با ابراهیم گلستان

59 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره تر است. به پدرم ‌ گردند، کار به سامان رسیده. این درست ‌ و وقتی برمی شنیدند، نوشتم و قرار شد ‌ شناخت و حرفش را می ‌ ها را می ‌ کهکشکولی نُه نفر بودند، از جملهکریم ‌ برداری هم هشت ‌ اینکار را بکنیم. هیئت فیلم خواستم بفرستمش ‌ امامیوهمین نجفدریابندریکه برای اولینمرتبه می برود یکچیزی یاد بگیرد. رفتند، سه روز بعدش،کریم تلفنکردکه: «آقا، آیید؟» «ما را دارند بیرون ‌ آییم.» «برای چه امشب می ‌ ما داریم امشب می توانم به شما بگویم.» ‌ کنند؟» «نمی ‌ کنند.» «شما را چرا دارند بیرون می ‌ می توانم آقا توی تلفن به شما بگویم.» «یعنی ‌ «یعنی چه؟ خب، بگو!» «نمی شودگفت؟»گفت: ‌ چی را نمی ‌ شودگفت آقا.» «چی ‌ چه خب؟ بگو!» «نمی شود.» آمد. ‌ آییم، امشبمعلوم می ‌ توانم بگویم. می ‌ «آقاجان، اذیتم نکن. نمی برداری از گچساران دو روز زودتر آمدند. خبچیه؟ «یک ‌ تمام هیئت فیلم نفر که متصدیسازمان امنیتگچساران است، نجفدریابندری را دیده، تان باید بروید. هرچهگفتیمکه ‌ گفته این نباید در این منطقه باشد. شما همه ی ما را بیرونکردند.» ‌ خیر! باید بروید. همه ‌ آقا اینکارمند ماست،گفت نه خب، اینخیلی بدجوری بود. گرفتن برای ‌ کرد. رفتن بهگمرک و اجازه ‌ اسماعیل رایین برای منکار می ورود بعضی چیزهاکار او بود.گفتم: «اسماعیل، این یعنی چه؟»گفت: توانم.» ‌ اند.»گفتم: «برو بگو ...»گفت: «من نمی ‌ جوری ‌ ها این ‌ «خب، این کرد، یعنی هر کاری هم که ‌ حالا اسماعیل هم آدمی بود که چاخان می قدر ‌ مورد این ‌ توانم بکنم، ولی دراین ‌ گفت من می ‌ توانست بکند، می ‌ نمی توانم.گفتم: «مزخرفنگو اسماعیل، ‌ گفتنمی ‌ ترسبرشداشته بودکه می گویند ‌ گوید.» رفت. رفت و آمد و گفت: «می ‌ برو ببین این مردیکه چه می خواستی برایشان دلیل بیاوری.» گفت: «آقا، من ‌ شود.» گفتم: «می ‌ نمی

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2