۴۸ خواب فرهاد در بیداری روزهای سال. چه چیزی از این خوش تر برای مردی که صحنه را از او گرفته بودند؟ ولی در آستانه ی نوبهاری دیگر پوران باید به او می گفت که اجرایی در کار نیست. اگر همان زمستان ۱۳۷6 در آمریکا مانده و به ایران برنگشته بودند، بهتر نبود؟ کسی درخصوص اصرار فرهاد به زندگی در ایران شک ندارد، هرچند وقتی کسی می خواند «ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشهها می شد با خود ببرد به هرکجا که خواست...»، چالشی عمیق با ماندن دارد، حتی اگر پرونده ی رفتن در ذهنش بسته باشد. چرا فرهاد تا این اندازه بر ماندن اصرار داشت؟ چرا کسی که مرد صحنه است باید جایی زندگی کند که صحنه را از او گرفتهاند؟ احتماال فرهاد آن روز، تا پوران به خانه برسد، خانه را حسابی و بدون نقص تمیز کرده و دیگر کاری هم برای انجام دادن نداشته تا استرس و نگرانی اش را بهتر مهار کند. بااین همه، رفتن به خانه برای پوران سخت بوده. همسرش،که ازقضا هنرمندی نکته سنج وکمال طلب بود، چند هفته ی اخیر به امید اجرایی معقول و باکیفیت روز را به شب رسانده بود. وقتی پوران به خانه رسیده و ماجرا را به فرهاد گفته، فرهاد برآشفته، شاید آن قدر که از خانه بیرون زده و رفته توی وانتش نشسته: در ماشین باز است، فرهاد روی صندلی راننده نشسته و پاهایش را بیرون دراز کرده. سرش را برگردانده و به داشبورد نگاهی می کند. دو سال از ترک سیگارش گذشته، اما زیرسیگاری ایکه روی داشبورد ساخته سر جایش است. یادش نمیآید اولین بار در چه سنی وکجا سیگار کشیده. ولی اولین تزریق را یادش است. حاال با نفرت به یادش می آید، اما نمی تواند انکار کند که حداقل آن اولین تزریق ها چقدر درد زیستن را تقلیل می دادند. آستین چپش را باال می زند و به خطوط کمرنگ رگ هایش نگاه می کند. زهرخندی می زند. یاد مادرش می افتد. سال ها پیش های به ال سوراخ الی این رگ ها مایه ی عذاب مادرش بود. به خاطر همین، از سال های هروئین زندگی اش، با همه ی لذتش و آن همه اجرا و صحنه، متنفر است. یادآوری آن دوران هیچ بار نوستالژیکی برایش ندارد. روزهایی که به سراغ مادرش می رفت و مادرش را کول می کرد تا در پله های سنگی بلند آن خانه ی قدیمی باال و
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2