با ابراهیم گلستان

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 50 یکدزدیگنده درشرکتنفتشده بود. بیاتهم رئیسشرکتنفت بود، آبادی هم [گفته بود] کسی را بفرستید در دادگستری خرمشهر که ‌ علی رفتم ‌ پرونده را بخواند. مرا انتخابکرده بودندکه بروم پرونده را بخوانم. می خواندم. خب از اول تا آخرش پیدا بود ‌ دادگستری خرمشهر، پرونده را می کاری همکه بالاخره گیر افتاد، ‌ کی دزدیکرده؛ مشخص بود. دزد اصل ی شمس پهلوی بودکه ‌ آدمی بود به اسم ابوالقاسم شیوا که زنش ندیمه اششدید بود ‌ کاری ‌ قدرکثافت ‌ بعد هم شد رئیس پالایشگاهکرمانشاه. این اشکردند، حبسهم شد. خب، منگزارش ‌ ی زاهدی محاکمه ‌ که در دوره خاطر اینکه دزدی، دزدی او بود. ‌ دادم و فلاحهم سخت ناراحت بود؛ به ‌ می ی ‌ صرفه ‌ خواستم منتقل بشوم تهران و به ‌ دزدی اطرافیانش بود. من هم می گذاشتند. ‌ بازی نمی ‌ ها هم بودکهکلکمکنده شود ولی با لج ‌ این پاشید. منتماشایاینپاشیدگی ‌ حالامندر آبادانی بودمکه داشتازهممی بازی ‌ توانستم بکنم. اینکه ملی بود و فلان، تمام چرند بود. تمام حقه ‌ را نمی بود.کجایش ملی بود؟ فلاح زنی داشتکه لیدی مکبث در این ماجراها ی ‌ غیب، در اداره ‌ بود. و این زن برادری داشت به اسم انوشیروان حیات شرکت نفت تهران، جونیور استاف بود. حالا چون زن فلاح خواهرش خواستند او را ترفیع رتبه بدهند اما برای همانکاریکه داشت، ‌ بود، می شد ترفیع داد. یککار تازه درستکردند و او راگذاشتند سر آنکار. ‌ نمی ی مرکزیخواستند که برای اینکار یککارمند سنیور استاف ‌ بعد، از اداره لازم است. حسن رضویکهگویا او هم آتشگرفت مُرد، در ایران بعد از خواست ‌ انقلاب، او هم با من خیلی خوب نبود ولی با فلاح لج بود. می جوری راه برود که فلاح نفهمد. منچهار ماه مرخصیگرفته بودم آمده ‌ یک ام را هم آورده بودم و تصمیم قطعی داشتم دیگر ‌ بودم تهران. حتی اثاثیه

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2