143 در زندان استبداد ی کند، اما حقیقت این بودکه چیزی در پشت جریان روزمره مرا ناراحت نمی زندگی در زندان مرا ناراحت و بیمار ساخته بود. دیدی، خوابیدن و آنچه در آن بند در میان دیوارها و درهای آهنین می بیدار شدن و غذا خوردن و غذا پختن و جک گفتن و خندیدن و ورزش نشینی با یکدیگر و بیمار شدن و رفتن صحبتی و هم روی و هم کردن و پیاده به بهداری و بیمارستان و گاهی شنیدن موسیقی و رقصیدن و گاهی شنیدن ها به ظاهر ها بود. این صدای فریاد و دعوای دو نفر همبندی و امثال این کردی که هاکه ناراحتی نداشت. وقتی فکر می جریان عادی زندگی است. این این افراد چرا مجبورند در این چهاردیواری دور از خانواده و جامعه زندگی آورد. کنند، درد به تو هجوم می شدی، اندوه آرامت های یکایک همبندیان آشنا می وقتی که با داستان های فراوانی داشتند. من لبخندهایشان را ها و دغدغه گذاشت. همه غصه نمی کردم که تن کوه های بزرگی را حس می کردم و پشت آن لبخندها، غم باور نمی مدت، های طولانی ها به حبس آورد. محکوم کردن انسان را نیز به لرزه درمی های ناکرده، برای کارهایی که اصلا جرم نیستند، بسیار آن هم برای جرم های دیدمکه سال است. من هر روز پیش روی خود،کسانی را می رحمی بی گذراندند. ما همواره اخبار زیادی از عمر خود را در زندانگذرانده و یا باید می شنویم، اما قرار گرفتن در متن حوادث و رویارویی مستقیم با این امور را می واقعیات تلخ و ناگوار، با شنیدن اخبار آنها بسیار فرق دارد. هایش را، ولو از لبان خندانش، زدم و غصه با هر کس که حرف می اندیشیدم. حتی وقتی با زندانبانان روبرو شنیدم، شب تا دیر وقت به آن می می کردم شدم، زیرا حس می شنیدم، غمگین می های آنان را می شدم و حرف می اند که از آن راضی نیستند. آنان باگذشت زمان آنان نیز مجبور به کاری شده اند تا به حاکمان. این حکایت از واقعیتی مهم دارد و به ما بیشتر شبیه شده اند الگوی فکری خود را بر آن واقعیت این استکه حاکمان نه تنها نتوانسته
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2