45 ها، هدایتودیگران زندگی،کتاب ی با ابراهیمگلستان، درباره . ...برای اميلی کند. گويد، چاخان می دانم اين را بگويد يا نه. اگر بگويد، مزخرف می نمی منکه رئيس اداره بودم، يکروز رفتم تو، ديدمکه اينکه بودکه حالا مرده، جهانبگلو. اسمکوچکشچه بود؟ اميرحسين؟ خواست می ۱۳۲۵ اميرحسينجهانبگلو. اين تویحزبتوده بود. در سال بشود. محمد زمان رهبر ی خواست خبرنگار روزنامه برود فرانسه، می پهلوان هم قرار بود برود فرانسه، يک توجيهی لازم داشت. به او داده داد که اين پسرعموی شاه بودند. اين آمده بود فحش خواهر و مادر می است، اين فلان است، اين بهمان است، اين نرود، من بروم. حالا محمد يکی فقط زمان پهلوان نه اینکه فقط رفيق من بود،کار همکرده بود. اين خاطر یحقوق بود وکاری هم نکرده بود. پهلوان، فقط به شاگرد دانشکده اينکه پسرعموی شاه است، نبايد برود، ولی تو بايد بروی؟ بالاخره، اين خودش رفت. وقتی برگشت آمد تهران، حالا آقای دکتر جهانبگلو آمده شده های شرکت ملی های آبادانگفته بودند اين برود دستگاه بود. حزبی دارد. من رفتم تو، ديدم اِه، ای را تماشا کند. خب، هرجایی در و دروازه چرخد.گفتم: «اين راکه آورده اينجا؟» اين اينجا هستش، برایخودشمی گفتند: «آقای دريابندری.»گفتم: «بگویيد بياید اينجا.» دريابندری آمدش. جوری استديگر. فکر نکنيد، من تبری ندارمکه بخواهم تيز بکنم، ولی اين گفتم: «اينچيستداستانش؟»گفت: «آقا، به منگفتندکه اين آقا را بياورم ها گه خوردند، تو غلطکردی. يعنی چه؟ اين نشانش بدهم.» گفتم: «آن کاره استکه بياید اينجا؟»گفت: «حزب به منگفته.»گفتم: «بیخود چه
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2