خواب فرهاد دربیداری

ِِ ِبخش ِچهارم ِ: ِخواب ِدر ِبیداری خورشید این بار می خواهد سر صبر از آغوش شب بیرون بیاید، ولی فرهاد پیش از رستگاری آفتاب بیدار است و زمان به آهستگی می گذرد، مثل خوردن با لذت یک پرتقال، مثل رقص غمناک صبحگاهی بنفشه ها در روزهای آخر اسفند، مثل رفت وآمد موج های دریایی آرام در اعماق تابستان. فرهاد دوش می گیرد و می رود نان سنگک بخرد، نانی که مثل موسیقی به ضرب انگشتها قوام میگیرد. می خواهد سنگک بگیرد، به خانه برگردد، نان انگشت نگاری شده را به چند قطعه د الی سفره بگذار قسمت کند، و چای را دم کند. در دم کردن چای استاد است و می خواهد در فاصلهی دم کشیدن چای به خشک شویی برود تا پیراهن مشکی اش را بگیرد، بگذارد تا زمان اجرا برسد و سیاه جامه روی صحنه برود. می خواهد از خانه خارج شود که جوانی سی ساله با کت شلوار طوسی در پوششی با حال وهوای لباس های رسمی دولتی ولی مرتب و تمیز در مقابلش ظاهر می شود. جوان نان سنگک به دست دارد و خودش را معرفی میکند: ازطرف شهرداری آمده تا فرهاد را به محل اجرای زنده ببرد. سنگک را می دهد و می رود و از داخل ماشین بزرگ و گران قیمت که بناست امروز در خدمت فرهاد باشد لباس خشکشوییشدهی فرهاد را می آورد و تحویل می دهد ،

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2