مارکس و عروسک: رقصیدن بین دو زبان
مریم مجیدی دو سال بعد از انقلاب در ایران به دنیا آمد و شش سال بعد با خانوادهاش به فرانسه رفت. او سالها بعد به ایران برگشت و میهن مادریاش را دوباره کشف کرد. «مارکس و عروسک» ماجرای زندگی او است که «جایزهی گنکور رمان اول» در فرانسه به آن تعلق گرفته است.
مارکس و عروسک، نوشتهی مریم مجیدی، انتشارات نوول آتیلا، سال 2017
در سال ۱۹۸۰، یک زن جوان باردار، یک کمونیست ستیزهجو، در تظاهرات دانشگاه تهران شرکت میکند. ناگهان مردانی را میبیند که با چشمان خونگرفته و چماق به دست، در حالی که فریاد «الله اکبر» سر میدهند، به جمعیت هجوم میآورند و سر و دست دیگران را میشکنند. مصادرهی انقلاب از سوی اسلامگرایان به سرنوشت کودکِ بهدنیانیامدهی داستان گره میخورد، کودکی که میان دو کشور، دو فرهنگ، و دو زبانِ متفاوت رشد میکند. مارکس و عروسک، نوشتهی مریم مجیدی، داستان سرنوشت پر فراز و نشیب همین کودک است. این رفت و برگشتها که در داستان همواره میان ایران و فرانسه، کودکی و مادری، قصهگویی و خودنگاری در حرکت است، تصاویر گیرا و تأثیرگذاری در ذهن خوانندهی کتاب میسازند.
چندهویتی بودن یکی از مسائلی است که در رمان مریم مجیدی، از طریق عناوینی که برای سه بخش کتاب در نظر گرفته شده، مطرح میشود. «تولد اول» به کودکیِ راوی در ایران میپردازد. «تولد دوم» از زمان آمدنش به فرانسه آغاز میشود و سالهای پیشروی او را در بر میگیرد. و «تولد سوم»، که شامل دوران بزرگسالی راوی و بازگشت او به فرهنگ ایرانی است، به دورهای مربوط میشود که او (به رغم تمام تناقضات موجود و پس از جابهجاییهای متعدد میان فرانسه، ایران، پکن، و استانبول) بالأخره موفق میشود در میان این فرهنگهای گوناگون به توازن شخصیتی دست پیدا کند. هر فصل، گذاری به دورهای متفاوت از زندگی نویسنده است، و روی هم رفته میتوان گفت که واکنشهای احساسی بیشتر از مرور وقایع گذشته مورد توجه قرار میگیرند: راوی ابتدا از بخشی از وجودش که ایران است پرده بر میدارد، و بعد از بخش دیگرش که فرانسوی است، و در آخر هم به رابطهی میان این دو میپردازد. علاوه بر این، داستان هرچه پیشتر میرود، بیشتر به سمت طنز و کنایه نیز کشیده میشود.
«تولد اول» داستان دوران کودکیِ راوی است که به شکل قطعههای کوتاه نقل میشوند. داستان با به خاطر آوردن ماجرای ترک کشور در شش سالگی راوی و داستانهایی که از زبان بستگان او دربارهی آن دوره نقل شده شروع میشود، یک داستان خانوادگی که به نوعی با سیاست گره خورده است: زن و شوهر کمونیست، پدر و مادر مریم، همواره در ترس و اضطراب به سر میبرند، چون نگران فاش شدن فعالیتشان در یک حزبِ ممنوعاند. در نهایت، تحمل این فضا برایشان غیرممکن میشود، فضایی که در آن رخدادهای به ظاهر بیاهمیت تجسمبخشِ خشونتهای سیاسی میشوند: روزنامهنگار زندانی که هر روز، برای دوباره شنیدن صدای زنش، فیلم انیمیشنی را تماشا میکند؛ مادری که تنها موفق شده دمپاییهای پسرش را، که نیمهشبی دستگیر شده بوده، پیش خودش نگه دارد. این دلبستگی به اشیا به خوبی توانسته حساسیتهای کودکانه را برایمان تداعی کند، و به علاوه منعکسکنندهی یکی از ویژگیهای زبانیِ کشوری باشد که همواره زیر سلطهی دیکتاتوری بوده است، چرا که دیگر نمیتوان از کلمات ساده و بیپرده استفاده کرد و همواره نیاز به نشانهسازی و استفاده از نمادها و سمبولها احساس میشود.
گذشته با همان لحن بازیگوشانهی مریم جوان پیش چشم ما تصویر میشود؛ نویسندهی خاطراتِ فراموششده غبار از روی داستانهای خاکخورده بر میگیرد: «من، با نوشتن، مردهها را از گور بیرون میآورم، پس نوشتار من خلافِ کاری است که گورکن میکند؟ من هم گاهی دچار حالت تهوع میشوم. میتوانم در حلق و دلم احساسش کنم. من در زمینی وسیع و رازآلود که به گورستانی نفرینشده میماند، قدم میزنم و خاطرات، حکایتها، داستانهای دردناک و تلخ را نبش قبر میکنم. این کار گاهی اوقات غیر قابل تحمل میشود چرا که حالوهوای مرگ و گذشته همواره در جریان است. خودم را در میان مردگانی مییابم که مویهکنان از من میخواهند تا داستانشان را بازگو کنم. این مردگان، درست مثل روح پدرم، مرا در تمام طول این سالها، خیس عرق در نیمههای شب از خواب پراندهاند، گویی به شکل ناپیدایی همیشه مرا دنبال میکنند. گاهی اوقات هم خودم را در خیابانی مییابم که مردمانش دهانی برای سخن گفتن ندارند.»
اگر این مردگان صدایی نداشتند، به این دلیل بود که آن زمان شکنجهگرشان هنوز بر منصب قدرت بود، هرچند که زمان حال هم هنوز تشابهاتی با دوران کودکی راوی دارد. سال ۲۰۰۳، مریم و پسرعمویش در یک ماشین نشستهاند و پلیس جلویشان را میگیرد؛ مجبور میشوند جلوی مأمورها به عمه و عمویشان تلفن کنند، تا ثابت شود که با هم نسبتِ خونی دارند. «میخواهی برگردی فرانسه و این ماجراها را برای همه تعریف کنی؟ من شرمندهام! خواهش میکنم این ماجراها را برای کسی تعریف نکن!» اینها را راوی به نقل از پسرعمویش مینویسد. البته که راوی ماجرا را با تمام آن نفرت و بیحرمتی که احساس کرده برایمان نقل میکند. در ادامه، پدر راوی در سال ۲۰۰۹ همان صحنهای را میبیند که ۳۰ سال قبل برایش اتفاق افتاده بود: «مردمی را میدید که شعار همان سالها را دوباره بر لب داشتند: «مرگ بر دیکتاتور». ضرباهنگ قدمهایشان را میشنید، و ضربان قلبش بالا میرفت. میخواست خودش هم به جمعیت بپیوندد. مردان موتورسوار و باتوم به دستی را دید که به جمعیت هجوم میبردند. هرکسی را که دم دستشان بود با باتوم میزدند. آدمهایی را میدید که به زمین میافتادند.»
در دههی ۱۹۸۰، در حالی که فشارها بیشتر و بیشتر میشد، خانوادهی مریم تصمیم به مهاجرت میگیرند. باید کتابهای مارکسیستی را توی باغچه دفن میکردند، و مریم کوچولو هم برخلاف میلش باید اسباببازیهایش را به کودکان فقیر میبخشید. «مادرم آه میکشید: چه گناهی کردهایم که چنین بچهای نصیبمان شده! این دختر هیچ بویی از کمونیسم نبرده است! باز هم کلماتی که یک دختر پنج ساله چیزی از آنها نمیفهمید.» اسباببازیهای مریم هم به همراه کتابها در باغچهی خانه دفن شدند، مانند تمام چیزهایی که باید پشت سرش جا میگذاشت: امیدهای سیاسی، کودکی شاد، رؤیای مادرش که دخترش بتواند در ایران در رشتهی پزشکی تحصیل کند.
مادر و پدر در شروع کتاب حضور پررنگی دارند و میشود از طریق توصیفات فیزیکی و جسمانی حالات و عواطفِ آنها داستان را دنبال کرد، «شکم باردار مادر»، «چشمان مادر»، «دستهای پدر»، که یکی از زیباترین فصلهای کتاب را ساختهاند. «دستهای زخمی و زمختشده از کارِ» پدر نقشِ مستقلی در داستان بر عهده دارند، گویی هویتی مستقل از صاحبشان دارند، دستهایی که شرخری و تراکتپخشکنی و ورقهی آلومینیومسازی را به خود دیدهاند: «چوب، بتون، آجر، سیمان، شن، نقاشی ساختمان، پیچومهرهبازکنی، پارکت، موکت، کاشیکاری؛ پدر من کارگر ساختمان و کارراهاندازِ معروفی شده بود.» این دستها بعدها همنشینِ جوهر و قلم، خمیر سیاه و چسبناک تریاک، و موس کامپیوتر شدند. و در آخر هم میدان مبارزات انتخاباتی موجب آرامش خاطرشان شد.
شعرْ جزئی جدانشدنی از فرهنگ فارسی است. عمر خیام کسی است که قهرمان داستان با او ارتباط دوپهلویی دارد، چرا که از یک سو فکر میکند زیباترین و تأثیرگذارترین اشعار را در زبان مادریاش دارد، و از سوی دیگر – زمانی که به غربیها میرسد – از خیام به عنوان جاذبهای شرقی برای کسب جذابیت استفاده میکند تا دیگران را اغوا کند و مخاطب جذب کند. یکی از اهداف کتاب مطرح کردن مسئلهی نوسانات هویتی در رابطه با دیگر فرهنگهاست، که به سرعت میتواند از رویکردی اثرگذار به سمت استهزای خود حرکت کند. این ابزار اغوا، این زیبایی شرقی، یعنی اشعار فارسی، در اصل به عنوان ابزاری برای آزادی بیان استفاده میشود؛ به طور مشخص، در جایی از داستان از دهان رانندهی تاکسی ایرانی در آخر کتاب میشنویم که به راوی نصیحت میکند: «می بزن»، که به نوعی اشاره به اشعار خیام نیز دارد.
میراث شرقی برای نویسنده همچنین ارمغان افسانهها را به همراه داشته است. «یکی بود یکی نبود» عبارتی است که هفت بار در عنوان فصلها میآید، پنج بار در بخش اول که در ایران میگذرد، و دو بار در زمانی که مریم با سرزمین گمشدهی خود تجدید دیدار میکند. علاوه بر این، قدرت انکارناپذیر اشیا هم به راوی این فرصت کمنظیر را دادهاند تا از تنشهایی که با او همزیستی داشتهاند سخن بگوید، به گونهای که گاهی همین تنشها به سرعت حالتِ تسکیندهندهای به خود میگیرند. مریم از مادربزرگش میگوید که به انتخاب خودش تصمیم گرفته بوده در ایران بماند: «مادربزرگم در اتاق من نشسته بود. باز هم توهمی دیگر. دیگر در توانم نیست. میخواهم فریاد بکشم. ولی خندهاش آرامم میکند. "بنشین مریم. بگذار برایت یک استکان چایی بیاورم." مامان معصومه، این دیگر وحشتناک است. من دیگر نمیتوانم داستانهای ایرانم را تعریف کنم. به جایشان، توهمات و اوهام خودم را میگویم.»
بخش دوم کتاب بیشتر تمرکزش روی مریم است، تا خانوادهاش. مریم به دنبال جایگاهش در فرانسه است. دخترکی است که نمیتواند جز خودش روی کسی حساب باز کند، چرا که خانوادهاش شناخت چندانی از زبان فرانسه ندارند. مریم کوچولو میداند که تنها آموختن زبان میتواند کمک کند تا خودش را بخشی از این سرزمینِ نویافته بداند. «اینها هم خانوادهی مناند، حیف که لالاند و نمیتوانند حرف بزنند!» مریم ترجیح میدهد خانوادهاش را اینگونه به دوستان فرانسویاش معرفی کند. مسلط شدن به زبان فرانسه میتواند او را از غم تبعید دور کند، اما تنها به این بها که زبان فارسیاش را فراموش کند: «قیچی را برداشت و سطر به سطر نوشتهها و تکتک حرفها را یکی پس از دیگری ریز ریز کرد. انگار در خلأ سنگفرشها، پیش از این که به آرامی روی زمین بیافتند، لحظهای درنگ میکنند. برای رهایی از آنها فرش اتاقش و بعد هم موکت اتاقش را کنار زد، و با انگشتان کوچکش در کف اتاقش سوراخی حفر کرد و تمام خردهکاغذها را درون آن سوراخ گذاشت. رویشان خاک ریخت، و بعد موکت و فرش را سر جایشان برگرداند. روی زمین زانو زد و چشمانش را بست، انگار برای هویت فارسی خود آرامگاهی یافته است.» قهرمان داستان نیاز دارد که به دوران بزرگسالی برسد، تا در دوران تحصیلش در دانشگاه دوباره سراغی از زبان مادریاش و بعد سرزمین مادریاش بگیرد، و در آخر این چندهویتی بودن را بپذیرد. فصل آخر «یک زن آزاد» نام دارد، جایی که راوی دیگر میتواند آن طور که دلش میخواهد زندگی کند، چون دیگر در ایران زندگی نمیکند. و زمانی که نوبت به گرفتن تصمیمات اساسی و مهم زندگیاش میرسد، آزادی ظاهراً حرف اول و آخر را میزند. «دلت میخواهد چون لای پایت شکاف دارد، خر و خنگ حسابت کنند؟» این را مادر راوی میگوید، زمانی که میفهمد دخترش تصمیم دارد دوباره به ایران بازگردد.
این کتاب بیشتر از این که داستان یک زندگی باشد داستان رهایی است، رهایی از دست دیکتاتوری به وسیلهی تبعید، رهایی از وضعیت پناهجویی به کمک یادگیری زبان فرانسه، و بعد هم رهایی از چنگ ازخودبیگانگی: وقتی که راوی دوباره به سرزمینی مادریاش باز میگردد. اما مهمتر از همه، رهایی از نیاز به یافتن یک کشورِ آرمانی است، زمانی که راوی همهی این «رفتوبرگشتهای زندگی» را به عنوان جزئی از سرنوشت خود میپذیرد. داستان «یک زن آزاد»؟ بله، قهرمان داستان از تمام موانعی که زندگی سر راهش قرار میدهد گذر میکند، و با جادوی نوشتار جاودانهشان میکند: جایی که خاطرات گذشته و زمان لحظهی حال بیوقفه از نو ساخته میشوند.
سباستین اومون منتقد ادبی و روزنامهنگار فرانسوی است. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی اوست:
Sébastien Omont, ‘Danse entre deux langues,’ En attendant Nadeau, 17 January 2017