ها، هدایتودیگران زندگی،کتاب ی با ابراهیمگلستان، درباره 10 ی ما. بعد همکه پدرم رفت، به منگفت ببرمتخانه. اصلاً اصلاً آمد خانه خاطر اين بودکه سيد گويند ديگر. آن حمله و غارت درست به پرت می نورالدين(يکسيدیبودشيراز، به اسمسيد نورالدينکهحزبیهم درست دار را جمعکرده بود و چون طرف ای کرده بود به اسم حزب نور) يکعده سيد ابوالقاسمکاشانی بود و سيد ابوالقاسم هم با مصدق مخالف بود، ی پدرم را آتشزدند. ريختند روزنامه چهسالی بود؟ مرداد. من ۲۸ شش ماهی قبل از مرداد بود. شايد پنج ۲۸ درست قبل از مرداد ۲۸ شيراز نبودمکه تاريخ دقيقش يادم باشد. من پانزده روزی قبل از داشتم. او مرا شناخت. رفتم آمدم پهلوی دکتر مصدق، ازش فيلم برمی ی حقوق و شيرازی بود و پهلوی شايگانکه استاد من بود در دانشکده برداریکنم خواهم از مصدق فيلم شناخت مرا، رفتم پهلویشگفتم می می ام ولی چاپ نشده.گفت: «"آقا" امروز اوقاتش تلخ ها را من نوشته ــ این ی توانم بهشبگويم، خودتبهشبگو.» روزی بودکه تویخانه است، نمی مصدقجمعشده بودندکه برایرفراندوم تصميم بگيرند.همههممخالف توانم بهش رفراندوم بودند. گفت: «امروز اوقاتش تلخ است، من نمی کنی، وقتیجلسه تمامشد، بيا بهش بگويم.خودت، اگر مسئوليتقبولمی گذارم پشتدر بايستی. وقتی بيرون آمد، بهش بگو.» همينکار را بگو. می خواهم همکرد. وقتی مصدق آمد بيرون،گفتم: «آقا، من برای تلويزيون می دانستم برداری بکنم.»گفتم،گفتم،گفتم... .گفت: «بله آقا؟» من می فيلم دهم.» من رفتم ايستادم کند.گفت: «شما باشيد، من خبر می دارد فکر می ی خوبی آنجا. بعد هم رفتم تو. خيلی قشنگ، رختخواب تميز و پيژامه
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2