با ابراهیم گلستان

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 52 شان بود. یک ‌ عمومی ‌ خواستند راه بیندازند، روابط ‌ یکی از چیزهاییکه می العاده بود، اسمشپلرپیتون(درکتاب ‌ نفر فرانسویهمکه مردیواقعاً فوق عمومی ‌ خاطراتدوگلدوسهصفحه از این آدم تعریفشده)، رئیسروابط کنسرسیوم شده بود. پری فلوزکه برگشته بود، در گزارشخود نوشته بود که ما برخورد کردیم به یک آدمیکه اطلاعاتش فلان و فلان است و اسم عمومی یک چنین آدمی لازم ‌ مرا هم آورده بود وگفته بودکه برای روابط دانستکه منکارمند شرکت نفت هم هستم. نوشته بود اگر ‌ است. نمی شما بتوانید این راگیر بیاورید، خوب است او کارهای روابطعمومی شما گوید: «خب،کارمندخود ‌ کنند، رضویمی ‌ ها مراجعه می ‌ را بکند. وقتی این گویند: «منتقلشکنید پیش ما.» من رفتم پیش آنهاکه بروم ‌ ماست.» می عکسبگیرم و آرشیو کنسرسیوم را درستبکنم. بعد، یکآدمی بود به اسم آید ‌ شاپور زندنیا، رئیسکارگزینیشرکتنفتبود.گفته بودکه این آدم نمی سر کار. خودشان مرا فرستاده بودند جای دیگریکار کنم اما نبودن مرا آید. حکم اخراج مرا داده بودند. من ‌ بهانهکرده بود وگفته بود سر کار نمی ها مرا بیرون ‌ توانمکار بکنم، این ‌ هم رفتم بهکنسرسیوم. گفتمکه من نمی ها وحشتکردند، خب، اولکارشان بود و مطابق قرارداد هم، ‌ اند. این ‌ کرده خواستند، شرکت باید بهشان ‌ هرکدام از کارمندهای شرکت نفت راکه می اینکه میخ خودشان را محکم بکنند، اصرار کردند که مرا باید ‌ داد. برای ‌ می ها فرستاده بودند دنبال منکه «حالا رحمکردیم، ‌ سر کار برگردانند. این آیم. ‌ گفتم نمی ‌ دانستم چه اتقاقی افتاده، می ‌ بدبخت بیچاره بیا!» من هم نمی خواهم ‌ گفتند: «پس آنکاغذ را بده به ما.»گفتم: «زکی! من اینکاغذ را می هرحال، ‌ ام، تویکنسرسیوم.» به ‌ قاب بکنم، بگذارم بالای سرم توی اداره ناچار شدند مرا منتقل بکنند و کردند.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2