با ابراهیم گلستان

73 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره ی ‌ راهشندادند. تلفنکردند.گفتم: «آقا، روزنامه را بهشبدهید.» روزنامه رود. فرداصبحدومرتبه ‌ چی. سرتیپکمال می ‌ شده را بهشدادند. هیچ ‌ چاپ روم. ابوسعیدیکه معاون ‌ آید عقبمن، تویخانهکه بیا اداره. می ‌ راننده می در عقب شما ‌ گوید: «آقای فاتح تلفنکرده، دربه ‌ کل ایرانی اداره بود، می کند ‌ اید.» خلاصه تلفن می ‌ گردد. شما یک وضع بحرانی درستکرده ‌ می ی همین چیزهاست ‌ ها درباره ‌ زند. حرف ‌ به فاتح. فاتح با من حرف می گوید: «امروز ‌ شود. سرانجام می ‌ ها هم مضحک می ‌ کهگفتم.گاهی وقت بعدازظهربایدبرویپیشهیئتاجراییه.»منودکترنطقی،عبداللهوزیری، رویم پیشهیئتاجرایی. ‌ تاییمی ‌ ابوسعیدیو ابوالقاسمحالت، پنج های مضحکه است. ما را توی اتاقی ‌ واقعیت دارد اما مثل نمایشنامه مآب است، دکتر نطقی ‌ ترسد. وزیری شتر ‌ اند. حالا ابوسعیدی می ‌ نشانده کند. من هم، هم حوصله ندارم، هم ‌ شیطان است، دارد انگولک می شود. بالاخره من ‌ نشینیم، خبری نمی ‌ خواهم انگولک بکنم. هرچه می ‌ می ایم؟ آمدیم ‌ گویم: «ما توی این اتاق چرا نشسته ‌ رود، می ‌ ام سر می ‌ حوصله اند، تشنه هم ‌ اند توی اتاق نشانده ‌ کار کنیم توی این اتاق؟» ما را برده ‌ چه ها ‌ وقت ‌ اند ــ آن ‌ آید. یک یخچال توی اتاقگذاشته ‌ که هستیم، آبگیر نمی آنکه پز بدهند، یخچال را توی اتاق سالن ‌ که تازه یخچال آمده بود، برای چیز ‌ بینم جز یکقالبکَره هیچ ‌ کنم، می ‌ گذاشتند ــ درِ یخچال را باز می ‌ می بینم توی آن ‌ کنم، می ‌ رویی را باز می ‌ روم درِ اتاق روبه ‌ تویش نیست. می آرو، کراوات، کت، ایستاده دارد ‌ گرمای تابستان، یک آدمی با پیرهن یقه شود ‌ گوید: «من بیاتهستم.» معلوم می ‌ کند. می ‌ تماشایسقفو پنکه می گوید: ‌ گویم: «ما آمدیم دیگر.» می ‌ السلطان. می ‌ آقای بیات است، پسر سهام گوید: «من خبر ‌ اند.» می ‌ گویم: «ما را احضار کرده ‌ «من خبر ندارم.» می

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2