با ابراهیم گلستان

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 86 شکلی است. ‌ کردند دیگر. زندگی همیشه این ‌ رفتند کار می ‌ کشند. می ‌ را می خورد. خب، ‌ مرتبه این راه چرخ می ‌ روند، بعد یک ‌ اشخاص راهی را می ها نیست. ‌ تقصیر آن اند. موضوع ازچه قرار بود؟ ‌ ام یکبارشما را بازداشتکرده ‌ راستیشنیده یکارهایش ‌ بود. هنوز فیلم «گنج» را درنیاورده بودم. همه ۱۳۵۳ سال ی «خاک» مسعود ‌ را کرده بودم، فقط منتظر فرصت بودم. داشتم مقاله نوشتم. آخرهای اردیبهشت بود. از استخر درآمده بودم، ‌ کیمیایی را می کردم، تمامکرده ‌ کردم. مقاله را تمام داشتم می ‌ نشسته بودم داشتمکار می اند با تو کار دارند.» ‌ بودم عملاً، که آمدند گفتند: «سه نفر دانشجو آمده بعدازظهر بود.گفتم: «منوقتندارم. برو بگو وقتندارد. شماکه هستید؟ تلفن بکنید، بعد تشریف بیاورید!» رفت و آمد،گفت: «پلیس هستند.» گفت، آمدند توی اتاقیکه من نشسته ‌ طورکه داشت می ‌ آمدند تو، همین خواهد مرا ‌ بودم. ما راگرفته، بردند. حالا فردای آن روز استکه مردیکه می استنطاقبکند. گویند در واشنگتن دارد ‌ معلوم بود که احمق مطلق است. حالا می کند. وقتی مراگرفته بودند، مردیکه به منگفتکه: «ابراهیم ‌ فروشی می ‌ قالی های تو را خرد ‌ روی، تمام استخوان ‌ گلستان، تو از این در سالم بیرون نمی همه آدم ‌ توانم اینجا از خودم دفاع بکنم. این ‌ کنم.»گفتم: «منکه نمی ‌ می رسد. شما ‌ سرتان است. من زورم به شما نمی ‌ هستید، دستگاه هم پشت خواهید اینکار را بکنید؟» برگشت،گفت: ‌ خرد خواهید کرد. حالاچرا می شناسم.» ‌ ها را می ‌ شناسی؟»گفتم: «منخیلی ‌ «بگو ببینمکه را در دستگاه می گفت: «حالا یکی را بگو.» فکر کردمکه را بگویم واقعاً؟ فریدون (هویدا)

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2