145 در زندان استبداد روی برایم گفت، از انگلستان، محل اقامت خود به ایران سفر روز در پیاده گفت که در کرده و هنگام بازگشت در فرودگاه بازداشت شده بود. او می مصر با فرح دیبا، همسر محمدرضا شاه پهلوی، ملاقات کرده بود. روشن ی شصت به دلیل همراهی با سازمان مجاهدین طلب بود در دهه که سلطنت چند سال حبس کشیده بود. ای که به ای بودکه قصد داشت باگذرنامه ساله ی او دختر بیست برادرزاده شود. وی تعلق نداشت، همراه روشن از ایران خارج شود، که بازداشت می گیرد ها تحت فشار نیروهای امنیتی قرار می دختر جوان، پس از آن، مدت تا برای آنها کار کند، اما او مایل به پذیرش این پیشنهاد نبود. آن روز، به دانست روشن، خبر ناگوار مرگ برادرزاده جوانش را داده بودند. او هنوز نمی که آن دختر در اثر فشارهای روحی مرده یا خودکشی کرده است. چند روز کردند. بسیاری از زندانیان آن دختر جوان ها از روشن مراقبت می همبندی را که یک ماه در اوین زندانی بود، دیده بودند. خبر مرگ او همه را متأثر ساخت. شبی مهوش خانم شامم را آورد و با محبتکنارم نشست. او با مهربانی خواهم مطلبی زد تا آنکه شامم تمام شد. سپس گفت: می با من حرف می ای است کنم. گفت: نامه را برای شما بخوانم. گفتم: با کمال میل گوش می اش گوش سپردم. جوانکی که خطاب به مادر بازجویم. با دقت تمام به نامه کرد، صندلی او راکه رو به دیوار قرار داشت، چند بار از مهوش بازجویی می بیند. او به جوانک کوبد، به طوریکه زانوان او آسیب می محکم به دیوار می کنی؟ من جای مادر تو هستم. زانوهایم را شکستی. گوید: پسرم! چه می می ی آن نیستی گوید (نقل به مضمون) تو هرگز شایسته آن جوانک سنگدل می که مادر من باشی. مادر من مسلمان است. مهوش خانم برای مادر مسلمان ای با احساس و درایت نوشته بود. وقتی خرد و ستمکار نامه آن جوانک بی ی او را شنیدم، قلبم به تپش درآمد، اما نگذاشتمکه مهوش خانم متوجه نامه
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2