105 در زندان استبداد هایی صورت گرفت و مأمور زن به دکتر گفت: گواهی پذیرش را و تماس دانم ساعت چند صادر کنید. بالاخره کارمان در بهداری نیز تمام شد. نمی بعد از ظهر بود که به سوی بند زنان رفتیم. مهوش و فریبا به استقبالم آمدند مأموری که همراهم بود در بزرگ آهنی را کوبید. زنی از داخل در را باز کرد. وارد حیاطکوچک بند شدیم. محیط برایم آشنا بود. از در آهنیکوچکی گذشتیم و وارد راهرویی شدیمکه دفتر مأموران بند در آنجا بود. روی صندلی نشستم. دختر جوانی به من سلامکرد و خود را «سروناز» معرفیکرد وگفت که از زندانیان بند است. بهگمانم همو بودکه با سرعت بند را از آمدن من به کردند، ولی نوشتند و چه می دانم مأموران بند چه می آنجا مطلع ساخت. نمی من مدتی در آنجا معطل شدم. رسید وسایلم راکه در انبار زندان بود، به آنان تاپم را تحویل بگیرد و از دادم وگفتمکه همسرم خواهد آمد تاگوشی و لپ ام را به من بدهند. آنان خواستم تا پیگیریکنند که لوازم شخصی در همین اوضاع و احوال بودیم که از شکاف در آهنی میان راهروی آمیزی را شنیدم که دفتر بند و محل سکونت زندانیان، صداهای ملاطفت آبادی بود. یادم نیست خواندند. صدای مهوش شهریاری و فریباکمال مرا می کدام یک از دوستان دیگر نیز با آنان بودند. آغوشم را برای آنان گشودم و خواهم با همسرم تماس آیم. به مأموران حاضر گفتم که می گفتم: الان می توانستم سه دقیقه حرف بگیرم. آنان امکان تماس را مهیا کردند. فقط می بزنم. با موبایل محمد تماس گرفتم. صدای نگرانش را از آن سوی خط شنیدم. سلام کردم. پرسید: کجایی؟ گفتم: به زندان آمدم. گفت: واقعا تو را به زندان بردند؟ گفتم: آری، نگران نباش. احوال رایحه، دانیال، مهدی و دیگران را پرسیدم. گفت: همه نگرانند. ام. از او که به او اطلاع دادم که با سپردن وثیقه و کفالت موافقت نکرده
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2