ها، هدایتودیگران زندگی،کتاب ی با ابراهیمگلستان، درباره 76 گذارد. چند کدخداکه فکری به حال این شخصبکنید.کدخدا محل نمی گرفتگی کنند، بعضی هم واقعاً دچار سگ شان ادعا می نفر دیگر، بعضی آورد که فکری بکن، ممکن است شوند. معلم مرتب بهکدخدا فشار می می هاری باشد، ممکن استمردم هار بشوند. تا بالاخره داماد کدخدا را سگ خواهد فرستدپیدکتر. معلم به فکر یکنفر نیست،می گزدوکدخدا می می رود از شهر یک اتوبوس اند درمانکند. می یکسانی راکه زخمی شده همه ی برد تهران. چون معالجه کند و می ها را سوار می ی این آورد و همه می ی فیروزآبادی.کدخدا هم خانه هاری فقط در تهران ممکن است، مریض میرد. ها می تواند بکند. توی راه یکی از این خیلی پکر است ولیکاری نمی دارند، در اتوبوس باشد. برمی ای توانند قبولکنند که یک مرده دیگران نمی آید، اتوبوس قراضه بندند روی باربند اتوبوس، بالای سقف. باران می می کنند که این آبمرده است ها فکر می چکد. این استو آب از سقفآن می روند شوند. می چکد. سرانجام وارد شهرری می ها می که دارد رویسر این ها یکدختری کنند. بین این دم بیمارستان فیروزآبادی. همه را قرنطینه می ترسند. شبکه ترسند. البته همه می و یک جوانی هم هستکه خیلی می کنند که دختر و پسر پهلوی همدیگر اند، دیگران فکر می ها خواب این گوید: «آقا زنند و هرچه معلم می گیرندشان وکتکمفصلی می هستند. می ها اصلا چرا با یکدیگر گویند: «این کنید»، می گویید، چرا چنین می چه می گویند: «نه، زنند، چه اشکالی دارد؟» می زنند؟» «خب، حرف می حرف می شود. در تمام طول قصه هم اند.» خلاصه، معلم عاجز می ها فاسق این شود. اینمحیط، محیطی نیست بیند اصلا نمی ها. می تصادم استبین این اشرا همکه ولکرده، ناراحت که او بتواند توی آن نفس بکشد. زن و بچه ی رود. از قرنطینه یخودش، درمی خواهد برود پهلوی زن و بچه است، می
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2