ها، هدایتودیگران زندگی،کتاب ی با ابراهیمگلستان، درباره 72 واقعیاست؟ گوید: «من بازرگانم.» بله، واقعی است. جزءجزء آن واقعی است. می دانمشماکههستید.کسی به مننگفتهشماکههستید. گویم: «منچه می می وزیرم پا شو برو از اینجاکه من اگر هرکس تلفن بکند، بگوید من نخست وزیر است یا... .» دانم این نخست توانم اینکار را بکنم. منکه نمی نمی گوید: دارم. می زند.گوشیرا برمی گذارد. تلفندوباره زنگمی گوشیرا می گویم این گوید: «من به تو می گویم: «من هم جمالم!» می «منکمالم.» می گویم: «عجبشب بدی است امشب. یکی تلفنکرده را چاپ بکن.» می گویی منکمالم. آقا از ای می گوید من بازرگانم. حالا تو هم تلفنکرده می گویم: «من کار کنم؟» می گوید: «پسمنچه خواهید؟» می جان منچه می خواهی بکن.» ده دقیقه بعدش، یککامیونسرباز دانم؟هرکاریمی چه می پشت پنجره توقفکرد، در اتاق باز شد و سرتیپکمال آمد تو. گفت: «حالاخوبشد من آمدم؟»گفتم: «یعنیچهکه خوبشدشما آمدید؟ اگر جوریکه یکنفر تلفنبکند بگویدمنشاههستم، تکلیفمنچیست؟ این ام. چاپشکن.»گفتم: شود.»گفت: «خیلی خب، حالا من خودم آمده نمی جور چیزهاکه مراتب و این شود؟» «چون از سلسله شود.» «چرا نمی «نمی ی فردا بگذریم، دیر است، وقت نیست.» «چرا دیر است؟ برای روزنامه چینی آید! باید حروف جوری درنمی صبح دیر است؟» «روزنامهکه همین ی صبح بکنند، صفحه ببندند، زینک بگیرند، چاپ بکنند تا ساعت سه که حاضر شود، ببرند به جاهای مختلف توزیع بکنند.» «حالا یککارش کنند، اصلاً شود. دیر است. الان روزنامه را دارند چاپ می بکن.» «نمی گویید نه، یکی را بفرستید ببیند.» اند. می چاپکرده خانه همان پسره را که آمده بود ما را خلع ید بکند، فرستاد. ولی چاپ
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2