Az Tehran Ta Akka

۴08 از طهران تا عکا و دستور داد که فوراً دستگیرش کنند و هر نوشت ایه که نزدش هست از او بگیرند. او ر ا توقیف کردند ولی نامه اش را به هیچ کس نداده در جیبش گذارده بود. من این قاصد را به منزل [چادر] بردم و اول با ملایمت به او گفتم همه چیز را برای من بگو. این نامه را چه کسی به ت و داد؟ آن را از کجا آورد ایه ؟ چند وقت است همراه داری؟ دوستانت چه کسانی هستند؟ جواب داد این نامه را حضرت بهاءالله در عکا به من دادند و فرمودند که باید به تنهائی بروی به ایران و این نامه را بدست شاه ایران برسانی ولی زندگی تو در خطر خواهد بود. اگر قبول می کنی تو برو وگرنه قاصد دیگری خواهم فرستاد. من قبول کردم و اکنون سه ماه از آن موقع می گذرد و من منتظر فرصتی بودم که این نامه را به دست شاه بدهم و به نظر او برسانم خدا را شکر که امروز وظیفه ام را انجام دادم. اگر سراغ بهائی ها را می گیری آن ها در ایران فراو ان هستند و اگر نام دوستانم را می پرسی، من تنها هستم و همراهی ندارم. به او فشار آوردم که نام دوستانش و نام بهائی های ایران و مخصوصا آنهایی را که در طهران بسر می برند به من بگوید ولی او در امتناعش پا برجا بود. برای او قسم یاد کردم که اگر اسم آنان را به من ب گوید فرمان استخلاص او را از شاه خواهم گرفت و او را از مرگ نجات خواهم داد. ولی او جواب داد که من آرزوی مرگ را دارم تو خیال می کنی که مرا می ترسانی؟ فرستادم چوب و فلک آوردند. فراش ها شش نفر در هر نوبت او را ب ه زیر فلک گرفتند ولی او در زیر ضربات چوب نه فری ادی کرد و نه التماس. وقتی اوض اع را چنین دیدم او را از زیر فلک خارج کردم و پهلوی خودم نشانیده دوباره گفتم ام ن دوستانت را به من بگو. او به جای جواب خندید و هیچ جوابی به من نداد. مثل این که آن همه چوب کاری در وی تاثیر نکرده بود. این خنده مرا غضبناک تر کرد، دستو ر دادم که منقل و میل یه داغ بیاورند. در حالی که منقل را آماده می کردند به او گفتم بیا و راستش را بگو وگرنه دستور می دهم داغت کنند. در این موقع دیدم خنده اش بیش تر شد. دستور دادم دوباره او را به فلک ببندند. آنقدر او را زدند که در فراش ها توانائی نم اند. خودم نیز خسته شده بودم. بعد دستور دادم که دستانش را باز کنند و او را به پشت چادر دیگری ببرند و به فراش ها دستور دادم که با داغ کردن از او اعتراف بگیرند. سینه و پشت او را با میله های گداخته چندین بار داغ کردند. صدای سوختن پوست او را می نیدم و ش بوی گوشت سو خته به مشامم می خورد ولی هیچ کدام از این کارها تاثیری نداشت و نتوانستم از او اعتراف بگیرم. نزدیک غروب شاه از شکار برگشت و مرا احضار کرد. به حضورش رفتم و تمام جریان را عرض کردم. شاه دوباره خواست که از او اعتراف بگیرم

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2