اما چگونه میتوانیم بهنحو مناسبی باعث تسلیِ افراد داغدیده و رنجدیده شویم؟ آیا بهراستی میتوانیم خودمان را «شریکِ» درد و غصهی فرد داغدیده کنیم؟ در غیر این صورت، چگونه میتوانیم در عین عدمبیاعتنایی، مایهی آرامش فرد داغدیده شویم؟ نظر فیلسوفان دراینباره چیست؟
غربستیزی از اساسیترین مسائلی است که بسیاری از ناسیونالیستها، چپها و اسلامگرایانِ ایرانی در ۱۵۰ سال اخیر روی آن تأکید داشتهاند. اما وقتی از غربستیزی سخن میگوییم، دقیقاً از چه سخن میگوییم؟ از چه زمانی غربستیزی در ایران ــ و بهطورکلی در جهانسوم ــ رواج پیدا کرد؟ چه تفاوتهایی بین غربستیزی، استعمارستیزی و انتقاد به غرب وجود دارد؟ با محمدرضا نیکفر، پژوهشگر فلسفه و نویسنده، دربارهی این موضوع گفتوگو کردهایم.
چالش غرب و غربستیزی از چه زمانی در ایران آغاز شده، و چه تحولی داشته است؟ آیا ما درایران فرهنگ و اندیشه غربی را درست می شناسیم؟ آیا ما برای ساختن آیندهی ایران نیاز به جستجو در سنتِهای خودمان و یافتن راههایی خاصِ جغرافیای فرهنگی ایران داریم؟ یا باید بر دستاوردهای جهانی، و اندیشهها و ارزشهایی که در غرب روییده تکیه کنیم؟ در وضعیتی که امروز داریم چگونه رویکرد و تعاملی با غرب به مصلحت ایران است؟ این سؤالها را در گفتگو با محمدرضا نیکفر مطرح کردهایم.
در چند سال اخیر، آثار بوریس گرویس خوانندگان نسبتاً پرشماری در نزد فارسیزبانان پیدا کرده است ـ بهویژه در میان اهل نقد و فلسفهی هنر و نیز نظریهی رسانه. به گمان من، گرویس را باید همچون هر اندیشمند دیگری، در ظرف زمان و نیز در بستر مجموعهی آثارش فهمید. پس تا جایی که در این مقال میگنجد از پیشینهی کار فکریِ گرویس مینویسم تا بتوان آثار او را نه معلق در خلأ بلکه همچون پارههایی از جهان اندیشهی او خواند.
میشل دو مونتنی، جستارنویس و فیلسوفِ عصر رنسانس است. شیوهی نویسندگی و نگاه وی به فلسفه را بهسختی میتوان از هم تفکیک کرد: او فلسفهی خود را «در جریان عمل» و «به دور از خیالپردازی» میدانست، و در جستارهایش نیز بیش از آنکه بهدنبال ارائهی احکام عمومی، سخنان انتزاعی و نظریهپردازی در سطح کلان باشد، تعمداً به بازتابِ تجارب شخصیِ خویش، اما با استفاده از نقلقولها و گزینگویههای قدیمی، میپرداخت.
اصولاً هر نظمِ گفتاری که بر پایهی زبانِ تقابلی و دیگریستیز استوار شده باشد، «تفاوت»ها و رنگارنگیِ تجربههای انسانها را بیهوده و مزاحم میبیند و انبوه سَبکها و سنتهای متکثرِ فرهنگی، زبانی، هنری و معرفتی را طرد و انکار میکند و در سرشتِ خود خشونتزاست.
انسان بزرگ آن است که میتواند طلوع کند، بتابد و روشنایی بیاورد و خویشتن را در اطراف خود بپراکند. بدون تحمیل خود بر کسی، همچون نور که جهان ما را گشوده نگه میدارد. این طلوع کردن شادیها دارد، بزرگی در نورگستری است.