عبدالبهاء در انجمن عالم

322 عبدالبهاء درانجمنعالم کند و البته ‌ گوید همانی استکه در مقامِ کلام و کنشِ خود ابراز می ‌ هرچه هست و هرچه می خداپنداری و خودمرکزبینی و آگاهی از آن مسئولیتِ بزرگِ خود ‌ این همه بدونِ رهایی از خود پذیر شود: انسان باید نسبت به آن مسئولیتِ عظیمِ خود برای ‌ تواند امکان ‌ در برابرِ هستی نمی مراقبت از هستی به مثابه دیگری واقف باشد و بیش از همه نسبت به این امر آ گاهی داشته باشد که هستیِ خود او نیز جز یک دیگری نیستکه باید از آن مراقبتکند اما این مراقبت به کند؛ چنانکه پدر یا مادر با مراقبت از کودکِ خود به مالکِ آنکودک ‌ او حقِ مالکیت اعطا نمی تبدیل نخواهند شد. این احساسِ مالکیت حتی نسبت به جسم و جانِ خویش استکه آدمی را کند. ‌ با هستیِ خود یا دیگری بیگانه می خواهم تاکید کنم: مراقبت از هستی، و نه استثمار و استعمارِ آن! انسان در کانون این ‌ می های دیگرِ هستی، بل این در ‌ مراقبت قرار دارد اما این نه به معنای برتری او در قیاس با گونه ای تقسیم کارِ هستیانه است و تباهیِ آدمی از آن جایی آغاز تواند شد ‌ بودگی برآیند گونه ‌ کانون کشی که ‌ ای نظامِ بهره ‌ که این تقسیمِ کار را به یک نظامِ مهتری و کهتری تبدیل کند؛ به گونه سازد. چنین نگرشی از بن خطا ‌ تر از نیروی حیاتی خود بیگانه می ‌ دیگری را از خود و دقیق تر نیز آوردم، تفاوتْ تنها ‌ خواهد بود چراکه تفاوت نباید به امتیاز تبدیل شود و چنانکه پیش ها را نفی ‌ آید که کسی این تفاوت ‌ تر. شرارت زمانی پدید می ‌ تر و نه کم ‌ تفاوت است و نه بیش کند یا بخواهد به آن منزلت یا موقعیتی دست یابد که برای آن نه آماده و آزموده شده و نه آن رو بس نامسئولانه خواهد ‌ به او داده شده است؛ زین 7 که توانِ آن به مثابه یک بخششِ طبیعی ای برای کسبِ امتیاز و تولیدِ تبعیض و تحقیر در زندگی انسانی بدل ‌ بود که تفاوت به زمینه ی خود ‌ گرانه چهره ‌ ای استکه باید کنش ‌ شهری ما در چنین لحظه ‌ شود و آن مسئولیتِ جهان البهاء تبلورِ ‌ را از پسِ پشتِ حجابِ وضعِ موجود به درآورد و مقهور و مبهوتِ آن نشود و عبد ّ‌ عینیِ چنین مسئولیتی است؛ مسئولیتی که به مراقبت یا باغبانی از باغِ هستی یا همان «کل شیء» مشغول است. تواند ما را به سوی این تصورِ نادرست سوق دهد که ‌ شرایطِ دشوارِ تاریخی و اجتماعی می ای هست، حتی زمانیکه جنبش ‌ ای نیست»، باید ساخت و دم برنیاورد؛ اما همیشه چاره ‌ «چاره سو ‌ توان در نزدِ خود به وضعِ موجود نهگفت و با آن هم ‌ آید: آیا نمی ‌ و کنش به نظر ناممکن می ی اصلی همین خشنودیِ درونیِ ما از خویش است؟ نه مگر ما باید ‌ دل نشد؟ نه مگر مسئله ‌ و هم کار هستیانه / اجتماعی در نظر آورد؛ همان دهش یا توانی که هرکسی ‌ این بخشش را باید همان تقسیم 7 جایی است که گنجش آنجاست. ‌ اند که دلِ آدمی همان ‌ رو گفته ‌ دارد؛ زین ‌ را به کنشی از درون وامی

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2