تاریخ انتشار: 
1402/09/16

برای یک درد مشترک

ر خورشید

چهار یا پنج ساله بودم که روزی متوجه شدم دیگر قرار نیست به این زودی‌ها خاله مهوش و خاله فریبا را ببینم؛ آنها قرار بود که به «زندان» بروند و این، سرآغاز رویاروییِ من با تضادهایی بود که در دنیای ساده و کودکانهام جایی نداشتند.

از همان روزها بود که رؤیای شیرینِ تبدیل جهان به جایی بهتر برای زیستن را در سر می‌پروراندم و فارغ از رخدادهای ناعادلانه‌ی روزگارمان، با تصور ساختنِ آینده‌ای مملو از عشق و صلح با مردمانی سرزنده و شاد، قدم در مسیر زندگی می‌گذاشتم.

علامت‌سؤال‌های پررنگ اما پیوسته بر خیالهای پرشور و آرمانی‌ام سایه می‌انداختند. چرا من «نمی‌توانستم» در مدرسههای «نمونه» تحصیل کنم؟ چرا مادر و پدرم به‌رغم داشتن مدرک تحصیلی و دانش لازم، به رایگان کار می‌کردند و «نمی‌توانستند» محل کاری برای خود داشته باشند؟

چرا خواهر سخت‌کوش و درس‌خوانم می‌ترسید که «نگذارند» وارد دانشگاه شود؟

چرا ما هر لحظه نگران و مضطرب بودیم که مبادا «مأموران به خانه‌مان بیایند»؟

چرا «نمی‌گذاشتند» ترانه در کنار مادرش، خاله فریبا، حیاتی‌ترین لحظه‌های زندگی‌اش را سپری کند؟ چرا ما در چشم هم‌وطنانمان همیشه «آن دیگری» بودیم؟ و هزاران پرسش بی‌پاسخ دیگر، که البته، مخرج مشترکی برای ما و سایر هموطنان بهائی‌مان بود.

به‌تدریج من بزرگ‌تر ‌شدم و سؤال‌ها نیز همراه با من ریشه ‌دواندند لابه‌لای رؤیاهایم.

بحران‌های نوجوانیام گره خوردند به اخراج شدن خواهرم از دانشگاه و مهاجرت «اجباری»اش، و در غیاب او، برای دومین بار و به خشونت‌آمیزترین حالتِ ممکن با هجوم و تفتیش خانه، پدرم را نیز بازداشت کردند.

مربع امن خانواده‌مان، حالا به چند بخش نامساوی تقسیم شده بود و من سردرگم و خشمگین از اینکه چرا نه فقط ما بلکه بسیاری از دیگر خانواده‌ها ناجوانمردانه چندپاره و از مسلّم‌ترین حقوقشان محروم می‌شوند… حالا دیگر پرسش‌های بی‌پاسخ کودکانه‌ام، تبدیل شده بودند به واقعیت‌های انکارناپذیر حاکم بر زندگیام بهعنوان یک بهائی در ایران، و تلخیِ پذیرش اینها بهعنوان حقایقی تغییرناپذیر، رفته‌رفته بر نگرانی و اندوهم می‌افزود. طولی نکشید که واقعیت، خیال‌های شورانگیزم درباره‌ی دانشگاه را بی‌رحمانه در چارچوب اتاقم به بند کشید.

من نیز مانند دیگر هموطنان بهائی‌ام از تحصیل محروم شدم. حالا باید می‌آموختم که چگونه از حسرت دانشگاه با تمام اجزا و ارکانش بگذرم و دورنمای خدمت به بشر را به انگیزه‌ای برای استقامت بدل کنم؛ حالا باید یاد می‌گرفتم که چطور طعم تلخ ظلم و تبعیض و «رد صلاحیت شدن»های پی در پی را به انگیزه‌ای برای گام‌ نهادن در مسیر دادخواهی بدل کنم.

اکنون بیست سال از تقلّای من در این مهلکهی ظلم و جور می‌گذرد. یعنی از روزی که فهمیدم دنیای ما بی‌رحمتر از حد تصور است و مروّت و انسانیت، آرمانی ‌است که اگر دست نجنبانیم، به تاریخ خواهد پیوست. از روزی که پی‌بردم تبعیض، در شاهرگ جامعه‌مان جاری‌ شده و آنچه به جایی نمی‌رسد، فریاد دادخواهی است. حالا اکثر همسالانم از ایران رفته‌اند و بقیه هم زیر یوغ خفقان و ترس، دلسرد شده‌اند و مأیوس. می‌‌دانم که بیست سال، در قیاس با درد و رنجی که بهای آزادی و عدالت است، بس ناچیز است برای جا زدن و پا پس کشیدن. می‌دانم که این سرزمین نیازمند چیزی است ورای رهایی از تارهای پوسیدهی تبعیض و ستم. ایرانِ ما، این مادرِ رنجور و خسته‌ی هزاران زنِ دلیر و مرد دلاور، کاوه‌های نوینی می‌خواهد تا بنیاد اهریمن تعصب و جهل و نفاق را برای همیشه از میان بردارند و بانگ یگانگی و آزادگی بلند کنند.

از دلِ زندانی بزرگ‌تر چشمانم را می‌بندم؛ دستهای خسته اما نیرومند خاله مهوش و خاله فریبا را در خاطرم به گرمی و عشق می‌فشارم، و تمام رنج و غم نهفته در وجود و خشم و فریادهای فروخورده‌ام را به نیرویی بدل می‌کنم تا شعلهی عشق، امید و داد‌خواهی در قلبم روشن‌ بماند.

هرچند جوهر عمرمان روزی تمام می‌شود اما نوای آزادی در امتداد قلب‌ها، و از نسلی به نسل دیگر طنین‌انداز خواهد شد و ایرانی آباد و آزاد، با نقش‌آفرینیِ همه‌ی زادگانِ این مرز و بوم، را نوید خواهد داد.

این، همان افقی است که با تمام توان به سوی آن خواهیم تاخت.