عبدالبهاء در انجمن عالم

329 عبدالبهاء درانجمنعالم گنجند، نادیده بگیرد. ‌ ها نمی ‌ ها را تنها به این دلیلکه در قلمروِ قوانین ملی یا مذهبیِ آن ‌ انسان ها به دلایلی مختلف از جمله پناهندگی،کوچندگی، دگراندیشی و دگردینی ‌ بخش بزرگی از انسان ها آری بگویند. ‌ های ملی درآیند و به قوانینِ آن ‌ ی این حاکمیت ‌ توانند به پهنه ‌ خواهند یا نمی ‌ نمی ها را از ساحتِ انسان خود ساقطکرد و در مقامِ گروهی مطرود و ملعون به برون ‌ آیا باید آن شود؟ ‌ از مدارِ قانون راند؟ به قلمروِ حیاتِ برهنه؟ به آنجا که انسان از انسانیتِ خود بیگانه می ها را تابعِ دین یا ملیتِ ‌ البهاء آموزگارِ حقوقِ بشری نامشروط بود. او حقوقِ انسان ‌ عبد رو، حکومتِ ‌ یافت. زین ‌ صرفِ هستیدنْ آنان را صاحبِ حق درمی ‌ دانست، بل به ‌ ها نمی ‌ آن کردن خطایی استکه نباید روی دهد. ‌ فقیه ‌ ملت را در هیئت دولت جایگزینِ سلطنت یا ولی گردانی اجتماعی و جهانی بر ‌ بودنْ باید در هر شکلی از میان برود و خود ‌ کردن و یله ‌ حکومت ها آیا امروز ‌ جای آن بنشیند. این ذهنیتِ قدیمیِ «ما و دیگران» و این خودی و ناخودیکردن و بر روی یک زمین زندگی ‌ ی ما در یک قایق ننشسته ‌ تواند داشته باشد؟ آیا همه ‌ دیگر معنایی می زمان از ‌ ای هم ‌ گونه ‌ گفت، به ‌ ها سخن می ‌ البهاء از وحدتِ عالمِ انسان ‌ کنیم؟ آیا وقتیکه عبد ‌ نمی ها؟ ‌ گفت و بیش از همه از وحدتِ وطن ‌ ها نیز نمی ‌ ملت ‌- وحدتِ عالمِ دولت تنها زمین و زمان ‌ نگرد، نه ‌ ی سیاسیِ خود به جهان می ‌ شهروندِ جهان که از ورای جامعه ها در هر زمان و مکانی است ‌ داشتنِ انسان ‌ ی حقِ حق ‌ یابد، بل در اندیشه ‌ را موطنِ خود درمی های ‌ که از ایده 13 مندی همگانی از حقوق» ‌ شناسد و این «حقِ بهره ‌ زیرا حقوقِ آدمیان مرز نمی آید؛ ‌ ی تقدسِ جهان یا تقدسی همگانی به بیان درمی ‌ بنیادینِ بهائی است تنها با پذیرفتنِ ایده ها ‌ گونه اندیشه ‌ بدل شده است. شاید برای برخی هنوز هم این کتابِ اقدس ی ‌ مایه ‌ ایکه به بن ‌ ایده دور از واقعیت به نظر آیند اما راست این استکه انسانیتِ انسان را همین نیروی ‌ شاعرانه یا به ی زندگیِ اجتماعی درآورده است. ‌ ی او تاکنون شکوفا کرده و به پهنه ‌ گرانه ‌ شاعرانه و آفرینش گوید درخت بسی بیش از درخت یا پرنده بیش از پرنده یا انسان بسی بیش از ‌ انسانی که می انسان است، تنهاکلامی آهنگین برنساخته، بل به نیروی خیالِ خود آن یگانگی میانِ خود و آن Hannah( را هانــا آرنــت )das Recht, Rechte zu haben( داشــتن ‌ منــدی از حقــوق یــا حــقِ حق ‌ حــقِ بهره 13 ) مطـرح کـرد امـا ایـن ایـده خـود برآینـدِ ۱۹۴۹( تنهـا یـک حقـوقِ بشـر وجـود دارد در جُسـتاری بـه نـامِ )Arendt Michel de( درک و شـناختِ سـقراط در مقـامِ شـهروندِ جهـان و آمـوزگارِ شـهروندی جهـان بـود. میشـل دو مونتنـی نویسـد: از سـقراط پرسـیدند وطنـش کجاسـت. ‌ جسـتارنویس و فیلسـوفِ فرانسـوی عصـرِ رنسـانس می )Montaigne تـر از دیگـران بـود، بـه گیتـی چـون ‌ یافته ‌ او در پاسـخ نگفـت آتـن، بـل گفـت جهـان. او کـه روحـش بازتـر و پرورش خطابـات البهـاء نیـز در ‌ بینیـم. عبد ‌ ی پـای خـود دورتـر را نمی ‌ نگریسـت برخـ فِ مـا کـه از نـوک پنجـه ‌ موطنـش می جـا متوطّـن هسـتم… انسـان بایـد در قلـوبْ توطّـن کنـد نـه در خـاک. ‌ ی عالـم وطـنِ مـن اسـت و همه ‌ گویـد: «همـه ‌ می رود؛ اوهـام اسـت.» ‌ کـس نیسـت؛ از دسـت همـه بیـرون مـی ‌ ایـن خـاک مـالِ هیچ

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2