55 ها، هدایتودیگران زندگی،کتاب ی با ابراهیمگلستان، درباره بود تهرانکه مرا استخدام بکند، ببرد ونزوئلا. خیلی هم مرد خوبی بود. یکمرتبه به منگفت: «تو اهلشیرازی. مرا بردار ببر شیراز.» من هم برش داشتم بردمشیراز. البته مربوطبهشرکتنفتهم بود دیگر. با پدرم آشنایش آیم ونزوئلا. اگر کردم. خیلی مرد خوبی بود ولی من بهشگفتم: «من نمی کنم.» نرفتم. ولی از شرکت نفت بخواهمکار کنم، خب، همین جاکار می دوازدهم آوریل، دیگر شرکت نفت هم استعفاکرده بودم. قرار بود از دهم نروم. چند روز بعدش، در تصادفپایمشکست.جوریشدکه رئیسکنسرسیوم وقت یک هلندی به اسم خولتنس بود، آمد توی اتاق من توی که آن بیمارستان، استعفای مراگفت آوردند.گفت آ، آ، آ، و پارهکرد.گفت: «تو خانهکه خوابیده بودم، کارمند ما هستی، باید بمانی.» خلاصه، تویمریض یخارگراه افتاده بود.گفتند: «این فیلم را باید وگو شروعشد. پروژه گفت درستکنی. جوریهم هستکه فقط تو باید درستکنی.»گفتم: «آقا، من ام.»گفتند: «نه، تو باید درستکنی و ما هرکه را توی رختخواب خوابیده آوریمکه وردست تو باشد.» همینکار را همکردند. بخواهی، از هرجا می اینکه فیلم بالاخره. ولی این دامی بود تا من درشگیر بکنم.گفتند: «برای ها خواهدکه تو این حسابیدرستبکنی، باید اسبابزیادداشته باشی. نمی هاییکه تو باید از دهیم. از محل پول خریم، به تو اجاره می را بخری. ما می هزار هشت داریم.» من هم فقطصدوهفت ما بگیری، ما خرج این را برمی موقعخیلی پول بود ولی بود. خب، آن ۱۳۳۷ تومان پول داشتم. نوروز سال ی پول وجود هرحال، جذبه ها را بخرم. به قدری نبودکه من آن دستگاه این کنیم، بهمان کنیم.» فلان می داشت دیگر.گفتند: «دستگاهت را بیشتر می خواهد. من کنیم. من همگفتم: «خیلیخب، بالاخره این یکجایی می می
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2