تاریخ انتشار: 
1402/11/17

«ظلمت در نیمروز»، شاهکار آرتور کستلر، در چه حال‌وهوایی پدید آمد؟

هرمز دیّار

escribir

در طبقه‌ی هفتم خانه‌ی شماره‌ی ۱۰ خیابان دومبالِ پاریس، وقتی که کستلر رمان تازه‌اش را به‌ روی کاغذ می‌آورد، دوست‌دخترِ انگلیسی‌اش دَفنی هاردی با چشمان نافذِ قهوه‌ای‌رنگ و پیشانیِ‌ بلند و زیبایش در همان اتاق نشسته بود و کتاب را به انگلیسی برمی‌گرداند.

آن‌دو در اوایل پاییز ۱۹۳۹، در آپارتمانی که در پاریس اجاره کرده بودند، هر روز پس از صرف صبحانه، پرده‌ای را در میان می‌کشیدند که آپارتمان را به دو قسمتِ نامساوی تقسیم می‌کرد. کستلر پشت میزش در قسمتِ جادارترِ اتاق با قفسه‌ای از کتاب می‌نشست و دفنی روی لبه‌ی عسلی، پشت میز گرد با رومیزیِ دست‌بافتِ بخارا، می‌نشست و همانجا تا وقت ناهار محبوس بود و صفحه‌های تازه‌نوشته شده را به انگلیسی برمی‌گرداند.

در واقع، فکر نگارش ظلمت در نیمروز، در جاها و زمان‌های دیگری در ذهن کستلر جوانه زده بود. ابتدا سفر به‌شوروی (۱۹۳۳-۱۹۳۲) بود که تا حدی چشمِ او را به تضاد میان «شب‌های سفید» و «روزهای سرخ» شوروی،[1] و دوگانگیِ میانِ آرمان‌های کمونیستی و عملکرد واقعیِ حزب باز کرد. سپس در سال ۱۹۳۷، و طی جنگ داخلی اسپانیا، وقتی که به قصد تهیه‌ی گزارش برای یک روزنامه‌ی بریتانیایی به اسپانیا رفته بود، چند ماهی به‌زندان افتاد و فرصت یافت تا درباره‌ی وابستگی‌های ایدئولوژیکِ خود تأمل ورزد. تحولی که کمی قبل‌تر، در سال ۱۹۳۶، برای دوست صمیمی‌اش جورج اورول اتفاق افتاده و او را از افسون و افسانه‌ی شوروی باخبر ساخته بود. گویی برای هر دوی آن‌ها، نوعی افسون‌زدایی از نظام‌های تمامیت‌خواه، پیش‌شرط تحلیل‌های‌ صادقانه بود.

بعدها اورول به یاد می‌آورد که به کستلر گفته بود که «تاریخ در سال ۱۹۳۶ از حرکت بازایستاد» و کستلر به‌ نشانه‌ی تأیید سر تکان داده بود. آنچه در آن هنگام، در فکر هر دوی آن‌ها می‌گذشت، نظام‌های تمامیت‌خواه، به‌طور عام، و جنگ داخلی اسپانیا، به‌طور خاص، بود.[2] هر دوی آن‌ها در اسپانیا به ‌چشم دیده بودند که چگونه افرادِ بی‌گناه، صرفاً به دلیلِ داشتنِ عقایدی مخالف با آموزه‌های حزب کمونیست، به زندان می‌افتند، شکنجه می‌شوند، وادار به اعتراف می‌گردند و خائن خوانده می‌شوند. آن دو، در بازگشت از اسپانیا، فرایند عجیب‌تری را فراچشم خود دیدند: اینکه جراید اروپا این خبرهای سراپا دروغ را باور می‌کردند و آن را چونان حقیقت به روشنفکران غربی می‌فروختند. بنابراین، توقفِ تاریخ، در نظر آن‌دو، بدین معنا بود که دیگر «تاریخ» نه ‌بر اساس واقعیت، بلکه بر پایه‌ی «خطوط حزبی» نوشته می‌شود، و چنین چیزی را دیگر نمی‌توان تاریخ نامید. حالا آن‌دو کمر بسته بودند تا عقربه‌های تاریخ را دوباره به ‌‌چرخش در آورند. چگونه؟ با هویداساختن روایت راستینِ رخدادها و رسواسازیِ امپراتوری دروغ.

در همان اوان، دادگاه‌های نمایشیِ شوروی (۱۹۳۸-۱۹۳۶) آخرین ضربه را بر طبل رسواییِ حزب کمونیست نواخت. کستلر در سال ۱۹۳۸ از حزب کناره گرفت.

او بعدها در کتاب خدایی که ناکام ماند نوشت: «من هفت سالِ آزگار به حزب کمونیست خدمت کردم؛ همان مدت‌زمانی که یعقوب از گوسفندان لابان مراقبت کرد تا دخترش راحیل را به‌ دست آورَد … وقتی دوره‌ی هفت‌ساله به سر آمد، دختر را به خیمه‌ی تاریک یعقوب آوردند. تازه صبحِ عروسی بود که یعقوب متوجه شد که شور و شوقش را صرف لیَه‌ی زشت‌رو کرده نه راحیل زیبا.»[3]

او و هم‌قطارانش به‌سادگی فریبِ یک عروس بزک‌کرده، ایدئولوژی‌ای خوش‌‌آب‌ورنگ، را خورده بودند، اما جسارت کستلر، برخلافِ بسیاری از همگنانش، در این بود که به اشتباه خود پی برد و آشکارا به ‌آن اذعان کرد. در همان روزها بود که در پاریس، برای گروهی از روشنفکران پناهنده، که بیشترشان کمونیست بودند، سخنانی جسورانه بر زبان راند و ضمنِ نقلِ این گفته‌ از توماس مان که «در نهایت، حقیقتِ مضر بهتر از دروغِ مفید است» خطاب به حاضران در جلسه گفت «هیچ جنبش، حزب یا شخصی نمی‌تواند ادعا کند که خطاناپذیر است.»[4]

چند سال بعد، همین معنی را اورول، در جستاری با نام «ممانعت از ادبیات» بسط داد و نوشت: «از دیدگاه توتالیتاریسم، تاریخ چیزی ساختنی است نه آموختنی. یک حکومت توتالیتر عملاً نوعی حکومت دینی است، و طبقه‌ی حاکم، برای حفظ جایگاه خود، ناگزیر باید معصوم (خطاناپذیر) تلقی شود. اما از آنجا که هیچ‌کس در عمل، معصوم نیست، اغلب ناچارند طوری رویدادهای گذشته را بازچینی کنند که گویی چنین یا چنان اشتباهی پیش نیامده، یا فلان و بهمان پیروزیِ خیالی واقعاً رخ داده است.»[5]

اورول و کستلر همت گماردند تا از این دو ترفندِ دروغین و موهومِ حکومت‌های تمامیت‌خواه، یعنی «خطاناپذیری» و «دروغ سازمان‌یافته» پرده بردارند و برای رسیدن به این مقصد، بهترین و اثرگذارترینِ قالب ممکن را برگزیدند: رُمان!

خروجیِ این تصمیم تاریخی، سه شاهکار دوران‌ساز ادبی و سیاسی بود: ظلمت در نیمروز (۱۹۴۰) مزرعه‌ی حیوانات (۱۹۴۵) و هزارونهصدوهشتادوچهار (۱۹۴۸).

کمونیست‌های فرانسه با مشاهده‌ی صفوف خریدارانِ کتاب در برابر کتاب‌فروشی‌ها ــ پس از آن که از ارعابِ ناشرانِ کتاب نتیجه نگرفتند ــ تمام نسخه‌های موجود در کتاب‌فروشی‌ها را خریداری و خمیر کردند. در نتیجه، در فواصل هر دو نوبت از چاپ، نسخه‌های دسته‌دوم کتاب، در بازار سیاه سه تا پنج برابر قیمت رسمی به‌فروش می‌رسید.

کستلر نگارش ظلمت در نیمروز را در سپتامبر ۱۹۳۸ در پاریس آغاز کرد.[6] در همانجا بود که با دَفنی هاردی آشنا شد. کستلر به‌تازگی با همسرش دوروتی به‌هم زده بود. دَفنی، دختر ۲۱ ساله‌ی اهل بریتانیا بود که در هلند، محل کارِ پدرش در دیوان بین‌المللی لاهه، بار آمده بود و در آن زمان، در رشته‌ی هنر درس می‌خواند و به لطف دریافت بورسیه‌ی تحصیلی به پاریس آمده بود. آن دو در تابستان ۱۹۳۹، به‌رسم پاریسی‌ها که در ماه اوت به جنوب می‌کوچیدند، از پاریس به سواحل جنوبی کشور رفتند. ابتدا در روکبرون[7]، در جنوب‌ شرقی فرانسه، و سپس در کلبه‌ای کوهستانی در روکبیلیر[8] منزل گزیدند. در آنجا، کستلر کتابش را می‌نوشت و دفنی مجسمه‌اش را می‌تراشید. در همان کلبه‌ی کوهستانی بود که کستلر از شنیدن خبر پیمانِ منع‌ تجاوز میان استالین و هیتلر (۲۳ اوت ۱۹۳۹) به‌شدت یکه خورد.[9] و شاید در همین روزها بود که در رمان تازه‌اش از زبان بازجویِ روباشف نوشت: «برای حفظ این دژ، در خیانت به دوستان و سازش با دشمنان، کوتاهی نکردیم.»[10]

هنگام بازگشت به پاریس (اکتبر ۱۹۳۹) کستلر به ‌‌اتهام همکاری با شوروی، بازداشت و به اردوگاه پیرنه منتقل شد. در این فاصله، دفنی هاردی، تنها در پاریس، برای پرکردن اوقاتِ خود، صفحاتی از ظلمت در نیمروز را ــ که کستلر به آلمانی نوشته بود[11] ــ به‌انگلیسی برگرداند. چهار ماه بعد، در ژانویه‌ی ۱۹۴۰ کستلر از اردوگاه پیرنه آزاد شد. او پس از بازگشت به آپارتمانشان در پاریس، دفنی را تشویق کرد که بقیه‌ی کتاب را نیز ترجمه کند. دفنی با شتاب، و سایه‌به‌سایه‌ی کستلر، کار ترجمه را پی‌گرفت.

در این بین، کستلر همچنان تحت نظر پلیس فرانسه بود و در خلال بازجویی‌ها و تفتیش‌های خانه‌اش باقیِ رمان را می‌نوشت؛ با ترس‌ولرزی دائمی از اینکه پلیس، هر آن سر برسد و نسخه‌ی ماشین‌شده‌ی ظلمت در نیمروز را با خود ببرد.

کمتر پیش می‌آید که رمانی به این اهمیت، در شرایطی چنین پرهرج‌ومرج، و شانه‌به‌شانه‌ی ارعاب و تعقیب نوشته شود. کستلر حتی فصول کاملی از کتاب را در اردوگاه پیرنه نوشته بود.[12] بوی تنگنای نمورِ زندان که در هر برگ از کتاب به مشام می‌رسد، تنها حاصل تخیل نویسنده نیست و در واقع، ثمره‌ی تجارب تلخِ او در بازداشتگاه‌های مختلف اروپا، به‌ویژه زندان‌های اسپانیا، است. طوری که حتی طولِ سلول انفرادی روباشف (چهره‌ی کانونیِ ظلمت در نیمروز) دقیقاً مطابق است با طولِ سلول کستلر در اسپانیا: شش قدم‌ونیم تا پای پنجره و شش‌ قدم‌ونیم برگشت.[13] کستلر در سال ۱۹۳۷ در اسپانیا به‌دستِ نیروهای ژنرال فرانکو بازداشت شده و مدت چهار ماه در زندان‌های مالاگا و سویل، حبسی نفس‌گیر کشیده بود. او بیشتر وقت‌ها در سلول انفرادی به‌سر برد؛ شب‌هنگام صدای تیربارانِ محکومین را در سلول می‌شنید و هر دَم، اجرای حکم اعدامِ خود را انتظار می‌کشید. او در گفت‌وگو با مرگ توضیح داد که چگونه ــ حتی در فقدان بازجویی ــ سلول انفرادی، به‌تنهایی، می‌تواند ریتم ذهن را در هم ریزد و برخی کارکردهای عجیب و ناآشنای مغز را به‌راه بیندازد. او روشن ساخت که چگونه در «محفظه‌ی تیره‌ی زندان»، دیدن عنکبوتی در پنجره یا حشره‌ای در رختخواب، جانشینِ سینمارفتن، عشق‌بازی، روزنامه‌خواندن و مشغولیات معمولیِ زندگیِ روزانه می‌شود. اما روزهایی نیز هستند که حتی رخدادی جزئی وجود ندارد که «خفیف‌ترین نَفَسِ هوا را به حرکت درآورد تا تکانی به پرّه‌های عاطل آسیاب بادیِ زمان بدهد»[14] و آن‌وقت است که زندانی تشنه‌ی گفت‌وگو با هر کسی می‌شود که از درِ سلول به داخل می‌آید: نگهبان، نظافت‌چی، یا حتی بازجو.

چرا؟ چون به‌قول کستلر «خودِ آدم، به‌هیچ‌وجه هم‌صحبت خوشایندی نیست.» او می‌نویسد «پس از شش‌ هفته حبس انفرادی، آن‌قدر از دستِ خودم ذله بودم که فقط با عبارات رسمی با خود حرف می‌زدم و خودم را "قربان" خطاب می‌کردم.» آخر، مغز انسان، تنها وقتی محصولی تولید می‌کند که پیشاپیش خریداری داشته باشد. و اگر تقاضایی برای محصولاتش نباشد ــ یعنی هم‌صحبتی نداشته باشد که حرفش را بشنود یا خواننده‌ای نباشد که عباراتش را بخواند ــ دست به اعتصاب می‌زند.[15] همین‌گونه ژرف‌کاوی‌های ذهنِ یک زندانی بود که به کستلر امکان داد که به‌آسانی واردِ افکار و خیالاتِ قهرمانِ زندانیِ داستانش، روباشف، شود و ذهنیتِ او را به‌گونه‌ای گیرا و لمس‌شدنی به ‌روی کاغذ بیاورد.

باری در میان هراسی دائم از دستگیری و تفتیش، به نظر می‌آمد که هماره «جادویی ملاطفت‌آمیز» کتابِ در حالِ نگارش را حفظ می‌کند. مثلاً در یک مورد، در مارس ۱۹۴۰، مأموران پلیس، آپارتمان کستلر را تفتیش کردند، و تقریباً تمام فایل‌ها و دست‌نوشته‌هایش را باخود بردند، اما نسخه‌ی ماشین‌شده‌ی ظلمت در نیمروز را ندیدند. کستلر با اتکا به این نظریه‌ی ادگار آلن‌پو که «اشیای جلوی چشم کمتر شک‌برانگیزند» آن را روی میز کارش، برابر چشم همه، می‌گذاشت. و نسخه‌ی کاربنی را، بر اساس نظریه‌ای مخالف، بالای قفسه‌ی کتاب‌ها پنهان می‌‌داشت.[16]

سرانجام در آوریل ۱۹۴۰ نگارش کتاب به‌‌ آخر رسید. دفنی برگردان انگلیسی را به آدرس انتشارات جاناتان کیپ در لندن پست کرد و کستلر رونوشتِ کاربنیِ اصل آلمانیِ کتاب را برای ناشری در کشورِ بی‌طرف سوییس فرستاد.[17] آن‌ها پایان کارِ کتاب را جشن گرفتند. اما شادمانی‌شان همانند نسیمی گذرا بود. چند روز بعد، وقتی قوای آلمان برای اشغال پاریس به آن سمت رو آوردند، کستلر و دفنی سراسیمه به جنوب کشور گریختند و در این بین، کستلر دوباره بازداشت شد و نسخه‌ی اصلی کتاب ناپدید گشت!

پس از آزادیِ کستلر، آن دو، راه‌های متفاوتی را برای خروج از فرانسه در پیش گرفتند. دفنی، که شهروند بریتانیا بود، به‌سادگی رهسپار لندن شد. کستلر اما دردسرهای فراوانی داشت: یک یهودیِ مجار و عضو پیشینِ حزب کمونیست! گزینه‌ای مناسب برای کشته‌شدن به‌دست نازی‌ها یا متهم‌شدن به جاسوسی توسط پلیس فرانسه. در نتیجه، کستلر ناچار شد که مسیری پرمخاطره را از طریق جنوب فرانسه، مراکش و پرتغال طی کند و سرانجام به طور غیرقانونی به انگلستان وارد شود. و در آنجا بود که بی‌درنگ بازداشت و به زندان پنتون‌ویل در شمال لندن منتقل شد.

هم‌زمان با سرگردانیِ کستلر در میان کشورهای گوناگون، دفنی هاردی با ناشر لندنی در تماس و مکاتبه بود. و وقتی با مخالفتِ ناشر با عنوان اصلیِ کتاب (دورِ باطل) مواجه شد، کستلر دم‌دست نبود و دفنی به‌تنهایی تصمیم گرفت نام کتاب را «ظلمت در نیمروز» بگذارد. عنوانی که از قضا، نامی استثنایی و معرکه برای شاهکاری کم‌نظیر از آب در آمد. این عنوان از کتاب ایوب اقتباس شده بود، آنجا که می‌گوید: «در روز به ظلمت برمی‌خورند و به‌وقت ظهر، مثل شب، کورمال راه می‌روند.»[18] عنوانی که تعبیری بود از محذور اخلاقیِ پیش روی روباشف (قهرمان یا ضدقهرمان داستان) و وضعیت بغرنج خودِ کستلر. 

شش‌ ماه پس از گریز از فرانسه و در‌به‌دری در نقاط گوناگون، سرانجام، نسخه‌ی پیش‌ازانتشارِ کتاب در زندان پنتون‌ویل به دست نویسنده‌اش رسید.[19]کستلر و دوست‌دخترش پس از ماه‌ها دوباره به‌ هم رسیده بودند، و این‌بار در دو سوی توریِ اتاق ملاقات زندان، و در حضور یک نگهبان.

دفنی که می‌ترسید که بگوید چه دسته‌گلی به‌آب داده و عنوانِ کتاب را سرِخود عوض کرده است، بااحتیاط عنوان تازه‌ی کتاب را به او نشان داد. اما برخلاف انتظار، کستلر از نام تازه خوشش آمد. کستلر خیال کرده بود که نام کتاب، عبارتی از آلام شمشونِ[20] جان میلتون، چکامه‌سرای سده‌ی هفده، است که می‌گوید: «وای! ظلمت، ظلمت، ظلمت، در میانِ درخششِ نیمروز».[21]

در پایان ملاقات، وقتی نگهبان، کستلر را تا سلولش همراهی می‌کرد از او پرسید «این چه‌جور کتابی است که این‌همه درباره‌اش حرف زدید؟» کستلر در جواب گفت «کتابی است که من در مورد یک زندانی نوشتم که در سلول انفرادی به ‌سر می‌بَرد!» نگهبان همان‌طور که درِ سلول را برهم می‌کوبید، گفت «پس تو لابد پیغمبری!»[22]

یکی از روزنامه‌های پیشرو فرانسه نوشت: «مهم‌ترین عاملِ منفردی که به شکست کمونیست‌ها در همه‌پرسی پیرامون قانون اساسی انجامید داستان ظلمت در نیمروز بود.»

چند روز بعد کستلر از زندان آزاد شد و کتاب به‌سرعت به‌زبان‌های مختلف برگردانده شد. و از میان حدود سی ترجمه‌، برگردان مترجم فرانسوی بیش از همه غوغا به‌پا کرد و جریان‌ساز شد. تا پیش از اتمام جنگ جهانی دوم، ناشران فرانسوی، به‌ احترام متحد خود، شوروی، رغبتی به انتشار برگردان فرانسوی کتاب نداشتند. اما پس از پایان جنگ، و با انتشار ترجمه‌ی فرانسوی در سال ۱۹۴۵، در سرزمینی که کستلر ظلمت در نیمروز را به‌روی کاغذ آورده بود، حدود چهارصدهزار نسخه از کتاب با عنوان صفر و بی‌نهایت[23] به‌فروش رسید.[24] جای تعجب نبود که حزب کمونیست فرانسه، قدرتمندترین و بانفوذترین حزب آن کشور، در همه‌پرسیِ سال ۱۹۴۶ با اختلافی اندک (۴۸ به ۵۲ درصد) بازنده شد.[25] به‌گفته‌ی برخی از ناظران آگاه، از جمله فرانسوا موریاک (برنده‌ی نوبل ادبیات در سال ۱۹۵۲) ظلمت در نیمروز توازن قوای سیاسی را بهضرر کمونیست‌ها برهم زده بود.

در واقع، ظلمت در نیمروز کیفرخواستی علیه استالینیسم بود که «از درون حزب کمونیست»، «با ادبیاتِ آن»، و با نقش‌آفرینیِ یک «کهنه‌‌بلشویک» نوشته شده بود و بدین ترتیب راه را برای نگارشِ شاهکارهایی ادبی هموار کرد که طی سال‌ها و دهه‌های بعد، از درون دژِ کمونیسم به‌ آن یورش بردند. بی‌سبب نبود که به‌گفته‌ی جورج استاینر، شوروی احتمالاً کستلر را در ردیف سوم افرادی قرار داده بود که باید ترور یا تنبیه می‌شدند.[26] و باز بی‌جهت نبود که جورج اورول که در نگارش مزرعه‌ی حیوانات و ۱۹۸۴ تااندازه‌ای از ظلمت در نیمروز الهام گرفت، آن را «یک شاهکار»[27] و «رمانی درخشان» نامید.

به‌ هر رو، کمونیست‌های فرانسه با مشاهده‌ی صفوف خریدارانِ کتاب در برابر کتاب‌فروشی‌ها ــ پس از آن که از ارعابِ ناشرانِ کتاب نتیجه نگرفتند ــ تمام نسخه‌های موجود در کتاب‌فروشی‌ها را خریداری و خمیر کردند. در نتیجه، در فواصل هر دو نوبت از چاپ، نسخه‌های دسته‌دوم کتاب، در بازار سیاه سه تا پنج برابر قیمت رسمی به‌فروش می‌رسید. حالا کستلر، اسب تروآی خود را در فرانسه مستقر کرده بود و کتاب او سرنوشتِ آن کشور را رقم می‌زد. به‌نظر می‌رسید که این‌جا همان تقاطعی است که به قولِ لیونل تریلینگ، منتقد ادبی آمریکایی، «ادبیات و سیاست به‌ هم می‌رسند.»[28]

در همان روزها بود که شکل آتیِ قانون اساسی فرانسه به رفراندوم گذاشته شد. اگر متن پیشنهادیِ کمونیست‌ها پیروز می‌شد آن‌ها کنترل مطلق کشور را به‌دست می‌گرفتند. اما آن‌ها شکست خوردند و یکی از روزنامه‌های پیشرو فرانسه نوشت: «مهمترین عاملِ منفردی که به شکست کمونیست‌ها در همه‌پرسی پیرامون قانون اساسی انجامید داستان ظلمت در نیمروز بود.»[29]

در این بین، مترجمان کشورهای دیگر، بااطمینان از آنکه متن اصلی و آلمانیِ کتاب در آشوب جنگ مفقود شده است، نسخه‌ی انگلیسی را مبنا قرار دادند. برگردان انگلیسی به نسخه‌ی اصلیِ کتاب (ur-text) مبدل شده بود که هر ترجمه‌ی دیگر، از جمله ترجمه‌ی آلمانی، از روی آن به زبان‌های دیگر برگردانده می‌شد! رخدادی نادر در ادبیات مدرن!

هفتادوپنج سال باید می‌گذشت تا یکی از نسخه‌های اصلی و آلمانیِ کتاب پیدا شود. در سال ۲۰۱۵، ماتیاس وسل، دانشجوی آلمانیِ دانشگاه کاسل، سرگرم نگارش رساله‌ی دوره‌ی دکترا درباره‌ی آثار اولیه‌ی کستلر به زبان آلمانی بود و در زوریخ در آرشیو یکی از ناشران سوئیسی ‌دنبال اثری تبلیغاتی از کستلر می‌گشت که در مورد جنگ داخلی اسپانیا نوشته بود، که یکباره به نسخه‌ای تایپ‌شده و کاربنی برخورد که روی آن نوشته بودند «روباشف: رمان». تمبر سانسورچیان فرانسوی، که روی هر برگ از کتاب دیده می‌شد، نشان می‌داد که کتاب از پاریسِ زمان جنگ به زوریخ فرستاده شده است. احتمالاً این نسخه را یک سرویراستار سوئیسی، پس از ردکردنِ آن، در بایگانی پنهان کرده بود. وسل پس از مطالعه‌ متوجه شد که این نسخه، از بسیاری جهات با ترجمه‌ی آلمانیِ کتاب که از روی ترجمه‌ی انگلیسی برگردانده شده، تفاوت‌‌ دارد.

در واقع، دَفنی، دوست‌دختر کستلر، هم انگلیسی می‌دانست هم آلمانی، اما نه تجربه‌ای در ترجمه داشت، و نه با دستگاه توتالیتر شوروی و آلمان نازی آشنا بود. برای مثال، او در برابر واژه‌ی آلمانیِ Verhör (بازجویی) کلمه‌ی hearing (دادرسی) را نهاد؛ و به‌قول مایکل اسکمل، نویسنده‌ی زندگی‌نامه‌ی کستلر، «این رژیم‌ها را تا اندازه‌ای ملایم‌تر و متمدن‌تر از آنچه واقعاً بودند نشان داد.»

فزون بر این، ترجمه‌ی او از متن کستلر، نهایی و کامل هم نبود. کستلر در آخرین دقایق در متن تغییراتی داده بود که ظاهراً دفنی از آن خبر نداشت. مثلاً در متن اصلی، پاراگرافی در مورد خودارضایی در زندان دیده می‌شود که در نسخه‌ی دفنی وجود ندارد. به گفته‌ی اسکمل، برگردانِ تازه‌ی فیلیپ بوهم (مترجم انگلیسی) ظلمت در نیمروز را خواندنی‌تر از قبل می‌سازد. حالا «نثر کتاب موجزتر، دیالوگ‌ها روشن‌تر، لحن نویسنده طعنه‌آمیزتر، و ریزه‌کاری‌های جدلیِ مارکسیستی-لنینیستی بیشتر قابل هضم است ... اثری که این ترجمه بر خواننده می‌گذارد مثل این است که یکباره با تابلویی آشنا روبه‌رو شوی که لایه‌هایی از لاک و غبار را از آن زدوده باشند و نقوش و رنگ‌ها در نوری درخشان‌تر آشکار شود.»

هرچند به‌قول زینو وِرنیک، کستلرپژوه و استاد ادبیات تطبیقی، ظلمت در نیمروز هرگز از رادارِ پژوهشگران ناپدید نشده بود،[30] اما پیداشدن نسخه‌ی اصلیِ آلمانیِ کتاب (۲۰۱۵) و انتشار آن (۲۰۱۸) و برگردان جدید انگلیسی بر اساس همین نسخه‌ی تازه‌یافته (۲۰۱۹) ظلمت در نیمروز را بیش‌ازپیش در کانون توجه قرار داده است.

همان‌طور که دیوید سِزارانی، تاریخ‌نگار بریتانیایی، می‌نویسد، ظلمت در نیمروز سرآغازِ آن «مسیر نهایی» بود که به فروپاشیِ شورویِ کمونیستی در ابتدای دهه‌ی ۱۹۹۰ انجامید.[31] و پدیده‌هایی که کستلر به‌تصویر می‌کشد ــ قربانی‌کردن رهبران وفادارِ پیشین، دستکاریِ ذهنیت مردم، ایجاد هیستریِ جمعی از طریق نظریه‌های توطئه، جرم‌انگاریِ تفکر انتقادی، سرکوب عقاید متفاوت با مواضع رسمی، سانسور و خودسانسوری، و تطبیق واقعیت با جهت‌گیریِ سیاسی ــ به‌طرزی دهشتناک هنوز هم وجود دارد و این‌گونه شگردها با برخی از شیوه‌های مرسوم در نظام‌های سیاسیِ کنونی چندان تفاوتی ندارد.[32]

بنابراین، جای تردید نیست که، دست‌کم در برخی از نقاط دنیا، «نیمروز» همچنان ظلمانی است و ظلمت در نیمروز شاهکاری زنده است نه تاریخی.


[1] با وام‌گیری از عنوانِ سفرنامه‌ی او به شوروی با نام شب‌های سفید و روزهای سرخ: دوازده گزارش از اتحاد جماهیر شوروی که در سال ۱۹۳۴ به‌زبان آلمانی در اوکراین منتشر شد.

[2] See “Looking Back on the Spanish War” in George Orwell (2000) George Orwell Essays. Penguin Classic.

[3] Richard Crossman (ed., 2018( The God that Failed. Edicion digital: epublibre, p.85.

[4] Arthur Koestler (1954) The invisible Writing: An Autobiography. Boston: The Beacon Press, p.388.

[5] See “The Prevention of Literature” in George Orwell (2000) George Orwell Essays. Penguin Classic.

[6] منابع مختلف، تواریخ متفاوتی را برای آغاز نگارش ظلمت در نیمروز ذکر کرده‌اند؛ با این حال، خود کستلر، در نوشتار نامرئی می‌نویسد: «هنگام پیمان مونیخ [سپتامبر ۱۹۳۸] شروع به ‌نوشتن ظلمت در نیمروز کردم و در آوریل ۱۹۴۰، یک‌ماه پیش از تجاوز آلمان و سقوط فرانسه، به‌ پایانش رساندم.» بنگرید به:

The invisible Writing, 401.

[7] Roquebrune

[8] Roquebilliere

[9] Edward Saunders (2017) Arthur Koestler (Critical Lives.) Reaktion Books Ltd, P.57.

[10] آرتور کستلر (۱۳۹۹) ظلمت در نیمروز. ترجمه‌ی مژده دقیقی، نشر ماهی، ص ۲۲۱؛ تأکید از من است.

[11] مادر آرتور کستلر اهل اتریش بود و به‌ این اعتبار او ظلمت در نیمروز را به ‌زبان مادری خود ‌نوشت. اساساً کستلر تا سال ۱۹۴۰ تمام کتاب‌های خود را به‌ آلمانی، و از آن پس، به انگلیسی نگاشت. بنگرید به: پیشگفتارِ آرتور کستلر (۱۳۸۰) گفت‌وگو با مرگ. ترجمه‌ی نصرالله و خشایار دیهیمی، نشر نی، ص ۱۱.

[12] Michael Scammell (2009) Koestler: The Literary and Political Odyssey of a Twentieth-Century Skeptic. New York: Random House, chap16.

[13] بنگرید به: ظلمت در نیمروز، ص ۳۶ و آرتور کستلر (۱۳۸۰) گفت‌وگو با مرگ، ص ۱۵۳.

[14] گفت‌وگو با مرگ، ص ۱۵۱.

[15] همانجا، ص ۱۵۲.

[16] The invisible Writing, 402.

[17] Arthur Koestler (2019) Darkness at Noon. Translated by Philip Boehm. p.xiii.

[18]کتاب ایوب 5: 14.

[19] The invisible Writing, 402.

[20] Samson Agonistes

[21] Koestler: The Literary and Political Odyssey of a Twentieth-Century Skeptic, chap,18.

علاوه بر منبع ذکرشده در بالا، اسکمل در پیش‌گفتار خود بر ترجمه‌ی انگلیسیِ تازه‌ای از ظلمت در نیمروز نیز عنوان کتاب را برگرفته از کتاب ایوب می‌داند، بنگرید به:

Darkness at Noon, p.xiii.

اما خود کستلر در کتاب بیگانه در میدان عنوان «ظلمت در نیمروز» را برگرفته از عبارت جان میلتون می‌داند. بنگرید به:

Arthur and Cynthia Koestler (1984) Stranger on the Square. Edited by Harold Harris. New York: Random House, p.25.

[22] The invisible Writing, 402.

[23] Le Zéro et l'Infini در ایران نیز نخستین بار، در سال ۱۳۳۰ بود که ظلمت در نیمروز با عنوان هیچ و همه توسط علی‌اصغر خبره‌زاده از روی ترجمه‌ی فرانسوی به فارسی برگردانده شد. عنوانِ برگردانِ فرانسوی، برگرفته از عبارتی از کتاب بود که طبق آن، «فرد هیچ‌چیز نبود حزب، همه‌چیز بود ...». بنگرید به: آرتور کستلر (بی‌تا) همه و هیچ. ترجمه‌ی علی‌اصغر خبره‌زاده. بی‌جا، صص ۹۰.

[24] The invisible Writing, p.403.

به‌گفته‌ی مایکل اسکمل ظرف دو سال، دو میلیون نسخه از کتاب به‌ فروش رسید و رکوردی بی‌سابقه در نشر فرانسه به ثبت رسید. بنگرید به:

Darkness at Noon, p.xiv.

[25] Darkness at Noon, p.xv.

[26] Arthur Koestler (Critical Lives.), p. 77.

[27] See “Arthur Koestler” in George Orwell (2000) George Orwell Essays. Penguin Classic.

[28] Lionel Trilling (2008) The Liberal Imagination: Essays on Literature and Society. New York Review Books, from the introducthion.

[29] The invisible Writing, p.404.

[30] Zénó Vernyik (2021) Arthur Koestler’s Fiction and the Genre of the Novel. Lexington Books, p.xxi.

[31] David Cesarani (1998) Arthur Koestler: The Homeless Mind. Random House UK, p. 2.

[32] Arthur Koestler’s Fiction and the Genre of the Novel, 160.