151 در زندان استبداد بینید که بیمارم، خوابد؟ گفت: نه. گفتم: می گفتم: آیا افسر کشیک می ام نیامده است. او با کسی که شاید پزشک بود آرام اما پزشک برای معاینه صحبت کرد. من چیزی از سخنانشان را نشنیدم. کردند، پزشک پزشکان بهداری که زندانی را به اصطلاح معاینه می توانستند در صورت لزوم توصیهکنند که بیمار را نزد عمومی بودند. آنان می ای نکردند، ی من یا هیچ گاه چنین توصیه متخصص بفرستند، اما درباره های مکرر من برای اعزام ی آنان عمل نشد. با درخواست و یا به توصیه شد. در آن به بیمارستان یا مطب دکتر در خارج از زندان نیز مخالفت می شب نیز هیچکاری برایم انجام ندادند. مردیکه شاید پزشک بودگفت: نیمه دارید؟ ۱۲ بخش به شما تزریقکنم؟گفتم: نه، آمپول ب خواهید یک آرام می دانم چه بود به من تزریقکرد. باید گفت: بگذار ببینم. سپس آمپولی راکه نمی دانم اصلا آمپول بود یا نه، در جایی نامناسب بگویمکه وی چیزی راکه نمی در انتهای رانم زد که بسیار دردناک بود. فردا قبل از ظهر دوباره فشارم بالا رفت. باز مرا به بهداری بردند. در آنجا باز با قرص زیرزبانی فشارم را پایین آوردند و به بند بازمگرداندند. از بس در توانستم این مدت زیر زبانم قرصگذاشته بودند، زبانم زخم شده بود و نمی به خوبی غذا بخورم. در راهروی دفتر بند، همراه مأمور به سمت در آهنی رفتیم که خانم میرزایی از پشت سر صدایم زد و گفت: انتهای راهرو می آقای حمیدی آمده است تا شما را ببیند.گفتم: سِمَت ایشان چیست؟گفت: معاون قضایی و رئیس اجرای احکام دادسرای اوین است. فهمیدم حالا که ام و حالم خوب نیست، به دیدنم آمده است. از دیشب دو بار به بهداری رفته دوست داشتم بدانمکه حرفش چیست. به اتاق رفتم و نشستم. حمیدی پس از سلام و احوالپرسی پرسید که چرا حاضر نیستم وثیقه و کفالت بگذارم؟ هایی را که به دیگران داده بودم به او نیز گفتم. او پیشنهاد کرد همان پاسخ که التزام بدهم و آزاد شوم. گفتم: با التزام مخالفتی ندارم. گفت: پس یک
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2