123 در زندان استبداد حرف او درست بود. من از اینکه او تنها بود و به تنهایی باید به همه داد و حتی از سوی برخی دوستان و افراد خانواده برای گذاشتن پاسخ می دانستمکه رایحه و مهدی کفالت و وثیقه تحت فشار بود، ناراحت بودم. می ام نگران من هستند، با این و برادر و خواهرانم با توجه به وضعیت بینایی حال به او گفتم: من هم انتظار دارمکه همه موقعیت مرا درککنند و صبور و محکم باشند. محمد که یک فرد عاطفی است، با مهربانی گفت: حتما رود. طور است. او افزود که برای افطار نزد مهدی و رایحه و دانیال می همین اند. آنها هم سبزی پلو و ماهی تدارک دیده امگفته بودمکه در سفر هستم. برای او عجیب ی هشت ساله به دانیال نوه گفت. ام. شاید باور نکرده بود، اما چیزی نمی بود که من تنها به سفر رفته زدم پرسید: مامانی در ایران هستی یک بار که با او تلفنی از زندان حرف می کنم. یا خارج؟گفتم: در ایران هستم. برای نوشتن یککتاب دارم تحقیق می کلاس هم دارم و به زودی برخواهم گشت. بعد از آزادی به من گفت: کنمکه نروم. رایحه، دخترم، و مامانی، دیگر به مسافرت نرو.گفتم: سعی می های تلفنی محکم و آرام بودند که از این بابت مهدی، دامادم، نیز در تماس بسیار خشنود بودم. های شب در چهار سالن، دور میزهای سفید پلاستیکی، روی صندلی سفید پلاستیکی نشستیم و همه با هم سبزی پلو و ماهی خوردیم. آن شب، رسید. مهوش خانم شاعر و نویسندهکه در آن ی بهائیان به پایان می ماه روزه روز سرآشپز بود، روزه نبود زیرا بیش از هفتاد سال سن داشت و بهائیان گیرند. فریبا و دیگر دوستان بهائی روزه بودند. بعد از هفتاد سالگی روزه نمی گرفتند. برخی از همبندیان مسلمان نیز روزه می آن شب بند تابع قانون همیشگی نبود و قرار بود تا پاسی از شبگذشته، (سالن ما) جمع ۳ ها در سالن به رقص و پایکوبی بپردازیم. آخر شب بچه ها راکناریگذاشتند و فضا را برای رقص آمادهکردند. شدند. میز و صندلی
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2