تاریخ انتشار: 
1399/03/05

دودِ «دیگرسازی» از افغان‌ها و اقلیت‌ها به چشم کل جامعه‌ی ایران می‌رود

عزیز حکیمی در گفتگو با سپهر عاطفی

دهه‌ها از حضور اولین پناهندگان افغانستانی در ایران می‌گذرد. مردمانی فراری از جنگ که به کشور همسایه، هم‌مذهب و هم‌زبان خودشان پناه آورده بودند، اما همواره و پس از سال‌ها حضور در جامعه‌ی ایران شهروند درجه چندم محسوب می‌شوند و در معرض توهین و تبعیض و ظلم قرار می‌گیرند.

چند هفته پیش خبرهایی از قول مقام‌های دولتی افغانستان منتشر شد که حدود ۵۰ کارگر مهاجر افغان که می‌خواستند بدون اجازه وارد ایران شوند، در مرز دستگیر شده‌اند و مرزبانان ایران آنها را مجبور کرده‌اند خود را رودخانه هریرود بیندازند، و عده‌ای از آنها در رودخانه غرق شده‌اند. عکس‌ها‌یی از اجساد قربانیان و روایت‌هایی از یکی از همسفران آنها نیز در رسانه‌ها منتشر شد. اما مقامات ایران، از جمله نیروی مرزبانی این اخبار را کاملاً تکذیب کرده‌اند، و قرار شده نمایندگان دو طرف مشترکاً درباره‌ی این حادثه تحقیق کنند. 

این ماجرا بار دیگر توجه افکار عمومی را به نحوه‌ی برخورد ایرانی‌ها با افغانستانی‌های ساکن ایران جلب کرده است. در این مصاحبه با عزیز حکیمی، روزنامه‌نگار افغانستانی ساکن بریتانیا و سردبیر سایت «نبشت»، درباره‌ی جنبه‌های مختلف هم‌زیستی ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها در ایران گفتگو کرده‌ایم. 


تاریخچهی حضور افغانستانیهای ساکن ایران چیست؟

اکثریت افغانستانیهای ساکن ایران از اقوام فارسیزبان هستند و از این میان بیشترین جمعیت را مردمان غرب افغانستان، از هرات و فراه و نیمروز که هممرز با ایران‌اند و همچنین هزارهها تشکیل میدهند. روند مهاجرت در زمان جنگ طوری بوده که پشتونها و مردمان نواحی شرق افغانستان از جمله کابلیها به پاکستان مهاجرت کردند و مردمان شهرهای غربی به ایران. به همین دلیل است که مثلاً در ایران جمعیت بسیار کمی از پشتونهای مهاجر را میتوان یافت و در شهرهایی مثل پیشاور و اسلامآباد مهاجران هراتی مثلاً کمتر از کابلیها یا مردمان خوست و پکتیا و قندهارند.

 

«اتباع افغانستان»، «مهاجران افغانستانی»، «پناهندگان»، «افغانیها»، یا آنطور که سالها پیش روی کارت اقامت آنها نوشته بود«آوارگان افغان»؛ هر کدام از این کلمات که از سوی گروههای مختلفی از ایرانیها برای نامگذاری افغانستانیهای ساکن ایران استفاده میشود، برای نسل اول افغانستانیهای ساکن ایران و نسلهای بعد که در ایران به دنیا آمدند چه معنایی دارد؟

 من خودم کارگر ساختمانی بوده‌ام در ایران و یکی از کارگرانی که با ما کار می‌کرد، استاد زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه کابل بود. زمانی در آمریکا تحصیل کرده بود و انگلیسی را بسیار روان صحبت می‌کرد. 

عبارت «اتباع افغانستان»‌ فکر میکنم هرچند یک عبارت رسمی است ولی یادم هست وقتی هنوز در دبستان بودم، کلاً این کلمه‌ی اتباع برایم نوعی وحشت را تداعی میکرد. چون مثلاً در اتوبوس گاهی مأموری وارد میشد و میگفت اتباع افغانی همه بیایند بیرون. چنین تجربهای را فکر میکنم همه‌ی مهاجران افغان در سفرهایشان به شهرهای مختلف یا حتی در داخل شهر محل زندگیشان داشتند. حداقل تا جایی که من یادم است در دهه‌ی شصت و حتی هفتاد افغانها نمیتوانستند بدون مجوز از شهری به شهر دیگری سفر کنند. خواهر من در تهران زندگی میکرد و من و خانوادهام گاهی از کاشان با اتوبوس به تهران میرفتیم و تقریباً هر بار اتوبوس باید در پاسگاههای ایست و بازرسی توقف می‌کرد و مأموری وارد اتوبوس میشد و میگفت «اتباع افغانی» بیایند بیرون. بعد مجوز ما را بررسی میکردند و چند بار شاهد بودم که وقتی یکی از مسافران افغان مجوز نداشت به او اجازه نمیدادند که دوباره وارد اتوبوس شود. حالا در افغانستان، به‌ویژه بعد از سقوط طالبان، بیشتر جوانها و تحصیلکردهها ترجیح میدهند کلاً از کلمه‌ی تبعه یا اتباع استفاده نکنند. بیشتر شهروند به کار میبرند و بارها شده که از سیاستمداران هم انتقاد می‌کنند که کلمه‌ی تبعه را به کار نبرند. همین است که حالا تقریباً کمتر کسی را در افغانستان میتوان یافت که از کلمه‌ی تبعه استفاده کند. و دلیلش هم همان مفهوم تابعیت یک تبعه از دولت در مقابل مفهوم مدرن شهروندی است. عبارت «آوارگان افغان» احتمالاً به خاطر جنگ کاربرد زیاد داشت. مثلاً در مورد مهاجران سوری هم تا همین دو سه سال پیش عبارت «آواره»‌ به کار میرفت و دلایل خودش را دارد، همانطور که در زبان انگلیسی معادل این کلمه وجود دارد و در شرایط خاصی به کار میرود. ولی هیچکدام از این دو عبارت بار منفی نداشت؛ البته غیر از ترسی که ممکن است وفور کاربرد کلمه‌ی «اتباع» در دل بچههای مهاجر (مثل من) میانداخت که بیشتر به دلیل این بود که آن زمانها من دقیقاً معنای کلمه‌ی اتباع را نمیدانستم. عبارتی مثل «افاغنه» که روی کارتهای اقامت موقت مهاجران افغان نوشته میشد، هرچند ممکن است از نظر دستوری اشکالی نداشته باشد ولی یادم هست که بیشتر مهاجران افغان، به‌ویژه تحصیلکردهها، از این عبارت خوششان نمیآمد. ولی از این عبارت حساسیتبرانگیزتر کلمهی «افغانی» بود که به مرور زمان تقریباً در فرهنگ غالب ایران تبدیل شده به معادلی برای فردی که چندان باهوش نیست؛ یک آدم بیکس و کار یا کسی که ارزش و جایگاهی ندارد. در رابطه با عبارت افغانی بحثهای زیادی هنوز هم صورت میگیرد. حتی تحصیلکرده‌ها و نخبگان ایرانی هم نادانسته گاهی کلمهی «افغانی» را برای اشاره به شهروندان افغانستان به کار میبرند. تجربهی من این است که وقتی به آنها توضیح داده میشود که «افغانی» واحد پول ماست و ملیت ما «افغان» یا «افغانستانی» است، بیشترشان قبول میکنند. اما بعضیها، گویی بهشان برمیخورد و مثال میزنند که یک شهروند آلمان را آلمانی میگویند و این توهین نیست. یا یک شهروند ایران را ایرانی میگویند. خود این استدلال نه چندان درست و اصرار بر افغانی خواندن یک شهروند افغانستان از جانب یک تحصیلکرده‌ی ایرانی قابل تأمل است. من معمولاً به این دوستان دو دلیل میگویم: یکی اینکه، بعضی ملیتها نام خاص خود را دارند و کشورشان از نام آنها گرفته شده و در این موارد معمولاً در زبان فارسی آن کشور «ستان» دارد. مثلاً ازبکها نام کشورشان ازبکستان است، یا تاجیکها، تاجیکستان و به همین شکل نام ملیت شهروندان افغانستان ــ حداقل در قانون اساسی و به لحاظ تاریخی ــ افغان بوده و نام کشورشان افغانستان. بنابراین، «افغانی» خواندن مردمان افغانستان به همان اندازه غلط است که شما یک ازبک را ازبکی بنامید. یا یک ترکمن را ترکمنی. یا حتی یک کُرد را کُردی. دلیل دوم که هیچ ربطی به دستور زبان ندارد، ضرورت احترام متقابل در روابط اجتماعی بین انسانهاست. اگر من نام یک فرد را اشتباه تلفظ کنم و آن فرد به من تلفظ درست را یادآوری کند، واقعاً چه دلیلی میتوانم داشته باشم برای اینکه از تلفظ نادرست خودم دفاع کنم؟ اگر دوست افغانستانی شما خوشش نمیآید که ملیت او را افغانی بخوانید، نیازی حتی به پرسیدن دلیل هم نیست. حداقل من حس میکنم دوستانی که اصرار دارند که افغانی خواندن هیچ اشکالی ندارند یا واقعاً واقف نیستند که کلمه‌ی «افغانی» در فرهنگ غالب ایران چه بار توهینآمیزی داشته و دارد، یا آنکه واقف‌اند و به جای تصحیح خود سعی میکنند با واداشتن افغانها به پذیرش این کلمه از آن قباحتزدایی کنند یا اینکه از بار توهینآمیز این واژه کاملاً خبر دارند و هدفشان این است که آن فرودستی را که تصور میکنند افغانها در مقایسه با ایرانیها دارند، برجسته سازند. در هر صورت مناسبترین واژه برای اشاره به مردم افغانستان، فکر میکنم «افغانستانی» باشد که در مقایسه با حتی کلمه‌ی «افغان» که در جامعه ما خودش یک جنجال ریشهدار دیگر است، یک عبارت خنثی و فارغ از حب و بغض.

 

افغانستانیها در ایران تنها میتوانند شغلهای محدودی داشته باشندمشاغلی که به کارهای«شاق»موسوماند و کار در آجرپزی، امور ساختمانی، کشاورزی، کشتارگاه، امحاء زباله ورا در برمیگیرنداز طرفی محدودیتهای تحصیلی، کارت اقامت، سفر و حتی حضور در بعضی شهرها برای افغانستانیها وجود داردچنین قوانینی چه احساسی را به یک پناهندهی افغانستانی القا میکند؟ و این قوانین چه تأثیری بر«دیگریسازی»از افغانستانیها در ایران میگذارد؟

حقیقتش این است که نسل اول مهاجران افغانستانی که به ایران رفتند، لزوماً همه مهارتهای خاصی نداشتند. بیشتر تحصیلکردهها و طبقه‌ی متوسط به بالای افغانها به کشورهای اروپایی و غربی پناهنده شدند. افغان‌هایی که در سالهای اول جنگ به ایران رفتند بیشتر از طبقه‌ی کشاورز و کارگر بودند. همین باعث میشد که نتوانند شغل دیگری به‌جز کارهای شاق مثل کارگری ساختمانی یا آجرپزی پیدا کنند. ضمن اینکه تصور تقریباً همه‌ی افغانها این بود که جنگ در یکی دو سال به پایان میرسد و به کشورشان برمیگردند و به همین دلیل حتی اگر یک پزشک افغان مجبور میشد که برای امرار معاش تن به کارگری بدهد، آن را موقت می‌پنداشت. من خودم کارگر ساختمانی بودهام در ایران و یکی از کارگرانی که با ما کار میکرد، استاد زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه کابل بود. زمانی در آمریکا تحصیل کرده بود و انگلیسی را بسیار روان صحبت میکرد. ولی یک جا با ما کارگری میکرد و البته اولین استاد من هم در زبان انگلیسی ایشان بود. یکی دو بار تلاش کرد که کاری برای خودش پیدا کند، و با هم به چند شرکت رفتیم که فکر میکنم در زمینه‌ی گردشگری کار میکردند. با این حال، صرفاً به خاطر افغان بودنش نتوانست کاری پیدا کند. خودش هم اهمیتی نمیداد چون قصدش این نبود که در ایران بماند. بنابراین، شمار اندکی از مهاجران در ایران بودند که مهارتهای ویژهای داشتند ولی نمیتوانستند کاری پیدا کنند. حکومت ایران در واقع به محدودیت شغلی افغانهای مهاجر رسمیت بخشید و همچنین محدودیتهای تحصیلی. مثلاً وقتی من کلاس اول دبستان را در روستایی در مشهد با ذوق و شوق تمام کردم، کلاس دوم را در همان دبستان روستا نتوانستم بخوانم. چون معلم ما میگفت برایشان بخشنامه آمده که بچههای افغان را در مدرسه ثبتنام نکنند. میشود تصور کرد که این چه رنج بزرگی برای یک بچه هشت ساله است. این محدودیت تحصیلی سالها به شکلی بیرحمانه و بدون هیچ منطقی ادامه داشت. مثلاً من نتوانستم به طور معمول دوره‌ی دبستان و راهنمایی و دبیرستانم را در ایران تمام کنم. مشکل دیگر این بود که در آن زمان مؤسسات مردمنهاد زیادی وجود نداشت که از حقوق مهاجران دفاع کند. دوران جنگ بود و هر مصیبتی که بر سر افغانها میآمد، نمیتوانستند اعتراضی بکنند، چون جنگ بود. میگفتند همه مشکلات دارند. این نوع محدودیت، از جمله محدودیتهای سفر و ممنوع بودن اقامت شهروندان افغان در شهرهای خاصی، در کل باعث شده بود که افغانها بپذیرند که حق و حقوقی ندارند و هیچ شکایتی هم نداشتند. حالا که به آن محدودیتها فکر میکنم، از خودم میپرسم، واقعاً دولت ایران چه دلیل منطقی‌ای میتوانست برای اعمال این محدودیتها بر مهاجران افغان داشته باشد؟ چه نفعی میبرد از این محدودیتها؟ این سؤال از این جهت مهم است که بخشی از این محدودیتها هنوز هم وجود دارد و صرفاً با یک تفکر منطقی میتوان آنها را حذف کرد. از نظر من، تنها دلیل دولت ایران در اعمال این نوع محدودیتها صرفاً همان حس خودبرتربینی بود که در جامعه وجود دارد. احساس میکنم که در فرهنگ شرقی شاید این اعمال قدرت بر دیگری در واقع به نوعی تأییدکننده‌ی حقانیت قدرتمدار باشد و این مسئله تنها در ایران نیست. در بیشتر کشورهای شرقی هست. مثلاً شما مراحل اداری گرفتن روادید از کشوری مثل ایران یا حتی افغانستان یا کشورهای آسیای میانه را با یک کشور اروپایی مقایسه کنید. کشورهای شرقی کلاً بوروکراسی را بیشتر دوست دارند، چون به آنها حس کنترل میدهد، حتی اگر به قیمت نقض حقوق اولیه‌ی شهروندان خودشان یا شهروندان کشورهای دیگر تمام شود. من فکر میکنم بخش بزرگی از محدودیتهایی که دولت ایران بر افغانستانیها اعمال میکرد، در همین حس کنترل ریشه داشته باشند. وگرنه، یک کارگر افغانستانی اگر از تهران با اتوبوس برود بندرعباس، واقعاً چه تهدید امنیتی میتواند به بار آورد؟ مسئله‌ی مهمتر تأثیری است که این نوع اعمال محدودیت بر مهاجران افغان بر ذهنیت کل جامعه‌ی ایرانی در رابطه با مهاجران داشت و دارد. ببینید وقتی دولتی رسماً حقوق گروهی از انسانها را به خاطر ملیت یا مذهب یا رنگ پوست و غیره محدود کند، ممکن است اقلیتی تحصیلکرده در جامعه نسبت به آن اعتراض کند یا حداقل آن را نادرست بپندارد ولی بخش اعظم جامعه همان محدودیتها را با شدت و حدت بیشتری بر آن بخش از جامعه اعمال میکنند. این تفکر فرودستپنداری وارد فرهنگ عمومی میشود و حتی تبدیل میشود به نوعی درونمایه برای فرهنگ و هنر. در چند مورد مثلاً در سینمای ایران یا در سریالهایی که ساختهاند، همان کلیشههای عوامانه نسبت به افغانها را به عنوان عنصری برای خنده و تمسخر به کار برده‌اند. مثلاً چرا باید شخصیت منفی یک سریال یک «افغانی» سادهلوح به نام چهارشنبه باشد؟ چون برای آن کارگردان یا تهیه‌کننده این کلیشه پذیرفته شده است. همانطوری که خیلی از کلیشههای جنسیتی و قومی و مذهبی دیگر در فرهنگ ایران و افغانستان و کشورهای مشابه پذیرفته شده است. منظور من است که دود این «دیگرسازی» که با قوانین محدودکننده‌ی ایران تقویت شد، فقط به چشم افغانها و اقلیتهای دیگر نمیرود. به چشم کل جامعه‌ی ایران میرود.

 

از «اسلام مرز ندارد» آیت‌الله خمینی تا اعزام مهاجران افغانستانی به سوریه با وعده‌ی حقوق و حق تابعیت ایرانی تا گفته‌ی عراقچی، معاون سیاسی وقت وزارت امور خارجه، در سال۹۸که با ادامه‌ی تحریم‌ها و مشکلات فروش نفت «ممکن است از خواهران و برادران افغانستانی خود بخواهیم ایران را ترک کنند» که به نظر نوعی تهدید به گسیل کردن سیل پناهندگان به اروپا بود، به نظر می‌رسد که حکومت ایران ابایی از سوءاستفاده از افغانستانی‌ها و هم‌زمان گرفتن ژست انسان‌دوستی ندارد. این رابطه را چطور می‌بینید؟

متأسفانه همین‌طور است. رژیم ایران نشان داده که به هیچ قاعده‌‌ی بین‌المللی‌ای پایبند نیست، مگر آن‌که رعایت آن قاعده در خدمت اهدافش باشد. حاکمیت ایران این را در تعامل خود با کشورهای مختلف جهان نشان داده است و مسئله صرفاً مختص به افغانستان یا دیگر کشورهای همسایه نیست. پدر من یکی از صدها هزار مهاجری بود که بارها و بارها این گفته‌ی آیت‌الله خمینی را که اسلام مرز ندارد، دلیل مهاجرتش به ایران عنوان کرد. ما در سال ۱۳۵۹ به ایران مهاجرت کردیم، اما در همان سال‌ها، مهاجران افغان که اغلب سنی‌مذهب بودند، حق نداشتند که مسجد خود را داشته باشند. در همان سال‌ها بود که دولت ایران تنها مسجد جامع سنی‌ها در شهر مشهد ــ مسجد فیض ــ را در یک شب با خاک یکسان کرد و جای آن مسجد را یک پارک گرفت. من تا سال ۱۳۷۰ در ایران بودم. در کنار تمام خاطرات خوبی که به هرحال از ایرانی‌ها داشته‌ام، اما سیاست‌های دولت ایران در مقابل افغان‌ها رسماً تبعیض بود؛ از محرومیت از تحصیل گرفته تا محدودیت در انتخاب شغل و سفر به شهرهای مختلف. من هنوز هم دوستان مهاجر زیادی در ایران دارم و همچنین جوان‌های ایرانی زیادی با مجله‌ی «نبشت» همکاری می‌کنند. بر اساس گفته‌های آن‌ها درک من این است که وضعیت ایران در ده پانزده سال گذشته از نظر اجتماعی برای مهاجران افغان اتفاقاً خیلی بهتر شده است. جامعه‌ی ایران در مقایسه با گذشته تعامل بسیار بهتری با مردم دارند. ولی سیاست‌های رسمی دولت در قبال مهاجران ابعاد تازه‌ای یافته است. اینکه آقای عراقچی از مهاجران افغان به عنوان چماقی برای ترساندن کشورهای اروپایی استفاده کرد، راهبرد تازه‌ای نیست. رژیم ایران، به شهادت رسانه‌ها و افراد دخیل، بی‌هیچ‌ پروایی، مهاجران افغان در ایران را به جنگ سوریه می‌فرستد و لشگر فاطمیون تحت حمایت سپاه که در سوریه می‌جنگند، متشکل از مهاجران عمدتاً شیعه و هزاره‌ی افغان است که به احتمال زیاد بیشترشان در ایران به دنیا آمده‌اند. این درست است که احتمالاً شماری از این افراد به دلیل اعتقادات مذهبی ممکن است به لشگر فاطمیون پیوسته باشند اما با مرور گزارش‌ها و گفته‌های اعضای پیشین این گروه شبه‌نظامی روشن می‌شود که بیشتر این افراد به دلیل مشکلات اقتصادی و وعده‌های دولت ایران ــ از جمله اعطای شناسنامه ایرانی ــ به این جنگ رفته‌اند. در ایران، هزاره‌ها به دلیل ویژگی‌های ظاهری‌شان بیشتر از بقیه‌ی مهاجران افغان اذیت می‌شدند. در افغانستان هم به طور تاریخی قرن‌ها مورد تبعیض قرار داشته‌اند. این وضعیت پیچیده هزاره‌ها را در ایران آسیب‌پذیرتر از دیگر گروه‌های مهاجر کرده است. موضع رسمی دولت ایران این است که لشگر فاطمیون یک گروه خودجوش از مهاجران ساکن افغانستان است. ولی حتی اگر چنین باشد، چرا دولت ایران به یک گروه مهاجر اجازه می‌دهد که از خاک این کشور برای مداخله‌ی نظامی در کشور دیگری استفاده کنند؟‌ اینکه خلاف قواعد بین‌المللی است. همین است که به نظر بسیاری، رژیم ایران به هیچ‌ قاعده‌ای پایبند نیست و نمی‌توان با استدلال و قانون آن را به انجام یا خودداری از انجام کاری ترغیب کرد. تنها عاملی که ایران را وامی‌دارد از مواضع خود عقب‌نشینی تاکتیکی کند، صرفاً اشتباهات راهبردی خودش و محاسبه‌های غلط آن در دستیابی به هدفش است. 

 

همانطور که شما اشاره کردید و با مرور تجربهی زیستهی افغانستانیهای ساکن ایران، حکومت و قانون در سرکوب افغانستانیها دستتنها نیستند و شهروندان ایران نیز در این دیگریسازی و برخورد تبعیضآمیز مشارکت دارندمذهب و زبان مشترک و قرابتهای فرهنگی ایرانیها و افغانستانیها حداقل در نظر باید منجر به نزدیکی آنها میشد اما در عمل اینگونه نیست.مشکل کجاست؟ آیا تصویر اولیهی حضور افغانستانیها در ایران ــ ملتی جنگزده و عموماً از طبقات محرومتر جامعهی افغانستان که از بد حادثه به کشور همسایهی خود پناه آورده و برای گذران زندگی خود کارهای سخت و طاقتفرسا انجام میدادند ــ روی قضاوت عمومی ایرانیها تأثیرگذار بوده است؟ یا این حس «خودبرتربینی» ریشهی قدیمیتری دارد؟

 چرا باید شخصیت منفی یک سریال یک «افغانی» ساده‌لوح به نام چهارشنبه باشد؟ چون برای آن کارگردان یا تهیه‌کننده این کلیشه پذیرفته شده است.

به نظرم، مشکل اصلی ما تفکر ایدئولوژیک است و این تنها مختص به ایران نیست. اما در مورد ایران، تفکر ایدئولوژیک به صورتی منسجم و سیستماتیک از سوی دولت ترغیب و اعمال میشود. شعار دولت مذهبی ایران رسماً برتری «تعهد» بر «تخصص» بود. اقتصاد و کشورداری و رفتار با مهاجران و اقلیتها و روابط خارجی در ایران بر مبنای تفکر ایدئولوژیک است. البته باز هم تأکید میکنم که این مسئله صرفاً مختص ایران نیست و اگر در اینجا من بیشتر به ایران اشاره میکنم به خاطر تأثیر گرایش ایدئولوژیک بر تعامل دولت ایران با مهاجران و دیگر اقلیتهاست. مسئله‌ی قابل تأمل این است که جناحهای مختلف در ایران هر کدام به نوعی ایدئولوژی وفادارند، حتی گروههایی هم که مخالف سیاستهای رژیم در مقابل اقلیتها هستند در واقع با تکیه بر ایدئولوژی خاص خودشان آن را غلط میپندارند. یکی از دلایلی که مثلاً فرهنگ و زبان مشترک و دین اسلام و حتی مذهب شیعه نتوانست به نزدیکتر شدن ایرانیها و افغانستانیها کمک کند، این است که اصولاً اینها ابزارهای یک ایدئولوژی به حساب میآید و نه اساس و بنیان نوعی تفکر انسانی. مثلاً وقتی خمینی میگفت «اسلام مرز ندارد» تعامل مورد نظر او با مهاجران افغان تعاملی مبتنی بر دین بود نه تعاملی مبتنی بر روابط متقابل انسانی. رأفت اسلامی هم یکی از عباراتی است که دولت ایران به وفور در مورد تعامل با اقلیتها و مهاجران به کار میبرد. مسئله این است که «رأفت اسلامی» معنای خودش را دارد و واقعاً همان «تعامل انسانی مدرن» نیست. در مورد فاجعه‌ی هریرود هم که در آن چند مهاجر افغان جان خود را از دست دادند، دولت ایران باز هم از رأفت اسلامی به عنوان نوع تعامل با مهاجران غیرقانونی افغانستان صحبت کرد. مشکل ایدئولوژی در این است که هر کسی میتواند برداشت خودش را داشته باشد و برداشت کسی درستتر است که زورش بیشتر است. دهها گروه اقلیت در ایران سالها مورد ظلم و ستم و تبعیض قرار داشتهاند اما دولت ایران این ظلم و تبعیض را رأفت اسلامی میداند. طالبان هم زمانی در افغانستان شهروندان سیک و هندو در افغانستان را وادار میکردند که یک پارچهی زرد دور بازوی خود گره بزنند و اصلاً هم عقیده نداشتند که این کارشان نه تنها تبعیض بلکه توهینی بزرگ به آن شهروندان است. اتفاقاً طالبان باور داشتند همینکه سیکها و هندوها میتوانند در افغانستان زندگی کنند، خودش رأفت اسلامی آنها را نشان میدهد. منظورم این است که تفکر ایدئولوژیک را واقعاً نمیتوان با اندیشهها و تفکر انسانی امروزی آشتی داد. ایدئولوژی دگم است. حالا چه ایدئولوژی اسلامی حاکم بر دولت ایران باشد و چه ایدئولوژی تبارگرای ایرانی. در مورد مشخصاً مهاجران افغان، حتی گروههای نواندیش غیرمذهبی هم اغلب رفتارهای تبعیضآمیز دولت ایران نسبت به افغانستان را به این دلیل محکوم میکنند که باور دارند آن گونه رفتار در خور شأن هویت ایرانی نیست. یعنی در اینجا هم شأن و هویت ایرانی بیشتر از رنج مهاجران افغان اهمیت دارد. من البته منظورم صرفاً اشاره به تفکرهای غالب در جامعه‌ی ایرانی است. و اصلاً منظورم این نیست که همه‌ی ایرانیها تک‌تک اینگونه فکر میکنند. ولی یک مثال دیگر هم میدهم. شما برخورد و نگرش تفکر نواندیشان غیرمذهبی تاریخگرای ایرانی با مسئله‌ی کردها را مقایسه کنید با نگرش آنها به مهاجران افغان. اکثر نواندیشان کُردها را ملیتی مستقل و دارای تاریخ و حق و حقوق میدانند و از آنها دفاع میکنند. ولی نگاهشان به افغانها بیشتر به نوعی دلسوزانه و از روی ترحم است. حالا این دوگانگی در اندیشه ممکن است ناشی از کماطلاعی هم باشد ولی در کل بعد از انقلاب اسلامی و حضور مهاجران افغان در ایران نگاه و قضاوت جامعه به آنها به نوعی متوقف مانده؛ حکومت به دلایل خودش نسبت به آنها رسماً تبعیض نشان میدهد و نواندیشان هم به دلایل متفاوتی افغانها را ناخواسته یا ناآگاهانه فرودست میشمارند. این تعامل را فقط با بازنگری جدی در تفکر ایدئولوژیک می‌توان بهبود بخشید. باید بپذیریم که نه جنگ و مهاجرت و نه فقر و مصیبت، هیچکدام از کرامت ذاتی یک انسان کم نمیکند. یک مهاجر فقیر مصیبتدیده به همان اندازه انسان است که میزبان او.

 

در طول دهههایی که از حضور افغانستانیها در ایران میگذرد، حکومت در افغانستان ماجراهای زیادی را از سر گذرانده است.از حضور نظامی شوروی و جنگهای داخلی، تا حکومت طالبان، جنگ آمریکا و جمهوری اسلامی افغانستان.این تغییرات چه تأثیراتی بر افغانستانیهای ساکن ایران داشته؟ آیا میتوان ارتباط معناداری بین نحوهی برخورد ایرانیها با افغانستانیها، و آنچه در افغانستان روی میداده متصور شد؟

البته من سالهاست که ایران نبودهام ولی با دوستان ایرانی و افغانهایی که در ایران زندگی میکنند، روابط نزدیکی دارم. برداشت من این است که بعد از سقوط طالبان و روی کار آمدن یک دموکراسی نصفه و نیمه در افغانستان، بسیاری از افغانهای مهاجر به نوعی صاحب هویت شدند. یعنی فرصتی پیدا کردند که سادهانگاری مسئله‌ی مهاجران افغان در ایران را به چالش بکشند. خواهی نخواهی، حضور بیش از چهل کشور در افغانستان بر فرهنگ و جامعه‌ی افغانستان تأثیر شگرفی داشت و این تأثیر احتمالاً ماندگارترین دستاورد حضور جامعه‌ی بینالمللی در افغانستان است؛ نسل جدید افغانها مثلاً با آزادی بیان خو گرفتهاند. کسی که در زمان سقوط طالبان پنج ساله بود حالا دانشگاهش را تمام کرده و وارد جامعه شده و این فرد هرچند مثل پدرش و نسل قبل جنگ و خشونت و کشتار را تجربه کرده اما تفاوت بزرگی در نگاهش به این جنگ و کشتار وجود دارد چیزی که در نگاه پدرش وجود نداشت. نسل قبل خشونت و جنگ و تبعیض را به عنوان بخشی از زندگیاش پذیرفته بود و با آن کنار آمده بود؛ به این معنا که اصلاً تصور نمیکرد که میتواند در پایان دادن به این خشونت نقشی داشته باشد. نسل قبل پذیرفته بود که دیگران سرنوشتش را رقم بزنند. اما نسل امروز افغانستانیها با مفاهیمی آشنا شدهاند که به سادگی نمیتوان از آنها گرفت. منظور من این نیست که صرفاً آشنایی با این مفاهیم مشکل را حل کرده است. نه، این صرفاً اولین گام از راهی بسیار طولانی است. برای مثال، نسل قبل تبعیض را به عنوان هنجار پذیرفته بود؛ هم تبعیضگر تبعیض را حق خود میدانست و هم کسی که مورد تبعیض قرار داشت، اعتراض چندانی به آن نداشت. چون شناختی واقعی از تبعیض وجود نداشت. اما حالا در میان نسل جدید، مسئله‌ی تبعیض بحثی جاری و به‌شدت حساسیتبرانگیز است، آنقدر حساسیتبرانگیز که سیاستمداران ما که بیشترشان به نسل قبل متعلقاند، ناچار میشوند خود را با ادبیات و تفکر نسل جدید تطبیق بدهند. مثلاً یک نماینده‌ی پارلمان که شاید خودش زمانی تبعیضگر بوده یا حداقل تبعیض برایش هنجار بوده، حالا تلاش میکند توجه رأیدهندگان جوان را با شعارها و برنامههایش برای محو تبعیض به خود جلب کند. مفاهیم دموکراتیک، و حقوق بشر و مشارکت سیاسی و مدنی هم به همین شکل در میان نسل جدید تبدیل به بخشی از زندگی روزانه شده است. ولی طوری که گفتم، این صرفاً آغاز نهضت فکری جدیدی در افغانستان است و تا وقتی واقعاً ثمر بدهد، ممکن است چند دهه‌ی دیگر زمان لازم باشد. مسئله این است که این مفاهیم را دیگر نمیتوان از جامعه گرفت. دیگر نمیتوان به یک جوان ۲۵ ساله گفت که دموکراسی فریب است یا آزادی بیان به کارش نمیآید. حکومتها دیگر نمیتوانند از این جوان آزادی بیان را پس بگیرند. اینها چیزهایی است که در ایران هنوز هم نداریم. شما روزنامه‌ای مثل اطلاعات روز افغانستان را باز کنید و گزارشهای تحقیقی آن درباره‌ی فساد در دولت را بخوانید. با تمام دشواریها و چالشهایی که نسل جدید افغانها دارند، آزادی بیان برایشان واجبتر از نان شب شده. اینها صرفا ًمکانیسمهایی نیست که جامعه‌ی بینالمللی آورده باشد که با رفتنشان از هم بپاشد. ارزشهای دموکراتیک در افغانستان حالا تبدیل به بنیان و بستر تفکر شده که تفکر مذهبی و سنتی سیاسی ــ از جمله قومگرایی و تبعیض ــ را به چالش میکشد. این چیزی است که ما در ایران هنوز نداریم. هنوز هم یک روزنامه‌ی ایرانی با هزار دشواری ممکن است بتواند یک گزارش تحقیقی در مورد فساد در دولت ایران منتشر کند. قصدم این نیست که در مورد آزادیهای مدنی و فردی در افغانستان غلو کنم. در افغانستان هم مثل ایران، هنوز دسترسی به اطلاعات واقعاً دشوار است. فقط تفاوتش این است که ایران با اتکاء بر قوانین رسمی دسترسی شهروندان به اطلاعات را محدود میکند اما در افغانستان این دسترسی با نقض قانون محدود شده است. یعنی وقتی مقامی در ایران به شهروندان یا روزنامهنگاران اطلاعات لازم را نمیدهد، قانون را رعایت کرده ولی در افغانستان اگر مقامی این اطلاعات را ندهد (که اغلب نمیدهد) قانون را نقض کرده است. در وضعیت دومی امید به آینده بیشتر است تا در سناریوی اول.

اینها نه تنها باعث شده که افغانهای مهاجر ساکن ایران احساس کنند که بالاخره میتوانند نسبت به مهاجران نسل قبل با دوستان ایرانیشان تعامل بهتری داشته باشند بلکه باعث شده که خود ایرانیها هم بپذیرند که افغانها صرفاً همان کارگرهای ساختمانی نیستند؛ اینها هم یک کشور و فرهنگ و تاریخ و هویت دارند. حداقل قضاوت من از دور این است که نگرش ایرانیها در بیست سال گذشته نسبت به افغانها به شکل چشمگیری بهبود یافته و روابط میان مهاجران افغان با جامعه‌ی میزبان گستردهتر و تا حدی حتی برابر شده. ولی به نظر نمیرسد که بر سیاست دولت ایران در قبال مهاجران افغان تأثیر چندانی گذاشته باشد. مثلاً در همین فاجعه‌ی هریرود، دولت ایران نه تنها کل مسئله را انکار کرد بلکه تمام شواهد و اسنادی را که هیئت حقیقتیابی افغانستان از فاجعه به دولت ارائه کرد، همه را رد کرد. البته، انتظار دیگری نمیرفت. وقتی رژیم ایران هواپیمای مسافربری پر از شهروندان خودش را ساقط می‌کند و سه روز بعد تحت فشار غرب و افکار عمومی کشورهای اروپایی و غربی اعتراف می‌کند، مسلماً نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که ایران به قضیه‌ی هریرود به شکل درستی رسیدگی کند.

 

به فاجعهی هریرود اشاره کردید پیامهای همدلانه در جهت تقبیح این جنایت کم نبودهاند اما پیامهایی هم در جهت بیسند جلوه دادن این ادعا و با مضمون «نمکنشناسی» افغانستانیها از سوی برخی از کاربران شبکههای اجتماعی منتشر شده است.این پیامها نه فقط از سوی مردم عادیبلکه گاهی از سوی افرادی است که خود را مخالف حکومت جمهوری اسلامی میدانند.نگاه کلی نخبگان، اپوزیسیون و روشنفکران ایرانی به افغانستانیها را چگونه میبینید؟

ما چند موضع در برابر این فاجعه داشتیم. یکی موضع دولت افغانستان بود که به نظر بسیاری از شهروندان افغانستان به شدت ضعیف و منفعل بود. دولت به جز محکومیت این رویداد کار واقعی چندانی نکرد. البته کار چندانی هم نمیتوانست بکند. ولی حداقل میشد حساسیت بیشتری در این زمینه نشان دهد تا حداقل به شهروندان افغانستان نشان دهند که جان آنها برایش ارزشمند است. مثلاً رئیس جمهور غنی با رئیس جمهور روحانی در این مورد حتی گفتگوی تلفنی هم نکرد. ما میدانیم که اگر ایران نخواهد در این زمینه شفاف باشد، کسی کاری از دستش برنمیآید. اما گفتگوی غنی و روحانی میتوانست حداقل به مردم نشان دهد که دولت این مسئله را جدی گرفته است. بنابراین، اولین گلایه باید از حکومت خود ما باشد که به شدت ضعیف و غیرحرفهای با این فاجعه برخورد کرد. از اول هم مشخص بود که دولت ایران انکار خواهد کرد و از این نظر بیشتر شهروندان افغانستان انتظار دیگری هم نداشتند.

موضع سوم، موضع اقلیتی از جامعه‌ی ایرانی بود که در شبکههای اجتماعی به زبانی زننده و تحریکآمیز از اقدام نیروهای مرزی دفاع میکردند و بعضیها هم مثالهای بسیار بیربط و بیمعنایی از برخورد مشابه با مهاجران غیرقانونی در کشورهای دیگر میدادند. از این افراد هم نمیتوان گلایه کرد. هرچند همان طور که اشاره کردید، بعضی از این افراد اتفاقاً از مخالفان جمهوری اسلامی هستند ولی وقتی پای این مسائل به میان میآید، همان نگاه برتربینانه باعث میشود که در مقابل ظلم و تعدی نسبت به افغانها حساسیتی نداشته باشند.

موضع دیگر نگاه نخبگان و روشنفکران ایرانی به این قضایا بود که اتفاقاً در این مورد خاص، حداقل تا جایی که من دنبال کردم، واکنش چندان فعالانهای نداشتند. شاید به این دلیل که بخشی از آنها به هرحال به درستی مستندات و شواهد این واقعه که صرفاً اجساد قربانیان و گفتههای بازماندگان بود، چندان اعتماد نداشتند. ولی به هرحال واکنشهای اندک این گروه هم بیشتر در مذمت این حادثه به دلیل ناشایستی چنین واقعهای در برابر مردمی بود که فرهنگ و زبان مشترکی با ایرانیها دارند. اصولاً در بیشتر حوادث مشابه، دلایل محکومیت طبقه‌ی روشنفکر و نخبه‌ی ایرانی ریشه در این تفکر دارد که افغانها و ایرانیها یک ملت همزبان با تاریخ و فرهنگ مشترک هستند و نباید چنین وقایعی رخ دهد. من شخصاً موافق این نگرش نیستم. این نگرش به نوعی جزء را در کل ذوب میکند. به نظر من، هر فرد قبل از اینکه هویت برساخته‌ای مثل هویت دینی، فرهنگی، اجتماعی یا سیاسی و تاریخی داشته باشد، انسان است و حقوق مشخصی دارد. تعامل اجتماعات با یکدیگر خیلی خوب و ضروری است ولی قرار نیست که تعامل میان افراد قربانی تعامل اجتماعات بشود. اینکه ما متعلق به یک فرهنگ و زبان و تاریخ هستیم، جای خود، ولی اینکه یک مرزبان ایرانی که یک شخص است بر یک مهاجر غیرقانونی افغان که آن هم یک شخص است، ظلمی کرده، قرار نیست در کلیت فرهنگ و تاریخ و زبان مشترک گم شود. متأسفانه به‌جز در مواردی معدود، این تفکر فرهنگ و زبان و تاریخ مشترک باز هم ریشه در نوعی دیگر از برتربینی ایرانی دارد. ما از بازتاب یک اندیشه در جامعه و بین عوام میتوانیم قضاوت کنیم که کنه آن اندیشه چیست. بخش بزرگی از باورمندان به اشتراکات اجتماعی و تاریخی ایرانیها با افغانستانیها، در واقع ایدهشان این است که افغانستان زمانی جزو ایران بوده و چون به لحاظ تاریخی از خودمان حساب میشوند بنابراین باید با آنها عین رفتاری را داشت که با ایرانیها داریم. مشکل این تفکر این است که هویت مستقل مردم افغانستان را عمداً نادیده میگیرد. برای یک ایرانی تبارگرا شاید اصلاً قابل درک نباشد که چرا باید مردم افغانستان هویت مستقلی داشته باشند. و دلیلش این است که این افراد هم دچار خودبرتربینی از نوع باستانی هستند.

 

افغانستانیها دهههاست که در ایران زندگی میکنند.نسل دوم و سوم آنها در ایران متولد و بزرگ شدهاند، بعضی از آنها فارسی را با لهجههای ایرانی صحبت میکنند، در ایران دانشگاه رفتهاند و کمتر از دیگر شهروندان ایران، ایرانی نیستند.اما در گفتگوهای محدودی که با بعضی از آنها داشتهام، هر چند هرگز افغانستان را ندیدهاند، خود را افغانستانی میدانند، یا حداقل ایرانی نمیدانند.چنین احساسی چقدر عمومیت دارد؟ آیا این احساس به خاطر موانع قانونی بر سر ایرانی شدن است یا دلیل آن تجربهی رنجآور زندگی در ایران است یا چیز دیگری؟
به نظرم هر دو عاملِ موانع قانونی و تجربه‌ی رنجآور زندگی در ایران نقش داشته است. البته موضوع شهروندی و ملیت دو مسئله‌ی متفاوت است. مثلاً بسیاری از ایرانیها و افغانستانیها شهروند کشورهای اروپایی هستند، اما همیشه خود را ایرانی یا افغان میدانند. اما کودکانشان در اکثر موارد خود را شهروند همان کشوری میدانند که در آن به دنیا آمدهاند. این تجربهای است که به گمانم همه‌ی مهاجران کشورهای اروپایی داشتهاند. ولی در رابطه با ایران این سؤال از این نظر اهمیت دارد که چرا حتی نسل دوم و سوم مهاجران افغان هم خود را ایرانی نمیدانند. این مسئله اتفاقاً بسیار شایع است. مثلاً شریک زندگی من در ایران به دنیا آمده و شهروند سوئد است. هرگز افغانستان را ندیده و بیشتر دوستانش ایرانی هستند. با اینکه ایران را دوست دارد و اغلب راجع به جاهایی که زندگی کرده یا مدرسهای که رفته صحبت میکند، اما هیچ وقت خود را ایرانی نمیداند. برای او ملیتش افغان است و خودش شهروند سوئد است. ولی حتی اگر موانع قانونی و تبعیض هم نبود، گمان من این است که نسل اول مهاجران همیشه خود را افغان میدانستند و شهروند مثلاً ایران ــ در صورتی که امکان قانونی شهروند شدن مثل کشورهای غربی وجود میداشت. نسل دوم و سوم مهاجران افغان در ایران قطعاً خودشان را ایرانی میدانستند. همانطور که در اروپا نسل دوم و سوم افغانها و ایرانیها خود را از ملیت و شهروند کشوری میدانند که در آن به دنیا آمدهاند. اتفاقاً این مسئله باید برای نخبگان و روشنفکران ایرانی و کسانی که طرفدار ایده‌ی ایران بزرگ یا ایران فرهنگی هستند، موضوع قابل تأملی باشد. وقتی حتی نسل دوم و سوم مهاجران افغان در ایران خود را ایرانی نمیدانند، چطور میتوان انتظار داشت که شهروندان یک کشور مستقل که شاید حتی ایران را هم ندیدهاند، خود را ایرانی بپندارند؟ همین نشان میدهد که نقش هویتهای مستقل سیاسی و نقش خرده‌فرهنگها بسیار جدیتر و عمیقتر از آن است که نخبگان طرفدار «ایران بزرگ» یا «ایران فرهنگی» میپندارند. البته من هم شخصاً معتقدم که ایجاد روابط بهتر و مستحکمتر میان ملتهای همزبان و همفرهنگ در منطقه‌ی ما تنها راه آینده است. ولی شواهد و قرائن زیادی وجود دارد که نشان میدهد راهکار ایجاد همبستگی میان این ملتها مطلقاً نمیتواند از راه نفی و حذف خرده‌فرهنگها و هویتهای مستقل سیاسی به دست آید. این نگرش به همان اندازه خطرناک است که سیاست «صدور انقلاب اسلامی» ایران. ما نیاز داریم که خرده‌فرهنگها و هویتهای مستقل باقی بمانند. اتفاقاً ایران بزرگ باید زمینه را ایجاد کند که این خرده‌فرهنگها و هویتها رشد کنند. این اندیشه‌ی حذف و نفی هویتهای قومی همین حالا در ایران مشکلات فراوانی به وجود آورده است. وضعیت اقلیتهای قومی، کردها، ترکها، عربها یا اقلیتهای مذهبی، مثل سنیها و ارمنیها و بهائیها در ایران را ببینید. اگر قرار باشد که ایران بزرگی داشته باشیم، قبل از افغانها باید اقلیتهای داخل خود ایران از این همبستگی مستفید شوند. من واقعاً دوست دارم بدانم آیا ایدهی ایران بزرگ فقط همین است که افغانستان و تاجیکستان را بنا به دلایل تاریخی ــ با برداشتهای غلط ــ متعلق به ایران بدانیم؟ همین کافی است؟ یا اینکه قرار است ایران بزرگ جایی باشد که در آن همهی افراد با حفظ هویت و فرهنگ و زبانهای محلی خودشان به شکلی یکسان و برابر با هم تعامل داشته باشند. اگر ایدهی دومی است، خب چرا در خود ایران هنوز همین تعامل یکسان و برابر میان اقلیتهای قومی و مذهبی وجود ندارد؟‌ همینهاست که باعث میشود بسیاری از افغانها به این نتیجه برسند که بحث ایران بزرگ روی دیگر سکه‌ی توسعهطلبی است نه یک ایده‌ی واقعی برای همبستگی. چه فرقی میکند که رژیم مذهبی ایران به شیعیان القاء کند که می‌توانند بخشی از یک مثلاً امپراتوری بزرگ شیعی باشند یا نخبگان تبارگرای ایرانی به افغانها القاء کنند که بخشی از ایران بزرگ هستند. هر دو اندیشه به شکل عجیبی هویت محلی مردم را نادیده میگیرد و اتفاقاً هر دو اندیشه گمان میکنند که کار خیر انجام می‌دهند.