناخته بود توضیح دهد. اما نتیجه گرفت که توافقی درباره‌ی معانی این رذایل وجود ندارد. استثنای بزرگ، به زعم او، ظلم و ستم بود.

کتاب شکلر شرور عادی (1984) تا حد زیادی ملهم از میشل دو مونتینی و منتسکیو بود. این دو دولتمرد و اندیشمند سیاسی به این علت برایش مهم بودند که به آنچه باید به هر قیمتی از آن اجتناب کرد توجه شایسته‌ای مبذول کرده بودند: ظلم و ستم، رنج غیرضروری، مجازات سبعانه و ترس. هر دوی این متفکران سیاسی، با برخورداری از تجربه‌ی شخصیِ حیوان‌ سیاسی بودن [انسان حیوان سیاسی است، ارسطو]، تصور کمابیش حداقلی از سیاست را، فارغ از ایدئال‌های آرمان‌شهری، ترجیح می‌دادند. مقصد و هدف اصلی آن‌ها رسیدن به جامعه‌ای مطلوب بود که ویژگی‌اش فقدان ترس است، نه تلاش برای رسیدن به بهشت سیاسی.

چنین بینشی، به گفته‌ی شکلر، صورتی از استدلال را فراهم آورده و از نوعی از سیاست دفاع کرده که سرانجام سنت سیاسی شکاکانه‌ی مدرن را پدید آورده است. او این رشته‌ی ظریف را برگزیده، آن را از میان تاریخ حیات سیاسی مدرن رد کرده و با روشنی و قوت زیادی آن را چفت و بست کرده است. لیبرالیسم ترس هیچ‌گاه دولت، حکومت یا وضعیتی ماندگار نشد که بتوان به راحتی بر آن تکیه کرد. بلکه، دستاوری ظریف بوده است، و همیشه در خطر محو شدن یا زدوده شدن توسط اولیای امور. شکلر می‌دانست که فجایع قرن بیستم ترویج لیبرالیسم شکاکانه‌تری را ضروری و اضطراری کرده است، لیبرالیسمی که به اجتناب از ظلم و ستم ارجحیت دهد. همان‌طور که شکلر اشاره می‌کند، در پرتو تجارب افراطی قرن پیش (و، یقیناً، تجارب این قرن نیز)، «دموکراسی لیبرال بیشتر به دستورالعملی برای بقا تبدیل می‌شود تا طرحی برای کمال‌پذیری بشریت».

بحث شکلر گزندگی خاصی در جهان سرخورده‌ی ستیزه‌های ارزشی لاینحل دارد. تأکید او بر شر عمومی و چگونگی اجتناب از آن به طور سلبی قوی است. یعنی می‌تواند یک کلی‌گرایی (اونیورسالیسم) از نوع بسیار خاصی را تضمین کند. به عبارت دیگر، شکلر نظریه‌ای درباره‌ی «بدی» دارد. او شرط می‌بندد که ما ممکن است بتوانیم به طور جمعی بدانیم که از چه چیز می‌خواهیم اجتناب کنیم، بدون آنکه مجبور باشیم توافقی در مورد نقشه‌ی زندگی یا توضیحی فراگیر درباره‌ی امر خیر داشته باشیم. این کلی‌گرایی سلبی برای خدمت به حفظ پلورالیسم سیاسی کار می‌کند.

شکلر با طرح ایده‌ی لیبرالیسمِ ترس در حقیقت رأی و نظر خاص خود را بیان می‌کند. شماری از ستایندگانش او را «مونتنی آمریکایی» خوانده‌اند. این حقیقتاً تعریف و تمجیدی عالی است؛ اما شاید تعریف پتریک ریلی، دانشجوی پیشین شکلر، مناسب‌تر (و متعادل‌تر) باشد، که از کتاب شرور عادی با عبارت «خلاصه‌ی شکلریسم» تعریف و تمجید می‌کند. شکلر نوعی زرادخانه‌ی مفهومی مدرن را بر مبنای «ادغام اعتماد روان‌شناختی با شکاکیت اخلاقی» فراهم آورده است.

برخی از منتقدان شکایت کرده‌اند که لیبرالیسم خشک و خالیِ شکلر اصولاً نوعی حداقل‌گرایی حتی تقلیل‌گرایی است. همان‌طور که آثار پی در پی و اظهارات عمومی او نشان می‌دهد هیچ چیز نمی‌تواند بیش از این از حقیقت دور باشد. (این چیزی مطلقاً غیرحقیقی است).

شکلر، بر خلاف مباحثات لیبرالیسم راست‌کیش که معطوف به خیر عمومی ‌اند، از لیبرالیسمِ ترس دفاع می‌کند، که شر عمومیــ ظلم و ستم ــ را مد نظر دارد.

در سال 1990، در اجلاس سالانه‌ی انجمن علوم سیاسی آمریکا در سان فرانسیسکو، شکلر سخنرانی بسیار انتقادی خود را در مقام ریاست انجمن ایراد کرد، «نجات نظریه‌ی سیاسی آمریکایی»، که در آن سعی کرد موقعیت ظهور و تاریخ ایده‌های سیاسی آمریکایی را در زمینه و بافت مبارزات واقعی قدرت پیدا کند. حمله‌ی اصلی در خطابه‌ی او به فرض‌های غالباً مسلم‌گرفته‌شده در لیبرالیسم و نیز در استثناگرایی آمریکایی، و به دفاع از مناسبت نظریه‌ی سیاسی با علوم سیاسی معطوف بود. در آن زمان به ندرت چنین چیزی تصدیق می‌شد اما اکنون با نگاه به گذشته به نظر می‌رسد که او از حیث جدیتش در پرداختن به تاریخ بردگی در آمریکا و تاریخ آمریکایی‌های آفریقایی‌تبار یک گام جلوتر از دیگر نظریه‌پردازان سیاسی آمریکا بود.

آنگونه که شکلر نشان می‌دهد، استثناگرایی لیبرال علوم سیاسی نمی‌تواند به سویه‌ی تاریک‌تر دموکراسی و تاریخ آمریکا بپردازد و از حیث انتقادی با آن درگیر شود. بالاتر از هر چیز، تقریباً تا یک قرن پس از تأسیس این جمهوری، هنوز بردگی، نهادی قانونی بود. دیگر جنبه‌های تاریخ آمریکا از جمله مبارزه‌ی پیچیده برای شهروندی، سیاست طردکننده‌ی بومیان آمریکایی، انگیزه‌های غالباً نژادپرستانه‌ی بهسازی نژادی، مک‌کارتیسم، تحت‌نظر قراردادن شهروندان آمریکایی-ژاپنی و غیره، تا اواخر قرن بیستم همچنان منفور بود یا به حد کافی مورد بحث قرار نگرفته بود.

به همین منوال، شکلر پیش‌تر از آیزایا برلین و تمایزی که او میان آزادی «مثبت» و «منفی» قائل بود انتقاد کرده بود. دو نوع آزادی برلین ممکن است برای مطرح کردن موضعی لیبرال در زمینه‌ی جنگ سرد محکم و قاطع بوده باشد، اما قادر نبود درس‌ها و ویژگی‌های عجیب و مهم بسیاری از مبارزات آمریکایی را در خود جای دهد. شکلر تأکید می‌کرد که در آمریکا نبرد میان خدایگان و بنده صرفاً تخیلی هگلی نبوده بلکه امری واقعی بوده است. نبرد با بندگی نبردی برای «خودِ آزادی» بود، «شیوه‌ای از حیات سیاسی» بود و با تمایز اصولاً اروپایی میان آزادی مثبت و منفی‌ای که برلین دلباخته‌اش بود به شدت تفاوت داشت.

او منتقد هانا آرنت هم بود. شکلر آرنت را تحسین می‌کرد اما احساس می‌کرد که در کارش عیب و نقصی وجود دارد. شکلر موافق با چیزی بود که آرنت درباره‌ی شرایط بی‌سابقه‌ی اجتماعی و سیاسی‌ای گفته بود که جمهوری آمریکایی نخست در تحت آن شرایط تصور می‌شد: موفقیت چشمگیری که پدران بنیان‌گذار در جذب انرژی و روح انقلابی مردم، در تأسیس نهادهای سیاسی کشور، و سرانجام دستاوردها و موفقیت نسبی انقلاب آمریکا در مقایسه با مشکلات مربوط به انقلاب فرانسه داشتند.

بااین‌همه، شکلر فکر می‌کرد که روایت آرنت از آمریکا «به راه خطا رفته است». بسیاری از وقایع در ایالات متحده و تاریخ آن در تصویر آرنت از آمریکا مفقود است. برای مثال، ایالات متحده باید به جنگی داخلی تن می‌داد تا وعده‌های لیبرالی انقلابش را برای مردان آمریکایی آفریقایی‌تبار، چه رسد به زنان، تضمین کند. آرنت شناختی واقعی از تاریخ پس از جنگ داخلی، معضلات سیاست در ایالت‌های جنوبی، یا از ابعاد بسیار روابط نژادی در آمریکا نداشت، روابطی که نمی‌شد به واسطه‌ی تمایزی ساده میان زندگی عمومی و شخصی به آن پرداخت.

دیگر تفاوت شکلر با آرنت در فهم او از محیطی بود که آمریکاییان خود را در آن می‌یافتند. شکلر با استفاده از اصطلاحی که نخست رالف والدو امرسون آن را وضع کرد میان «جبهه‌ی امید» و «جبهه‌ی یاد» تمایز قائل بود. نمایندگان موضع نخست تامس پِین و تامس جفرسون بودند، و این موضع به دل کندن و گسست ریشه‌ای از تقریباً هر چیزی اشاره می‌کند که به تاریخ اروپا مربوط می‌شود؛ پین و جفرسون نه تنها تأکیدی قاطع بر زندگی کردن در حال داشتند بلکه نگرش‌های آن دو نیز برای آنها امکان پرورش امیدهای روشنی را برای آینده فراهم می‌کرد. جان آدامز، و تا حدی جیمز مدیسن، نماینده‌ی آن چیزی بودند که شکلر جبهه‌ی یاد می‌نامید: به نظر هر دو باید به بررسی گذشته پرداخت تا بتوان فهمید که در جمهوری‌خواهی کلاسیک اروپایی چه اشتباهی وجود داشته است.

آدامز و مدیسن دیدگاه بدبینانه‌تری داشتند تا جفرسن و پین، و شکلر این را متین‌تر می‌دانست. این چشم‌انداز به او امکان می‌داد که هم از جمهوری‌خواهی کلاسیک آرنت و هم از دفاع غیرانتقادی‌اش از استثناگرایی آمریکایی انتقاد کند، و هم سنت شکاکانه‌ی اندیشه‌ی سیاسی آمریکایی را به نحو شایسته‌ای تأیید کند. بار دیگر، این بازتاب برداشت او از تفسیر مخصوصاً آمریکایی لیبرالیسم ترس بود. موضع شکلر به آنجا می‌رسید که لیبرالیسم آمریکایی را دستاورد کمابیش درست‌بنیادی تلقی می‌کرد. بر خلاف تلقی آرنت از سنت سیاسی آمریکایی، که یادبودگرایی در کوه راشمور نماد آشکار آن است، شکلر به فهم پیچیده‌تر و پرشورتر آمریکا و تاریخ آن ــ و اینکه چگونه هنوز بحث و گفتگو درباره‌ی آن در زمانه‌ی ما ادامه دارد و مهم است ــ نائل شد.

می‌توان پرسید، نکته‌ی مثبت در این‌همه کجاست؟ شکلر، برخلاف دوست و همکارش جان رالز، کسی نبود که نظام بسازد. او منتقد سرسخت اقدام رالز برای ساختن نظریه‌ی عدالت در کتابی با همین عنوان بود. شکلر در کتاب خود با عنوان چهره‌های بی‌عدالتی (1990)، که بسیار کوتاه‌تر از کتاب رالز بود، پیشنهاد تغییر چشم‌انداز را داد: بی‌عدالتی فقط بدیل منفی عدالت نیست بلکه، بی‌عدالتی را باید همچون پدیده‌ای مستقل مطالعه و بررسی کرد.

به عقیده‌ی او ادا کردن حق بی‌عدالتی نیازمند نه تنها چشم‌اندازی متفاوت بلکه نوع متفاوتی از روایت است، روایتی که برای شناسایی و تشخیص قربانی‌های بسیار بی‌عدالتی به ما یاری دهد. به گفته‌ی او چنین رویکرد انتقادی جدیدی بیشتر می‌تواند به فهم ما از چهره‌های گوناگون بی‌عدالتی کمک کند تا دل بستن به امید کاذب به تلاش برای دستیابی به عدالت هر چه بیشتر، از جمله ایده‌ی اصلاح همیشگی قوانین.

اندیشه‌ی سیاسی شکلر روایت‌های پیروزی‌گرایی و استثناگرایی را به چالش می‌کشد. او درمی‌یابد که میراث بردگی سبب شده است که تعهد آمریکا به دموکراسی اغلب توخالی به نظر رسد. از نظر او، به‌رغم تمام خطابه‌ها راجع به برابری و پیشرفت‌هایی مثل شهروندی که برای آنها مبارزات سختی انجام شده است، تبعیض همچنان به صورت جای زخمی شفانایافته باقی‌مانده است. او آشکارا با جنبش حقوق مدنی و مارتین لوتر کینگ همدل است اما در عین حال با شک و تردید به روش‌‌های رادیکال‌تری می‌نگرد که به نظر او سهمی در حل مشکل رنگین‌پوستی نداشته است.

او همچنین مخالفت آشکار خود را با سیاست ماکیاولی همکاران هارواردی‌اش هنری کسینجر و زبیگنیف برژینسکی نشان داد، و با شرایط ایدئولوژی‌زده‌ی جنگ سرد و مخصوصاً جنگ ویتنام به شدت مخالفت کرد. موضع او با توجه به روابط میان اسرائیل و فلسطین حتی بیش از این عیان بود. او هرگز از جنگ‌طلبان و تندروها در این ستیزه طرفداری نکرد ــ و آنقدر جسارت داشت که این مطلب را در نامه‌ای که پس از بازدید از این منطقه در سال 1987 بین همکاران و دوستان منتشر کرده بود بیان کند. او به دوستان آمریکایی‌اش تذکر می‌دهد که واقع‌گرا بمانند، و کانون توجه خود را بر آنچه می‌توان به آن رسید ــ و از آن دفاع کرد ــ بگذارند. او اشاره می‌کند که «یهودیان اسرائیل به یکی از اهداف صهیونیسم نائل شده‌اند: آن‌ها متفاوت با بقیه‌ی آدمیان نیستند، نه بدترند و نه بهتر. آن‌ها نه زیرک‌ترند، نه فضیلتمندتر از دیگر ملل.»

چنین نگاه بدیلی هنوز می‌توانست شکلر را قهرمان چپ نو و شاید قهرمان میانه‌رو لیبرال سنتی در اوایل دهه‌ی 1970 یا حتی بعدتر کرده باشد، اما شکاکیتش نمی‌گذاشت سخنگو یا مادرخوانده‌ی یک جنبش شود. او از انتقاد کردن از برخی جنبه‌های سیاست دانشجویی اواخر دهه‌ی 1960 و اوایل دهه‌ی 1970 پرهیز نمی‌کرد. او راه آنها را در سیاستِ بدگمانی‌شان غالباً خطا می‌دانست، سیاستی که اغلب ایالات متحده را چنان ترسیم می‌کرد که گویی پیشاپیش دولتی فاشیست بوده است. شکلر اعتراضات و رویدادهای نمایشی و احساسی آن‌ها را گزافه‌گویی می‌دانست. شکلر پیش از آنکه نازیسم و استالینیسم از راه برسد از لتونی گریخته بود، بنابراین از نظر او معلوم بود که تفاوتی وجود دارد: روشن است که ایالات متحده، به‌رغم نواقص بسیار و سیاست خارجیِ گاه نگران‌کننده‌اش (از جمله اقدامات جنگی‌اش مثلاً در ویتنام)، جامعه‌ای توتالیتر نبود.

او همچنین مخالفت آشکار خود را با سیاست ماکیاولی همکاران هارواردی‌اش هنری کسینجر و زبیگنیف برژینسکی نشان داد، و با شرایط ایدئولوژی‌زده‌ی جنگ سرد و مخصوصاً جنگ ویتنام به شدت مخالفت کرد.

صورت‌بندی فکری شکلر اساساً ناشی از تبعید و جلای وطن کردن بود. او در سال 1928 در خانواده‌ای یهودی با نام خانوادگی نیسه که در اصل به زبان آلمانی صحبت می‌کردند متولد شده بود و جودیت نام گرفته بود، ولی بزرگ شدنش در ریگا به شیوه‌ای که در جوامع یهودی متداول در آن منطقه رایج بود صورت نگرفته بود. پدرش تاجری ثروتمند بود، و مادرش دانشجوی پزشکی. او در دبیرستان دولتی فرانسوی تحصیل کرد، در محیطی شهری و سکولار که موضوعات انسان‌گرایانه و آموزش زبان در آن متداول بود. در سال 1939، پدر و مادرش تصمیم گرفتند که نصیحت دوستان خانوادگی را گوش کنند و به سوئد بگریزند. درست چند روز پیش از ترک ریگا ضربه‌ی دیگری به آنها وارد شد، جودیت خواهر بزرگ‌ترش را در تصادفی دهشتناک از دست داد.

بخت با آن‌ها یار بود که توانستند از تهدید دیکتاتوری‌های آلمان نازی و روسیه‌ی استالینی بگریزند. از سوئد، خانواده‌ی نیسه مجهز به مدارک جعلی حرکت کردند، نخست از طریق اتحاد جماهیر شوروی به ولادی‌وستک، سپس از ولادی‌وستک به ژاپن، و سرانجام از ژاپن با کشتی به سیاتل. با ورود به ایالات متحده بازداشت شدند اما، به لطف خاخامی که آن‌ها را در میان چینی‌ها و بازداشتی‌های دیگری از تبار آسیایی شناخته بود، زود آزاد شدند.

این سفر پرماجرای ادیسه‌وار به جودیت نوجوان نشان داد که موقعیت‌هایی وجود دارد که در آن‌ها، فارغ از اینکه پدر و مادرمان چقدر ثروتمندند یا چقدر تحصیل‌کرده‌ایم، هیچ فرشته‌ی نگهبانی برای نجاتمان نمی‌آید تا پناهندگی و گذر سالم ما را تضمین کند. این باعث شد که او به نوعی به کتاب‌ها پناه ببرد و علایق فکری‌اش را شدیدتر کند، نخست در ادبیات کلاسیک و مدرن و سپس در اندیشه‌های سیاسی.

سرانجام خانواده‌ی نیسه در مونترئال سکنی گزیدند، و جودیت در آنجا به تحصیل در دانشگاه مک‌گیل پرداخت، نخست به عنوان دانشجوی لیسانس و سپس به عنوان دانشجوی ارشد. در اینجا او به جرالد شکلر برخورد، که بعداً همسرش شد. او که از فردریک واتکینز متخصص روسو، و یکی از چند مدرسی که در مک‌گیل جودیت را تحت تأثیر قرار داده بودند، توصیه‌نامه داشت در سال 1951به همراه همسرش به کیمبریج در ماساچوست رفت. جودیت، که اکنون جودیت نیسه شکلر بود، در آنجا تحقیقات دوره‌ی دکترای خود را در دانشکده‌ی علوم سیاسی دانشگاه هاروارد زیر نظر کارل یوآخیم فردریش آغاز کرد.

شکلر مطالعاتش در هاروارد را جدی گرفت و علایقش را گسترش داد. او و جرالد تشکیل خانواده دادند، و جرالد در مراقبت از دو پسرشان، و بعداً دخترشان، سهم خود را منصفانه به عهده گرفت. اما توقفی در کار نبود، و بیشتر روزها تقریباً وقتی برای هیچ چیز دیگری جز خانواده و کار باقی نمی‌ماند.

به زودی، نسخه‌ی بازنگری‌شده‌ای از پایان‌نامه‌ی دکترای شکلر چاپ شد ــ پس از آرمان‌شهر: کاهش اعتماد سیاسی (1957). به دنبال آن قانون‌گرایی (1964)، روایتی جذاب از سیاست و اخلاق محاکمات سیاسی (که در آن زمان عالمان حقوق تقریباً به آن توجهی نداشتند اما امروزه متنی معیار است که مرتباً به آن ارجاع داده می‌شود). سه‌گانه‌ای درباره‌ی روسو: آدمیان و شهروندان (1969)، هگل: آزادی و استقلال (1976)، و منتسکیو (1987) و نیز سلسله مقالاتی تأمل‌برانگیز مقام نسبتاً دیرهنگام استادی دائمی و، سرانجام، عنوان استاد ممتاز را برای او به ارمغان آورد ــ اعتبار به‌تعویق‌افتاده‌ای که شکلر با بسیاری از دیگر زنان هم‌تراز خود در تحصیلات عالی، به‌رغم تلاش‌های آموزشی و تولیدات شاخصشان، در آن سهیم بود.

سهل‌انگاری است که خطی مستقیم میان کار شکلر در هاروارد و تجربه‌ی گریختن او از ریگا و سپس سفری دلخراش به تبعید رسم کنیم. اما در عین حال خطاست که تصور کنیم هیچ رابطه‌ای میان تجربه‌ی اولیه‌ی او و زندگی بعدی‌اش که به تفکر ژرف درباره‌ی مشکلات سیاسی وفاداری، تکلیف و تعلق خاطر صرف شد وجود ندارد.

شکلر در اواخر حیاتش کاری را درباره‌ی شهروندی، جلای وطن و مهاجرت به عهده گرفت تا به فهم تازه‌ای از تاریخ وفاداری و تکلیف سیاسی کمک کند. او همواره احساس می‌کرد که داستان جلای وطن به راحتی با آرمان تعلق خاطر همراه نمی‌شود. آنگونه که او در دو مقاله‌ی آخرش و در برخی از سخنرانی‌هایی که درست چند ماه پیش از مرگش در سپتامبر 1992 ایراد کرده بود (و اخیراً با نام درباره‌ی تکلیف سیاسی منتشر شده) خاطر نشان کرده است، جلای وطن تجربه‌ی بنیادی انسانی‌ای است که توجه مورخان، شاعران و رمان‌نویسان را جلب کرده است. نظریه‌پردازان سیاسی، به‌رغم ژرفا و گستره‌ی علاقه به جلای وطن، چندان چیزی درباره‌ی آن ندارند که بگویند ــ چیزی که او قصد داشت آن را جبران کند. چشم‌انداز جلای وطن به او امکان داد که به جنبه‌هایی از برخی مسائل اصلی اندیشه‌ی سیاسی، از جمله شرایطی برای تبعیت از قواعد و تکلیف سیاسی، اما از زاویه‌ای ابتکاری، بپردازد. او همچنین به خوانندگان یادآوری کرد که جلای وطن و تأمل انتقادی در باب شرایط مربوط به آن اغلب کل شخصیت را درگیر می‌کند.

شکلر می‌دانست که مهاجران و جلای وطن‌کنندگان امروزی با شرایطی مواجه‌اند که با شرایط او و خانواده‌اش در فرار از اروپای میانه‌ی قرن بیستم متفاوت است. در بسیاری از موارد، کشور میزبانی که پناهگاهی بدهد وجود ندارد. اغلب کشوری وجود ندارد که بتوان به آنجا گریخت. بیشتر پناه‌جویان امروزی خود را «در بلاتکلیفی محض» می‌یابند، موقعیتی که نگرانی اخلاقی، حتی انزجار اخلاقی را برمی‌انگیزد. همچنین، کسانی که به خشم می‌آیند و همبستگی نشان می‌دهند خود را در موقعیتی یکه و تنها مشابه هنری دیوید تورو می‌یابند: آن‌ها نه می‌توانند به نیرویی رهایی‌بخش بپیوندند و نه همیشه قادرند که به علت فقدان اطلاعات جزئی، فاصله‌ی فیزیکی، فرهنگ و فقدان زبان مشترک خود را کاملاً با دیگر پناه‌جویان یکسان تلقی کنند. همان‌طور که شکلر به درستی می‌گوید، در اینجا «ما»یی وجود ندارد. تکلیف و وفاداری دقیقاً به چه اشاره می‌کنند؟ مسئولیت‌های آدمیان نسبت به یکدیگر در چنین موقعیت‌هایی چیست؟ از زمان مرگ شکلر، پرسش‌های او درباره‌ی جلای وطن مهم‌تر شده‌اند، و بینش‌های او قاطع‌تر.

از نظر او، اقدامات طردکننده اغلب به وفاداری با کیفیتی مشکوک منجر می‌شود. یکی از نتایج حاصل از تجربه‌ی مدرن این است که همبستگی فرهنگی و ملی اندیشه‌های مبالغه‌آمیزی است که شرایط مساعد برای افزایش بی‌عدالتی‌ها را تداوم می‌بخشد و حتی موجد آن شرایط می‌شود. شکلر می‌دانست که شهروندی شاید راه‌حل تمام مشکلات نباشد اما اعتقاد داشت که شهروندی پیش‌شرطی اساسی نه تنها برای ایجاد کشوری دموکراتیک و اصولاً آزاد بلکه پیش از هر چیز برای امکان‌پذیر کردن تجربه‌ی آزادی فردی است.

 

برگردان: افسانه دادگر


سامانتا اشندن مدرس ارشد بازنشستهی کالج بیرکبک در دانشگاه لندن است. اندریاس هس استاد جامعه‌شناسی در یونیورسیتی کالج دوبلین است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی آنها با عنوان اصلیِ زیر است:

Samantha Ashenden & Andreas Hess, ‘The theorist of belonging’, Aeon, 16 March 2020.