9 ها، هدایتودیگران زندگی،کتاب ی با ابراهیمگلستان، درباره بردند ماليدند، می است. يککاغذهایی بودکه شمع زردرنگی روی آن می چیهم يادم است؛ اسمشــ مثل اينکه ــ ميرزا اسدالله خانه خانه.چاپ چاپ سرا چرخاندند. توی حياطکاروان خانه را می بود. خودش و پسرش چاپ خورند و اند و دارند نواله می ديدمکه شترها خوابيده رفتم، می بود. وقتی می رفتيم بالا، دوسه تا اتاق ها می جور چيزها. از پله اند و از اين بارشان را آورده گذاشتند ممدابرام نوشته بود، روی سنگ می هایی راکهکل بودکه نوشته وقتکسانی ها يادم هست. آن زدند. ليتوگرافی بود ديگر. این و تيزاب می آيد. طور مشخص يادم می به ها کردند، آن همکه در دستگاه پدرمکار می علی صورتگر، قبل از اينکه برود فرنگ، با پدرم همکاری وقت لطف يک طور. نوبخت البته يادم کرد برای پدرم. نوبخت هم همين کرد.کار می می های پدرم، آيد.گويا پدرم برای منگفته بود. خب، بودند ديگر. رفيق نمی چيز يادم است. هاییکه شيراز بودند، يادم است. همه آن شد؟ تاچندسالگی شما آنروزنامه منتشر می مُرد. حالا ۱۳42 شد. پدرمسال روزنامه؟ تا وقتی پدرم زنده بود، منتشر می ی اینوشتهدرباره ای؟يککسیمقاله يارشاطر انسکلوپدیدرآورده.خوانده دانم يککسی به اسم لياقت ی پدرمکه سردبير اين روزنامه، نمی روزنامه ها نبود. سردبير نبودکهکسیسردبير باشد. ها اينحرف وقت بوده. اصلاً آن ازجمله نوشتهکه مردمشيراز، از آنجاکه پدرممخالفمصدقبود،عصبانی آنکه علتْ اش را غارتکردند؛ و حال خانه و روزنامه شدند، ريختند چاپ اين بودکه پدر من با مصدق رفيق نزديک بود. اصلاً نزديکِ نزديک بود. وقتی من آمدم تهران، تازه هم عروسیکرده بودم، پدرم آمد تهران. مصدق ی دعوایش با سيد ضيا بود. اما وقتی پدرم آمد تهران، هم توی بحبوحه
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2