103 در زندان استبداد ی قبلکه در اوین بودم پاهایم خیلی پوسته پوسته پا را بردارم. و افزودم: دفعه ها سنگ پا قرض بگیرم، به همین دلیل شده بود و مجبور شدم از همبندی شود. گفتم: این بار قبل از هر چیز سنگ پا با خودم آوردم. گفت: نه، نمی شود؟ چیزی نگفت و تندتند کیف کنی اگر با خودم ببرم، چه می فکر می ای گذاشت و روی پشتی را همراه با محتویات آنها در کیسه تاپ و کوله لپ تواند آن یک برچسب زد. یک رسید هم به من داد و گفتکه همسرتان می تواند بیاید و بگیرد؟ مأمور بیاید و وسایل را تحویل بگیرد. گفتم: فردا می زن از مردیکه مسئول انبار بود، پرسید و او گفت: آری، اگر امروز همکسی دادیم. اسم و مشخصات محمد راگفتم همراهش بود وسایل را تحویلش می و مأمور زن آنها را پشت همان ورقه نوشت و من آن را امضا کردم تا برای پیگیری و تحویل وسایل به محمد، به مسئول بند زنان بدهم. بعد از بازرسی بدنی، با مأمور زن به راه افتادیم. او خونگرم و مهربان داد. وارد ساختمانی شدیم. بریده جواب می هایمکوتاه و بریده نبود و به سؤال شود. گفتم: یک سرباز جوانگفت: خانم! حجاب ندارید و برایم دردسر می شود، هر کس از تو پرسید بگو من اصرار کردم ولی او قبول نکرد روسری نمی خواستند از من سرش کند. خندید و گفت: باشد. به بخشی رفتیم که می ی زندانی را بر گردنم انداختند. در محل عکس بگیرند. پلاک محتوی شماره معین بدون حرکت ایستادم تا عکاس عکس بگیرد. عکاس گفت: خانم! شود. صدایش جوان بود. او ادامه داد: حراست از من بدون روسریکه نمی توانم عکس بگیرم. طور نمی شود. این کند و برایم دردسر می بازخواست می امکه از من عکس بگیرید؟ دست گفتم: خب، نگیر! مگر من از شما خواسته شود مأمور زن را گرفتم و گفتم: برویم. عکاس گفت: عکس نگرفته که نمی بروید. ایستادم وگفتم: خب، بگیر!کمی این پا و آن پاکرد و بالاخره عکس گرفت. از صبح تا آن هنگام بارها مردان اعم از ضابط، بازجو، بازپرس، سرباز و
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2