تاریخ انتشار: 
1402/02/03

شخص مناسب برای ازدواج

جاشوا کولمن

NYT

در حرفه‌ی من عجیب نیست که بشنوید افرادی در این فکرند که شاید شخصی را که برای ازدواج انتخاب کرده‌اند اشتباه بوده است. این واقعیتی رنج‌آور است و چیزی است که خود من در ازدواج کنونی‌ام در سال‌های اولیهی پس از تولد پسران دوقلویم خیلی به آن فکر کردم، دوره‌ای که من و همسرم دلشکسته و ناامید با هم مشاجره می‌کردیم و این بحث و دعوا اغلب سر میز شام در مقابل دوستانمان نیز ادامه می‌یافت. در مقابل آن‌ها که از استحکام رابطه‌ی میان خودشان اطمینان نداشتند، ما بستر نرم و گرمی فراهم می‌کردیم تا دمی در آن بیاسایند و غافل از حقیقت حال خود از شکست ما لذت برند. صفات و محاسن اخلاقی پابرجای همسرم را، که حال تحسین می‌کنم و لازمه‌ی زندگی من است و آن‌ها را ارج می‌نهم، سی سال پیش در تمام آن سال‌های نخست زندگی مشترک خود نمی‌دیدم. چنین نبود که این صفات وجود نداشته باشند، بلکه فقط پیش چشم نبودند، به این سبب که میل داشتم سرشت درون‌گرا اما محکم و منضبط او را با کسی که برون‌گراتر و پر شر و شورتر است معاوضه کنم، کسی که تصور می‌کردم مثل خودم باشد (منهای تندخویی و زود قضاوت کردنم).

وقتی قلب چیزی را بخواهد، هیچ‌چیز جلودار آن نیست. اما ممکن است خواسته‌اش چیز مزخرف بی‌اهمیتی باشد. بخشی از سرگردانی و آشفتگی کنونی با این عقیده پیوند دارد که شادکامی و رشد و ترقی شخص ما باید تمام تصمیمات ما درباره‌ی روابطمان با دیگران را نظم و سامان دهد و این عقیده گرایشی نسبتاً تازه در جوامع غربی است. جامعه‌شناسانی مثل آنتونی گیدنز اظهار داشته‌اند که چون زندگی‌های ما از ریشه‌ی چارچوب‌های قدیمی‌تر دین، سنت و ازدواج بهمنزله‌ی یک نظام اقتصادی برکنده شده است، بستگی و تعلق‌خاطر عمیق ما به حس سلامتی و خوشی ما بسیار اساسی‌تر شده‌اند. در یک تحقیق از مقالات نشریاتی که مشاوره‌ی زناشویی می‌دادند، میان سال‌های ۱۹۰۰ تا ۱۹۷۹، فرانچسکا کانسیَن (Francesca Cancian) و استیون گوردون (Steven Gordon) گرایشی مشابه را پیدا کردند: آن‌ها دریافتند که به مرور زمانْ مشاوره‌ی زناشویی، که شامل تأکیدنهادن بر این امر بود که چگونه می‌توان به بهترین نحو نقش همسر را ایفا کرد، به توصیه‌هایی دراین‌باره تبدیل شد که چگونه می‌توان شادکامی به دست آورد و احساسات خود را به‌عنوان فرد ابراز کرد.

طی این جابه‌جایی و انتقال از ساحتِ نقش به ساحتِ خود، مسئله‌ی اینکه آیا ما با شخص مناسبی زندگی می‌کنیم یا نه، بهمثابه‌ی عامل تعیین‌کننده‌ی هویت، ارزش‌ها و عزت‌نفس، بسی مهم‌تر شد. ما به این پرسش ترغیب شدیم: چه اندازه از تضاد در روابط ما قابل‌تحمل است و چه اندازه غیرقابل‌تحمل؟ اگر بگذارم و بروم با فرد دیگری زندگی کنم، تا چه حد ممکن است شادتر باشم؟ آیا باید شادتر باشم؟ آیا اگر ترکش کنم، شادتر خواهم بود؟ اگر بمانم، درباره‌ی من بهعنوان یک شخص چه می‌گویند؟ همان‌طور که اندرو چرلین (Andrew Cherlin)، جامعه‌شناس، در پیرامون ازدواج: وضعیت ازدواج و خانواده در آمریکای امروز(۲۰۰۹) می‌نویسد:

بر طبق فرهنگ فردگرایی، رابطه‌ای که دیگر با نیازهای شما سازگار نیست پوچ و غیرقابل‌اطمینان است. چنین رابطه‌ای پاداش‌های شخصی‌ای را که شما، و شاید شریک شما، می‌توانید به دست آورید محدود می‌کند. در این صورت، جدایی اسف‌انگیز است، اما شما حرکت کرده و به راه خود ادامه خواهید داد، و باید ادامه دهید.

از این چشم‌انداز، ادامه‌ندادن راه نشانه‌ی ترس وجودی (اگزیستانسیال)، ناتوانی در رویارویی با چالش‌های زندگی و با آه و افسوس سرِ آینده‌ی خود کلاه گذاشتن است. باوجوداین، احساس پشیمانی بسیار معمول‌تر از آن است که اکثر ما درمی‌یابیم. سوزان شیمانف (Susan Shimanoff)، محقق دانشگاه دولتی سان‌فرانسیسکو، دریافت که پشیمانی معمول‌ترین احساس منفی و پس از احساس عشق معمول‌ترین احساس از هر «نوع» (مثبت یا منفی) است. هرقدر که پشیمانی‌های گذشته ممکن است برای تصمیم‌گیری‌های بهتر در آینده آموزنده باشد، این تصور که می‌توان با شخص دیگری شادتر بود می‌تواند باری بر دوش زندگی‌ای باشد که بدون این تصورْ معقول می‌بود، یا باری بر دوش رابطه‌ای باشد که بدون این تصور رمانتیک می‌بود. همان‌طور که اَدَم فیلیپس (Adam Phillips)، روان‌کاو، در تک‌همسری(۱۹۹۶) می‌نویسد: «همیشه کسِ دیگری هست که شاید مرا بیشتر دوست داشته باشد، مرا بهتر بفهمد، کسی که باعث شود من احساس کنم از حیث رابطه‌ی جنسی سرزنده‌ترم.» این مضمونی است که او در کتابِ ازدستدادن: در ستایش زندگی زیسته‌نشده(۲۰۱۲) می‌پرورد: در واقع، زندگی‌های زیسته‌شده‌ی ما چه‌بسا یک عزاداری طولانی یا یک اوقات‌تلخیِ بی‌پایان برای زندگی‌هایی باشند که نتوانستیم بگذرانیم.

پیداست بسیاری از کسانی که نزد من می‌آیند از شریک عشق رمانتیکشان بیش از حد انتظار دارند: آن‌ها حدی از شادی، درک و فهم و خشنودی را انتظار دارند که اغلب با آنچه طرف مقابل می‌تواند معقولانه فراهم کند، مخصوصاً در این دوره‌ی پراضطراب، اختلاف دارد. در زوج‌درمانی گاه می‌شنوم که آن‌ها می‌گویند: «هیچ‌کس دیگری، غیر از تو این ایراد را از من نمی‌گیرد ــ و این چه‌بسا کاملاً درست باشد.» اما علت آن اغلب این است که ما در خواب هم نمی‌بینیم که با دوستان یا همکاران خود به آن صورت رفتار کنیم که با طرف عشق رمانتیک خود رفتار میکنیم و افسوس که خود را برای این نحوه‌ی رفتار از هفت دولت آزاد می‌پنداریم.

جستوجوی کسی «بهتر» ممکن است امروزه به‌طور خاص وسوسه‌انگیز باشد: با راه‌پیداکردن تبلیغات به هر سوراخ‌سمبه‌ای از آگاهیِ ما به این دعوت می‌شویم که از آنچه دوست داریم متنفر شویم، نیازمند چیزی شویم که نمی‌توانیم داشته باشیم و غبطه‌ی چیزی را بخوریم که ارزش دنبال‌کردن ندارد. اینترنت و قدرت پیشرفته‌اش برای برداشت‌کردن و بازاریابی میل به نوعی ذهنیت مقایسه‌ای را ترغیب می‌کند، آنجا که توانایی ما برای ارج‌نهادن بر آنچه داریم دائماً در پرتو آنچه «می‌شد» داشته باشیم در نظر گرفته می‌شود. این امر سبب می‌شود که مدام خودمان و شریک‌های زندگی خود را بیازماییم، برای‌آنکه ببینیم که آیا نمی‌توانیم ــ اگر بشود ــ آن نوع زندگی‌ای را داشته باشیم که آرزویش را داریم.

نسل‌های پیشین شاید حتی وضعیتی بدتر از این داشتند. استفانی کونتز (Stephanie Coontz)، مورخ و مؤلف نخستین نشانه‌های عجیب: حالت اسرارآمیز زنانه و زنان آمریکایی در سپیده‌دم دهه‌ی ۱۹۶۰(۲۰۱۱)، در ایمیلی توضیح می‌دهد:

تصور نمی‌کنم که افراد در دهه‌ی ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ چنین عادتی داشتند که در خیال خود زندگی شادتری را با طرف عشق رمانتیک دیگری به تصور آورند، دست‌کم به این معنا که می‌شد بنای زندگی شادتری را با کس دیگری بگذارند. به نظر من، آن‌ها تصور می‌کردند که بقیه زندگی شادی دارند و عیب و ایرادی در کار خود آنها هست که شاد «نیستند».

 امروزه این اعتقاد که شادکامی قطب‌نمایی است که با آن زندگی ما هدایت می‌شود می‌تواند ما را به این باور ــ درست یا نادرست ــ برساند که آنچه باعث شادکامیِ ماست برای فرزندان ما نیز بهترین است.

شمار چشمگیری از افرادی که با آنها مصاحبه کرده‌ام به من گفته‌اند که چقدر احساس ناکامی کرده‌اند از اینکه در زناشوییِ خود شاد نیستند و از آن خانواده‌هایی نیستند که وظایف خود را بهخوبی انجام می‌دهند، همان‌ها که در برنامه‌های تلویزیونی و در چهره‌های محبوب همسایگانی می‌بینیم که مشکلاتشان را پشت درهای بسته نگاه می‌دارند. اگر گاه وسوسه می‌شویم چنین تصور کنیم که می‌توانیم مشکلات را بهراحتی با عوض‌کردن شریک خود حل کنیم، در گذشته مشکل این بود که افراد تصور نمی‌کردند حق دارند که از شریک خود بخواهند که در رابطه‌ی خود با هم تغییراتی بدهند. از آنجا که سریال‌های کمدی و مقالات نشریه‌های آن عصر خانواده‌ی موفق را خانواده‌ای نشان می‌داد که از قاعده‌ای تبعیت می‌کند، تقلید از آن ساده به نظر می‌آمد: تا زمانی‌که طبق قواعد این دوره‌ی طبقه‌ی اجتماعی، سن و جنسیت خود (که واقعاً روشن بود) عمل کنید، همه در پایان هر نمایشی سرانجام شادکام خواهند بود، مشکلات کوچک یا بدفهمی‌های سرگرم‌کننده‌ای که آن‌ها در نیمه‌ی راه با آن مواجه می‌شوند اهمیتی ندارد.

در آن زمان ماندن با هم به‌خاطر فرزندان نوعی تصمیم قابل‌احترام، حتی ازخودگذشتگی، محسوب می‌شد، اما امروزه این اعتقاد که شادکامی قطب‌نمایی است که با آن زندگی ما هدایت می‌شود می‌تواند ما را به این باور ــ درست یا نادرست ــ برساند که آنچه باعث شادکامیِ ماست برای فرزندان ما نیز بهترین است. اغلب از آنان که در فکر طلاق هستند می‌شنوم که می‌گویند: «اگر من شاد نباشم، پس فرزندان من هم شاد نخواهند بود» یا «می‌خواهم به فرزندم نشان دهم که عشق رمانتیکِ سالم چگونه چیزی است، بنابراین باید از همسرم جدا شوم.»

بااین‌همه، ایده‌ی در جستوجوی شادکامی بودن، هرقدر قانع‌کننده باشد، می‌تواند برای پدر و مادر هزینه‌ی خاص خودش را داشته باشد، حتی اگر آنان شریک رمانتیک مناسب‌تری را بیابند. در نظرسنجی‌ام از ۱۶۳۲ پدر و مادری که رابطه‌ی نزدیکی با فرزندان بزرگسال خودنداشتند، نظرسنجی‌ای که مرکز نظرسنجی دانشگاه ویسکانسین ترتیب آن را داد، دریافتم که ۷۱درصد از پاسخ‌دهندگان از پدر یا مادر واقعیِ فرزند خود طلاق گرفته‌اند. علاوه بر این، در تحقیق بعدی که به‌همراه فیلیپ کووان (Philip Cowan) و کارولین پِیپ کووان (Carolyn Pape Cowan) ــ اساتید روان‌شناسی بازنشسته در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی ــ انجام دادیم دریافتیم که پدران و مادران جداازهمی که طلاق نگرفته‌اند بیشتر احتمال دارد که سرانجام با فرزندانشان آشتی کنند تا آن‌ها که طلاق گرفته‌اند.

در تجربه‌ی بالینی‌ام طلاق می‌تواند خطر رابطه‌ی ناسازگار یا غیردوستانه‌ی فرزند بزرگسال با مادر یا پدرش را بهشیوه‌های گوناگونی افزایش دهد. برای مثال، اگر یکی از والدین دیگری را به‌سبب برهمزدن زندگی خانوادگی‌ای که تصور می‌شد زندگی شادی بوده است مقصر جلوه دهد یا، به‌گونه‌ای دیگر، دیگری را بدنام و بی‌حیثیت کند، دوری و رنجش فرزندشان محتمل‌تر می‌شود. چنین وضعیتی در این مورد هم ممکن است روی دهد که فرزند پس از طلاق با یکی از والدین بر ضد دیگری متحد شود، «بهرغم» آنکه هر دوی والدین به‌شدت تلاش کرده‌اند تا با هم همکاری کنند. طلاق می‌تواند دوست‌پسرها، دوست‌دخترها، همسرها، برادران ناتنی و خواهران ناتنی جدیدی بیاورد تا بر سرِ منابع عاطفی و مادی با فرزند رقابت کنند و سبب شود که فرزند با هر سن‌وسالی از ارتباط با یکی از والدین کنار کشد یا عقب‌نشینی کند. سرانجام، طلاق می‌تواند سبب شود که کودک والدین را بیشتر بهمنزله‌ی افرادی با توانایی‌ها و تعهدات خاصِ خودشان تصور کند و کمتر بهمنزله‌ی یک واحد خانواده‌ای که جزئی از آن هستند.

از سوی دیگر، برخی از والدین به‌خاطر بچه‌ها با هم می‌مانند تا زمانی که آن‌ها بزرگ شوند و استدلالشان این است که آن‌ها بچه‌هایشان و خودشان را از چالش‌های مهمی که با جدایی یا طلاق پیش می‌آید محفوظ نگه می‌دارند. گرچه این کار می‌تواند طبق برنامه از آب درآید، گاه می‌شنوم که والدین ابراز تعجب و حتی اندوه می‌کنند که باهمماندنشان تا زمان بزرگشدن بچه‌ها هم مانع از آن نشده که به انحای گوناگون از منزلتشان بر اثر طلاق یا جدایی کاسته و حرمتشان شکسته شود. غالباً این‌ها مادران و پدرانی بوده‌اند که تا آنجا که قدرت داشته‌اند برای شادیِ فرزندانشان سرمایه‌گذاری کرده‌اند، پیش از طلاق صمیمی بوده‌اند و با دلیل و برهان تصور می‌کردند که فداکاری‌شان از رابطه‌ی آنان با بچه‌ها در مقابلِ آشوب و طوفانی که اغلب در پی جدایی پیش می‌آید محافظت می‌کند.

باوجوداین، فرزندان ما نیازها و احکام خاصِ خودشان را برای جستوجوی شادکامی دارند، جستوجویی که گاه با آنِ ما ناسازگار است. این امر مخصوصاً امروزه مصداق دارد که چارچوب اخلاقیِ فرزندان بزرگسال از «به مادر و پدرت احترام بگذار» به «من باید در فکر شادی و سلامت روانی و ذهنی خودم باشم» تبدیل شده است. در این الگوی جدیدْ رابطه‌ای مستمر با یکی از والدین، پس از جدایی، به احتمال بیشتر مبتنی بر آن است که آن پدر یا مادر تا چه حد توانسته است بهخوبی امید و آرزوهای فرزند را برای زندگی موافق با آرمان‌های شادکامی و رشدِ خودش تحقق بخشد، آمال و آرزوهایی که گاه، گرچه نه همیشه، موافق با آرمان‌های پدر یا مادرند.

 طلاق می‌تواند خطر رابطه‌ی ناسازگار یا غیردوستانه‌ی فرزند بزرگسال با مادر یا پدرش را به‌شیوه‌های گوناگونی افزایش دهد.

البته، عده‌ی زیادی هستند که می‌گویند ای کاش پدر و مادرشان از هم طلاق گرفته «بودند» یا بهزودی از هم طلاق بگیرند، نه‌فقط به‌خاطر خود والدین بلکه به این علت که آن‌ها شاهد ستیزه‌ها و یأس مدام والدینشان بوده‌اند. و برخی از والدین چه‌بسا خود را پس از جدایی یا طلاق به فرزندانشان نزدیک‌تر بیابند و نه دورتر. علاوه بر این، همان‌طور که در جاهای دیگر نوشته‌ام، علل دیگری غیر از طلاق هم وجود دارد که سبب رابطه‌ی دور یا سرد با فرزندان می‌شود.

بااینهمه، این محاسبات یا قمارها درباره‌ی آینده توجه ما را به این امر جلب می‌کند که هرچند ممکن است بااطمینان شرح دهیم که چه‌چیزی اکنون ما را ناراحت و ناشاد می‌کند، گاه نمی‌توانیم راه رسیدن به شادکامی در آینده را به‌نحو قابل‌اطمینانی نشان دهیم. پژوهش نشان داده است که ما معمولاً سه نوع سوءفهم داریم: ادراکات مبالغه‌آمیز درباره‌ی کنترل و نظارت، ارزیابی‌های بیشازحد مثبت از خود و خوش‌بینیِ غیرواقع‌گرایانه درباره‌ی آنچه پیش روی ماست. از منظرِ وفق‌دادن خود با اوضاع‌واحوال، این تمایل به ما امکان می‌دهد تا اضطراب‌ها و شک‌وتردیدهایمان را به بخش‌های مجزا تقسیم کنیم. افزون بر این، به ما اجازه می‌دهد که با آزادیْ اهداف مخاطره‌آمیز اما بالقوه ارزشمند را تعقیب کنیم، نتایجی که اگر محتاط‌تر یا «واقع‌گرا»تر باشیم ممکن است اصلاً به آن‌ها نرسیم.

خیالات ما درباره‌ی کنترل و نظارت ممکن است درعین‌حال سبب شود که به تصمیماتی اعتماد کنیم که ضرورتاً به کار ما نمی‌آید. علتش آن است که شادمانیِ آینده‌ی ما متضمن همکاری و مشارکت کسانی است که فکرها و طرح‌های خاصِ خود را راجع به اداره‌ی زندگی‌شان دارند، خواستی که گاه عمیقاً با خواستِ ما ناسازگار است. این نه‌فقط درمورد فرزندان ما صدق می‌کند، بلکه درمورد طرف‌های عشق رمانتیک پیشین یا آینده‌ی ما هم مصداق دارد. گهگاه ما قربانیان یا تلفات جانبیِ خیالات شریک کنونیِ خود درباره‌ی یک زندگی بهتر با یک یارِ بهتر هستیم ــ این آرزوی او که ما می‌توانستیم کسی باشیم که نیستیم: کسی که زمانی بودیم، یا شاید وانمود می‌کردیم که هستیم، وقتی او نخستین ‌بار ما را دیده بود. و گاه شریک ما چیزی از زندگی‌اش می‌خواهد کاملاً متفاوت است با آنچه در زمان و مکان دیگری می‌خواست: چیزی کمابیش نامعین‌، بی‌نظم و غیرقابل‌پیش‌بینی. همان‌طور که دبورا لِوی (Deborah Levy) در خاطراتش، هزینه‌ی زندگی (۲۰۱۸)، می‌نویسد: «می‌پنداریم که بی‌نظمی و آشفتگی چیزی است که ما بیش از هرچیز از آن می‌ترسیم، اما من به این باور رسیده‌ام که بی‌نظمی شاید چیزی است که ما بیش از هرچیز آن را می‌خواهیم.»

من به‌طور خاص بی‌نظمی و آشفتگیِ بیشتر نمی‌خواهم، اما می‌فهمم که بی‌نظمی چگونه امکان تغییر و قابلیت‌های جدید می‌آفریند، امکانی که به شیوه‌ای از زندگی که آنقدرها شناخته‌شده یا ازپیش‌نوشته‌شده باشد زنجیر نمی‌شود، به‌طوری که تمام گزینه‌های دیگر را کنار بگذارد. اما این نوع آزادی مشکلات خاصِ خودش را دارد: فقدان محدودیت‌ها را کمال مطلوب می‌داند و پیامدها و احساسات مثبتی را که می‌تواند از الزام و اجبار ناشی شود به حداقل می‌رساند. همسر اولم و من بعدها با افرادی که با روحیه‌ی ما بسیار جورتر بودند ازدواج کردیم، اما ما یک فرزند مشترک داشتیم که زندگی راحت‌تری می‌داشت اگر ما اختلافات خود را با هم حل‌وفصل کرده بودیم و هرگز طلاق نگرفته بودیم. من دوستان و مراجعینی هم دارم که سال‌ها با شریک زندگیشان رابطه‌ی نامطلوب و سرد و غیردوستانه داشته‌اند، اما از وقتی که مادربزرگ و پدربزرگ شده‌اند شکلی از معنا و باهم‌بودن را کشف کرده‌اند که هنگامی که شریک رمانتیک بودند از آن بی‌بهره بودند. گرچه آن‌ها ممکن است همیشه از حیث رمانتیکبودن با هم جور نباشند، اما وظایف مشترک پدربزرگ و مادربزرگبودن را عمیقاً رضایت‌بخش و ارزشمند یافته‌اند. آیا آن‌ها با افراد دیگر شادتر می‌بودند؟ آیا فرزندان آنان شادتر بودند اگر از هم طلاق می‌گرفتند؟ نوه‌هایشان چطور؟

با کمال تأسف، نعمت واردشدن به یک رابطه‌ی رمانتیک بلندمدت و خروج از آن هرچه بیشتر محدود به افرادی با تمکن مالی برای چنین کاری می‌شود. مطالعاتی در اقتصاد و جامعه‌شناسی روشن می‌کند که چگونه عدم تمکن مالی و تنگدستی و محنت هم بر کیفیت زناشویی و هم بر زندگیِ خانوادگی تأثیر می‌گذارد. آلیسن پیو (Allison Pugh)، جامعه‌شناس، در کتابش، جامعه‌ی بی‌ریشه همچون خارِ بیابان (The Tumbleweed Society)(۲۰۱۵)، ذکر می‌کند که چگونه عدم تأمین شغلی چالشی برای روابط نزدیک است و آن را تضعیف می‌کند. او دریافت که احتمال جدایی در پنج سال نخست در ازدواج اولِ زنانِ «نسبتاً تحصیل‌کرده» (زنانی با حدی از تحصیلات دانشگاهی) نسبت به زنانی با درجات دانشگاهی دو برابر است.

درجات دانشگاهی امروزه کمتر از گذشته معیار تضمین زندگی باثبات است، اما بااینهمه محافظی در مقابل ناتوانی، اضطراب و تنشی است که از عدم تأمین مالیِ دائمی و عدم قابلیتِ پیش‌بینی ناشی می‌شود. همان‌طور که ماریان کوپر (Marianne Cooper)، جامعه‌شناس، در دستخوش امواج: خانواده در عصر ناامنی (۲۰۱۴) می‌نویسد: «هنگامی‌که از همسرمان در دوران سختی و مشقت دلخور و مکدر می‌شویم، احساس می‌کنیم که همسر محبوبمان آنگونه که انتظار داریم از ما حمایت نمی‌کند، به‌جای آنکه فکر کنیم که این نظام اجتماعی است که از ما حمایت نمی‌کند.»

درحالیکه آنان که از حیث مالی تقلا می‌کنند راه ــ باز هم ــ پرفرازونشیب‌تری برای دستیابی به بهروزی عاطفی دارند، همواره این اشتیاق در دل همه‌ی ماست که راه‌های جدیدی برای اصلاح و بهبودِ خود بیابیم. همیشه رژیم غذایی جدیدی برای پیروی‌کردن یا عیب و ایرادی دیرین برای رفع‌کردن وجود دارد یا راه درمانیِ دیگری که باید آن را آزمود یا نقصی که باید اصلاح شود. از ما خواسته می‌شود که دانشمان را نسبت به خود بیشتر کنیم، اصالت و نجابت بیشتری از خود به خرج دهیم و پُر برگ و بار و شکوفه شویم. اگر چنانکه باید اعتمادبه‌نفس داشته باشیم، چنانکه باید زبان‌آور، و چنانکه باید حساس باشیم، همچون جزئی از این پروژه‌ی کارِ مستمر بر روی خود، تشویق و ترغیب می‌شویم که دست از کوشش و جستوجو برای ارتقای خود برنداریم. اگر ما را چنانکه باید از شریک زندگیِ خود نصیبی است، به طریق اولی از خود بیشتر نصیب باید.

 گهگاه ما قربانیان یا تلفات جانبیِ خیالات شریک کنونیِ خود درباره‌ی یک زندگی بهتر با یک یارِ بهتر هستیم ــ این آرزوی او که ما می‌توانستیم کسی باشیم که نیستیم: کسی که زمانی بودیم، یا شاید وانمود می‌کردیم که هستیم، وقتی او نخستین ‌بار ما را دیده بود.

در سال‌های اولیه‌ی درمانگری‌ام به بیمارانی که به من مراجعه می‌کردند در جهتی که فکر می‌کردم می‌خواهند بروند اطمینان‌خاطر می‌دادم، خواه خواسته‌ی آن‌ها پایان‌دادن به روابطشان بود خواه نگه‌داشتن آن. امروز محتاط‌تر و دوراندیش‌تر هستم. مشاوره‌ی درمانی مبتنی بر مدل احتمالات است: اگر خانه را ترک کنید، احتمالاً شادتر خواهید بود، احتمالاً بچه‌های شما خوب‌وخوش خواهند بود، احتمالاً رابطه‌ی شما با آن‌ها آسیبی نخواهد دید. اما مدل‌های احتمالات مبتنی بر اصول عدم قطعیت‌اند. مردم از دست نِیت سیلور (Nate Silver)، متخصص آمار، عصبانی هستند، زیرا او پیش‌بینی کرده بود که هیلاری کلینتون احتمالاً برنده‌ی انتخابات ۲۰۱۶ خواهد بود، حتی با اینکه او همچنین گفته بود که احتمال بازنده شدن او ۱/۳۳درصد است. بنابراین، از دیدگاه حساب احتمالات، هنوز این احتمال وجود دارد که اگر خانه را ترک کنید، خودتان و بنابراین فرزندانتان کمتر شاد باشید. همه‌ی ما باید بهترین حدس‌های خود را درباره‌ی تصمیمات لحظه‌ای زندگی بزنیم و امیدوار باشیم که در پایان همه‌چیز بهخوبی حل‌وفصل شود.

از کجا معلوم که عیب بیشتر از شما نباشد تا شریک‌ زندگی‌تان؟ چند رشته‌ی راهنما وجود دارد: مشکلاتی که با شریک خود دارید بازتاب مشکلاتی‌ است که با دوستان، همکاران، همسر پیشین یا بقیه‌ی اعضای خانواده دارید. شاید کسانی به شما گفته باشند که رفتار شما مشکل‌سازتر از آن چیزی است که خود گمان دارید. یا چه‌بسا گرفتار افسردگی شده‌اید و یک درمانگر یا افراد دیگری که به آنها اعتماد دارید به شما گفته باشند که این حال و روحیه‌ی شماست که دیدگاه شما را نسبت به روابطتان با دیگران مخدوش و معیوب می‌کند. درمقابل، چه‌بسا کوشیده‌اید که با شریک خود ارتباط مؤثرتری برقرار کنید و این کوشش‌ها به‌خوبی پذیرفته شده‌اند و توانسته‌اند رفتار او را در جهت مطلوب تغییر دهند.

همه‌ی ما نقاط ضعفی در شخصیت خود داریم که این را بر ما می‌پوشاند که چگونه خودمان باعث می‌شویم که شریکمان برخلاف آنچه می‌خواهیم رفتار کند. دلبستگی به دیگری، هرقدر هم آرامش‌بخش باشد، اشباحی از گذشته را احضار می‌کند که مرتب پیش چشمِ اهالی خانه رژه می‌روند. نیازهای برآورده‌نشده‌ی ما از دوران کودکی می‌توانند پرخروش و پرغوغا به حالِ حاضر بیایند، دکانی دونبش باز کنند و خواستار تحقق‌یافتن و «هم‌اکنون» تحقق‌یافتن باشند. پناهگاه امنِ تعهد می‌تواند سبب شود که تنبلی پیشه کنیم و از مهرورزیِ هرروزه به شریکِ زندگی خود، توجه و قدردانی از او، که به لطف و اعتدال در روابط می‌انجامد، بازمانیم. ضربه‌های روحی‌ای که در گذشته به ما وارد شده است چه‌بسا باعث شود که بعضی از اعمال خود را نبینیم، اعمالی که ما را از چشمِ دیگران می‌اندازد، توگویی ما به تیماردارانِ خود که دست از تیمار و مراقبت از ما می‌شویند حق می‌دهیم.

این رهنمون‌ها تضمین نمی‌کنند که مشکل بیشتر از آنچه فکر می‌کنید مربوط به خودتان است، اما ممکن است سرنخی به دست بدهد که چه‌بسا چنین باشد. گرچه همه‌ی رابطه‌ها اصلاح‌پذیر نیستند، حالت روحیِ یأس و نومیدیِ ما همیشه نشانه‌ی درستی بر لاعلاجبودن رابطه نیست. گاهی اصلاحات جزئی می‌توانند اختلافات بزرگ را حل کنند و این همان چیزی است که اغلب درمورد مراجعانم می‌بینم.

از سوی دیگر، برخی از افراد از شریک خود چنانکه باید پرسوجو نمی‌کنند، بلکه درگیر رابطه می‌شوند با حالتی سخت ترسان و نگرانِ طردشدن، چنان سردرگم و دستپاچه که نمی‌دانند چه استحقاقی دارند و درعوض بیش‌ازحد به‌دنبال سازگارکردن خود با شریک زندگی‌ِ خود هستند. همان‌طور که جان گاتمن (John Gottman)، پژوهشگر، دریافت که بیشتر روابطِ بلندمدت نه به‌سبب خیانتی ناگهانی بلکه به‌سبب چیزهایی نه‌چندان مهم پایان می‌یابند. در واقع، دلخوری‌های کوچک و آسیب‌هایی که به ما وارد می‌شود و سوءتفاهم‌هایی که هر روز پیش می‌آید و به زبان نمی‌آوریم و نادیده‌اش می‌گیریم به‌مرور احساس تعهد و خوش‌بینیِ ما را نسبت به داشتن آینده‌ای با آن شخص ضعیف می‌کند. گاتمن دریافت که آن‌هایی که روابط خوبِ طولانی‌مدتی دارند از آنچه او «چهار اسب‌سوار آخرالزمان» نامیده است پرهیز می‌کنند: انتقادکردن، خوار و خفیف کردن، وارد بحث نشدن و در موضع دفاعی قرار گرفتن. میل و اشتیاق و تعهد ما، آنگاه که یکی از اینها یا همه‌ی آنها سرشت دائمیِ روابط ما را تعیین کند، چه‌بسا فروکش کند. برخی از روابط را باید به آستانه‌ی جدایی برد تا توجه شخصی را که ناراحتیِ طرف دیگر را نمی‌بیند جلب کند. ایده‌ی خوبی است که بگویید در اندیشه‌ی ترک‌کردن او هستید، درحالیکه هنوز واکنش او برایتان چنانکه باید اهمیت دارد. تحقیق درازمدت ای ماویس هترینگتن (E Mavis Hetherington) درباره‌ی طلاق، هرچه باداباد (۲۰۰۲)، به این نتیجه رسید که ۲۵درصد از مردان کاملاً شگفت‌زده می‌شوند وقتی همسرانشان اوراق طلاق را جلوی آن‌ها می‌گذارند.

همسرم و من، که اکنون سی سال است با هم هستیم، خوش‌شانس بودیم که توانستیم قبل از آنکه خیلی دیر شود زوج‌درمانی شویم. نمی‌دانم که آیا بدون آن با هم مانده بودیم یا نه، که در غیر این صورت برای ما، فرزندانمان و خانواده‌های گسترده‌ی ما فاجعه بود. جدایی، در‌حالیکه گاه ضروری است، نه‌تنها شرکای ازدواج را از هم جدا می‌کند، بلکه می‌تواند میانه‌ی خانواده‌های گسترده و دوستان را بر هم زند، اگر اتحادی بر اثر وفاداری به یک عضو رابطه بر ضد عضو دیگر ایجاد شود.

ویلیام بلیک (William Blake) در ازدواج بهشت و جهنم (۱۷۹۰-۱۷۹۴) نوشت: «هرگز نمی‌دانی به‌اندازه‌ی کافی چقدر است مگر آنکه بدانی بیش از اندازه چقدر است.» هرچند چنین چیزی درست است، ممکن است دانستن اینکه بیش از اندازه چقدر است سخت باشد، وقتی دائماً به شما می‌گویند که چنین چیزی وجود ندارد. این یکی از بینش‌های اصلی امیل دورکهایم (Émile Durkheim) در اواخر قرن نوزدهم بود: اینکه با ازمیانبردن مناسک، سنت‌ها، نقش‌ها و انتظاراتی که قرن‌ها میل و اشتیاق را هدایت کرده است ما تواناییِ دانستن این را هم از دست داده‌ایم که به مقصد رسیده‌ایم و می‌توانیم دست از کوشش برداریم. او می‌نویسد: «بهمجرد آنکه چیزی نباشد که ما را متوقف کند، نمی‌توانیم خود را متوقف کنیم. فراتر از خوشی‌ها و لذایذی که تجربه کرده‌ایم، خوشی‌ها و لذایذ دیگری را تصور می‌کنیم و حسرت آن‌ها را می‌کشیم و اگر ازقضا امرِ ممکن را کم‌وبیش تا انتها تجربه کرده باشیم، رؤیای امر ناممکن را در سر می‌پرورانیم ــ تشنه‌ی آن چیزی می‌شویم که وجود ندارد.» نقش‌های اجتماعی هرقدر الزام‌آور و ازمدافتاده باشند، دست‌کم برای ما روشن می‌کنند که آیا باید متوقف شویم و گل‌های سرخ را ببوییم ــ یا در تعقیب گل‌های زیباتری که ممکن است فقط بالای تپه باشند خود را خسته و کوفته کنیم.

ممکن است بالارفتن از تپه بیرزد و شاید هم اصلاً آنچه در پی‌اش هستید گل سرخ نباشد. اما جستوجوی ‌پایان‌ناپذیرِ شادمانی چه‌بسا نتیجه‌ای خلاف انتظارِ شما عایدتان کند: به‌جای آنکه شما را به زندگیِ معنادارتر و عمیق‌تری هدایت کند، صرفاً به جایی برسید که چیز بیشتری را که بهراستی شما را به آن حاجت نیست به دست آورید.

 

برگردان: افسانه دادگر


جاشوا کُولمن روان‌شناس و عضو ارشد در شورای مربوط به خانواده‌ی امروزی در آمریکا است. کتاب‌های او عبارت‌اند از تغییر و تبدیل نهاد ازدواج (۲۰۰۴)، شوهر تنبل (۲۰۰۵)، وقتی والدین صدمه می‌زنند (۲۰۰۷) و قواعد رنجش و جدایی (۲۰۲۱). او ساکن منطقه‌ی خلیج سان‌فرانسیسکو است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Joshua Coleman (2022) “The right person”, Aeon, 21 July.