تاریخ انتشار: 
1401/05/15

روایت‌هایی از کشف حجاب: «زندانی‌ات می‌کنیم و به همه می‌گوییم که تو مرده‌ای»

مریم فومنی

بسیاری از ما زنانی را از دور و نزدیک می‌شناسیم که زمانی باحجاب و چادری بوده‌اند و حالا حجاب ندارند. اما داستان زندگی این زنان و مسیری که از چادر تا بی‌حجابی پیموده‌اند کمتر شنیده شده است. محدثه، ۴۲ ساله، پزشکی که در یک خانواده‌ی مذهبیِ ثروتمند و نزدیک به حکومت بزرگ شده‌، از دوره‌ی ابتدایی و ثبت‌نام در یک مدرسه‌ی مذهبی مجبور بوده که چادر سر کند. او که نام و مشخصات واقعی‌اش به درخواست خودش محفوظ نگه‌داشته شده، در مصاحبه‌ای مفصل، هفت‌خوان رستم کشف حجاب را این‌طور تعریف می‌کند:

از دوره‌ی راهنمایی وقت‌هایی که با دوستانم بیرون می‌رفتم، چادرم را درمی‌آوردم چون از چادر سر کردن خجالت‌زده می‌شدم. احساس می‌کردم که در جامعه‌ی واقعی آدم‌ها من را به‌عنوان یک آدم چادری دوست ندارند. از آن طرف به من امنیت هم نمی‌داد و چندباری که پسرها دنبالم راه افتاده بودند اتفاقاً به چادرم متلک می‌گفتند. ولی وقتی با خانواده بودم همچنان چادر داشتم. از ۱۶ سالگی وقتی در مهمانی‌ها و جمع‌های دوستانه پسری هم بود، دیگر روسری هم سرم نمی‌کردم ولی اگر جمع بزرگی بود راحت نبودم که روسری‌ام را بردارم.

وقتی که ازدواج کردم با اینکه خانوادهی همسرم حجاب نداشتند اما آنقدر از خانواده‌ی ما می‌ترسیدند که در همه‌ی ارتباطات قبل از ازدواج و حتی در خود عروسی با چادر آمدند. در آن دوره‌ خود من هم کاملاً بی‌حجاب بودم، ولی در حضور خانواده‌ باز هم چادر سر می‌کردم.

حتی دوره‌ی کوتاهی قبل از ازدواج که در کانادا بودم،می‌ترسیدم که حجابم را بردارم و یک‌دفعه کسی من را بی‌حجاب ببیند و به خانواده‌ام خبر بدهد چون واکنش پدر و مادرم خیلی شدید می‌بود. اگر می‌فهمیدند که حجاب ندارم یا حتی حجابم کم شده، مجبور به پرداخت هزینه‌ی خیلی زیادی می‌شدم و من را از خیلی چیزها محروم می‌کردند. مثلاً من را تهدید می‌کردند که اجازه ندارم خواهر و برادرهای کوچک‌تر از خودم را ببینم. می‌گفتند چون تو الگوی خوبی برای آنها نیستی حتی اجازه نداری که در اتاق خودت با آنها تنها باشی و من چون از لحاظ احساسی خیلی به آنها وابسته بودم مدام در ترس جدا شدن از آنها بودم.

من در همان دوران دبیرستان به خانواده گفته بودم که چرا باید چادر سر کنم؟ همیشه استدلالم این بود که در زمستان گلی و خاکی است و در تابستان گرم است و چه فایده‌ای برای من دارد؟ جواب آنها این بود که چادر حیای زن است و زن مثل مروارید است، یا اگر بی‌چادر باشی همسایه‌ها چه می‌گویند؟ این‌ها برای من قانع‌کننده نبود و چند دفعه گفته بودم که حجاب نمی‌خواهم. یک‌بار که حرفش جدی شده بود، پدرم گفت: «اگر این راهی است که می‌خواهی بروی ما برایت یک آپارتمان جدا می‌گیریم که کاملاً از ما جدا باشی، صبح به صبح می‌آیم قفل در را باز می‌کنم که به مدرسه بروی و بعد وقتی برگشتی در را قفل می‌کنم تا فردا. ۱۸ سالت هم که شد، شوهرت می‌دهیم و برو دنبال زندگی خودت.» این طرد شدن از خانواده برای یک دختر ۱۶ ساله که هیچ مهارتی در زندگی ندارد و چیزی درباره‌ی دنیا نمی‌داند، خیلی ترسناک بود. به همین دلیل، حرف زدن در مورد چادر و بی‌حجابی را کنار گذاشتم.

خانواده‌ی همسرم حجاب نداشتند اما آنقدر از خانواده‌ی ما می‌ترسیدند که در همه‌ی ارتباطات قبل از ازدواج و حتی در خود عروسی با چادر آمدند.

بعد از ازدواج در سفری که با شوهرم به خارج از ایران رفتیم روسری سر ‌نکردم. مادرم فهمید و با شوهرم دعوا کرد که چرا غیرت ندارد و چطور توانسته اجازه بدهد که من آنقدر بی‌حیا شوم. سرانجام، من و شوهرم تصمیم گرفتیم که از ایران برویم. می‌خواستم به پدرم بگویم که روسری سر نمی‌کنم، چون نگران بودم که دوباره کسی من را ببیند یا بفهمد که دختر آقای فلانی هستم و به پدرم خبر بدهد و برای موقعیت کاری‌اش بد شود. از آن طرف، هرچند خانواده‌ام نمی‌دانستند که دیگر حجاب ندارم اما مدام نگران بودم که پدرم بفهمد. چون همیشه به من می‌گفتند که تو با این کارهایت باعث می‌شوی که پدرت سکته کند. من همیشه با این ترس زندگی میکردم، چون به‌رغم همه‌ی اختلاف‌ها، از لحاظ عاطفی خیلی به پدرم نزدیک بودم و هستم.

در نهایت، یک روز به پدرم گفتم که من دیگر حجاب ندارم و به کانادا هم که بروم روسری سر نمی‌کنم. پدرم ــ شاید چون در مکانی عمومی بودیم یا شاید چون شوهر داشتم ــ گفت: «حالا من نمی‌توانم مجبورت کنم که روسری سر کنی ولی بدان که اول حجابت می‌رود، بعد ایمانت می‌رود، بعد حضرت فاطمه را قبول نداری و سقوط می‌کنی. دوم اینکه من تا ابد نگران خواهم بود و دلشوره‌ خواهم داشت که تو عاقبت‌به‌خیر نخواهی شد و سر از جهنم در می‌آوری.» البته خانواده‌ام نمی‌دانستند که من از ده سالگی نماز نخوانده بودم ــ یعنی خیلی زودتر از اینکه نسبت به لزوم حجاب تردید کنم خودِ دین برایم شک‌برانگیز شده بود. یکی از دلایل این امر، مسائل مربوط به جنسیت بود. حجاب برایم وصل به نابرابری بود، وصل به این بود ‌که باید با این حجاب خودم را محافظت کنم. به ما می‌گفتند که مردهای بد زیادی وجود دارند و شما باید چادر بپوشید تا از آنها در امان باشید اما هیچ محدودیتی برای آن مردها وجود نداشت. سؤالم این بود که چرا من باید با پوشیدن چادر و روسری اینقدر عذاب بکشم و ناخشنود باشم و از بقیه جدا بیفتم، فقط به این علت که ممکن است مردی با دیدن مویم تحریک شود؟

یک سال بعد دوباره به پدرم گفتم که دیگر روسری سر نمی‌کنم اما باز هم هر وقت که همدیگر را می‌دیدیم، روسری سر می‌کردم. آخرین باری که پدرم را دیدم روسری نداشتم اما لباس گشادی مثل عبا تنم بود و کلاه بزرگی هم داشتم که کل موهایم را پوشانده بود. هیچ‌کدام چیزی نگفتیم. ولی فضای بین‌ ما خیلی عجیب بود.

در کانادا، چند نفر از خویشاوندانمان در شهری بودند که در ‌آنجا درس می‌خواندم. اگر با آنها بودم روسری سر می‌کردم ولی اگر با آنها نبودم، کلاه و شال دور گردن داشتم و لباس یقه‌بسته می‌پوشیدم. سر کلاس کلاهم را برمی‌داشتم و تابستان‌ها هم از این کلاه‌های نقاب‌دار یا هدبندها داشتم که موهایم را می‌پوشاند. وقتی هم که حجاب نداشتم از ورودی‌های زیرزمین یا آسانسور کارگران می‌رفتم تا مبادا فامیل و آشنا من را ببینند. یعنی هیچ‌وقت از درِ اصلی دانشگاه داخل نمی‌شدم و در هیچ‌یک از فعالیت‌های دانشجویی شرکت نمی‌کردم.

الان بعد از این همه سال، وقتی که به ایران می‌روم دیگر عجیب نیست که چادر نداشته باشم چون خانواده‌ام هم کمی عوض شده‌‌اند و بعضی از بچه‌های جوان فقط مانتو و روسری دارند، یا مثلاً اگر بروند شمال چادر را برمی‌دارند. با وجود این، وقتی در ایران هستم همچنان حواسم هست که روسری‌ام خیلی عقب نرود و نمی‌خواهم که مادرم ناراحت شود.

چیزی که ماجرا را برای من سخت می‌کند باج‌گیریِ عاطفی خانواده و به‌خصوص مادرم است. الان بیش از ۲۵ سال است که جدا از خانواده زندگی می‌کنم و دوست دارم که رابطه‌ی بین‌مان با مهر و محبت باشد و مطمئنم که نه نظر آنها عوض می‌شود و نه نظر من. واکنش‌های مادرم خیلی شدید است و زندگی را برای همه‌ی ما تلخ می‌کند. من مدام سعی می‌کنم که از درگیری با آنها اجتناب کنم و گاهی حس می‌کنم که شجاعت ایستادن جلوی آنها را ندارم. این درگیری‌ها یادآور بسیاری از برخوردهای شدیدِ گذشته و برایم آزاردهنده است‌.

مثلاً من را تهدید می‌کردند که نمی‌گذاریم به مدرسه بروی و شوهرت می‌دهیم؛ حتی یک بار چهار هفته نگذاشتند که به مدرسه بروم. یا می‌گفتند چون نمی‌توانیم کنترلت کنیم تو را در زیرزمین خانه زندانی می‌کنیم تا برایت شوهر پیدا شود. یک دفعه که تهدیدم کردند، گفتم اگر زندانی‌ام کنید بالاخره یک نفر در فامیل می‌پرسد که من کجا هستم و چرا در مهمانی‌ها غایبم. پدر و مادرم گفتند به فامیل می‌گوییم که مریض شدی و مُردی، مراسم ختم هم برایت می‌گیریم، هیچ‌کسی هم شک نمی‌کند و نمی‌آید که نجاتت بدهد. بعد هم یک شوهر پیدا می‌کنیم تا از زندگی ما بیرون بروی. من همیشه با نگرانی مواظب بودم که اگر واقعاً خواستند این تهدیدها را عملی کنند از خانه فرار کنم. این شکنجه‌های روحی هنوز در ذهن من پررنگ است و حتی چیز ساده‌ای مثل اینکه در کانادا روسری سر نمی‌کنم برایم شبیه به زیر پا گذاشتن یک خط قرمزِ خیلی جدی است. حتی بعد از ازدواج و خروج از ایران هم تحت فشار بودم. مادرم هر دو هفته یک بار زنگ می‌زد و می‌گفت: «مو بیرون داشتن گناه بی‌لذت است، گناه بی‌لذت نکن». این فشارها وقتی متوقف شد که یک شغل خیلی خوب و پردرآمد پیدا کردم و از نظر مالی کاملاً مستقل شدم. بعد از آن خانواده با من آشتی کردند و دیگر اصلاً از بهشت و جهنم با من حرف نزدند. به نظرم حس کردند که آنقدر استقلال مالی دارم که دیگر به آنها نیاز ندارم.

چند ماه دیگر قرار است که به دیدنم بیایند و برایم سخت است که برای چند روز بخواهم روسری سرم کنم و بعد دوباره همانی باشم که قبلاً بودم و بدون روسری باشم. از طرف دیگر، الان بچه‌ام چهار ساله است و خیلی چیزها را می‌فهمد و نمی‌خواهم که یک روز من را بدون روسری ببیند و روز دیگر در حضور مادربزرگش با روسری. تصمیم گرفته‌ام که این بار روسری سر نکنم. ولی خیلی استرس دارم و همین الان هم که دارم درباره‌اش حرف می‌زنم شروع کرده‌ام به عرق کردن.