ها، هدایتودیگران زندگی،کتاب ی با ابراهیمگلستان، درباره 96 کرد. یکروز به من نشان داد،گفت این هدایت است. زیردست او کار می دولتسوار رفتم از دروازه آمدم دانشکده، می بعضی روزهاکه با اتوبوسمی فروخت، دو تا بلیتخریدم، شدم، یکروزکه شاگرد اتوبوسبلیتمی می به شاگرد اتوبوسگفتم یکی برای من و یکی برای آن آقا، هدایترا نشانش دادم. وقتیشاگرد اتوبوسبه او رسید و خواست پول بدهد،گفتحساب شده، اشارهکرد به من. وقتی به دانشگاه رسیدیم، پیاده شدیم، ایستاد، از من تشکر کرد و پرسید که: «شما چرا پول مرا دادید؟»گفتم: «قابل ندارد» شناسیم.»گفتم: «منشما ها.گفت: «آخر ما همدیگر را نمی و از اینحرف خواهد ام.»گفت: «منخیلیدلم می هایشما را خوانده شناسم.کتاب را می خواهد همدیگر را ببینیم.» اولین با شما صحبت بکنم و هروقت دلتان می فردوس. بود. شب رفتم کافه ۱۳۲۱ فردوس. پاییز مرتبه بود. گفتکافه وقتیرسیدم، هدایتسر میزچند نفر دیگر نشسته بود. مراکه دید، بلندشد چون قرار با منگذاشته بود، بلند شد، آمد، روی یک میز دیگری نشستیم. آید که وقتی آمد سر میز من، همراهانش به خیال اینکه یک بچه یادم می چی. خیلی با محبت رفتار کرد. گفتند. هیچ مزلفرا بلند کرده، متلکمی خواهد سفری بروم به جزایر بالی.» آید بهشگفتم: «خیلی دلم می یادم می ایکه رحمت الهی ترجمهکرده بود، «آموک»، جزایر بالی توی یک قصه خواهی بروی بالی؟ خیلی جای بدی است، آمده بود.گفت: «برای چه می های کند، ناخوشی هست.» حرف اند، مالاریا بیداد می مردمش بدبخت جوریزدیم. این فردوسهمدیگر رفتیمکافه سال بعدشکه دیگر تویحزببودم، مرتبمی ، او و خانلری ۱۳۲۵ من رفتم مازندران، عید ۱۳۲۴ دیدیم. سال را می و بزرگ علوی و چوبک آمده بودند مازندران و وقتی بود که من داشتم
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2