13 ها، هدایتودیگران زندگی،کتاب ی با ابراهیمگلستان، درباره ناله و فلان است. بسيار خوب، مگر گويند چُس وپرت است. می چرت اشهم جور ديگر است. جوری است، يکی اش اين ناله چيست؟ يکی چُس شود؟ اين بدبخت ی ادبی بهخودشبگيرد، درستمی حالا اگر کسی قيافه گويد «تابستانکه خدا ی ديگر نوشته است. می تر از هر نويسنده که ادبی ی باباکوهی، همان کند»، يا مثلاً در خود قصه ها را طلا می حاصل رنج ی پرتی است، داستان باز بهار آمد و معنی زندگی عوض شد. قصه قصه اند، هاسوزناکنوشته ها،ولیخيلی خيلیهمپرتاست، ازهمانسوزناک اند. هاسوزناک یقصه همه ی باباکوهی حجازی. خوششآمده هرحال، يکمقاله نوشته بودم درباره به ی ی يک دادگستری، ليسانسيه نوشتند وکيل پايه بود. امضا هم داشت. می آموزسالچهارم دبيرستان یفلان. من امضاکرده بودم «دانش فلان، ديپلمه شاهپور شيراز». وقتی آمده بود شيراز، تلفنکرده بود به مدير مدرسهکه اين بيايد پهلوی من. هيچ هم به فکرشنرسيده بودکه من پسر کسی هستمکه ی طور وحشتناکی با من بد بود. سايه رفيقشهمهست. ناظم مدرسه هم به ها بد بودند با اين کردم و این زد، برای اينکه من ورزش می مرا با تير می ها. مهم نيست. آمد سر کلاس،گفت: «گلستان بيايد بيرون.» من حرف خواهد مرا تنبيه بکند.کاریهم نکرده بودم. آمدم بيرون. فکر کردمحتماً می گفت: «يالله برو درشکه بگير،سوارشو، برو باغخليلی. آقایحجازیتو را چی، رفتيم. دفتر انشا را همگذاشتيمزير بغلمانرفتيم. خواسته است.»هيچ خيلی هم محبتکرد. اين اولين برخورد رودرروی من با حجازی بود. دو العاده هم توی دفتر انشای من نوشت. بهشگفتمکه برای ی فوق تا جمله يادگار توی دفتر انشای من چیزی بنويسد. انشای مرا خواند، خوشش آمد. وهوا بود. انشا موضوعشاين بود: هایخودشبود. توی آنحال مثل نوشته
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2