159 در زندان استبداد بکتاش آبتین را هم همین طور کشتید. آن قدر او را بردید و آوردید و به خواهید با وسمقی هم همین کار وضعش رسیدگی نکردید تا مرد. حالا می ی شصت نفر زندانیان بند زنان را را بکنید! اگر او را فوری نبرید، من همه آورم پایین. می کرد و حال من رو به وخامت بود. افسر کشیک، بهداری هیچ اقدامی نمی کردکه به بیمارستان طالقانی بروم. چنین دریافتم قاسمی، همچنان اصرار می که آنان مرا به بیمارستان پارس نخواهند فرستاد. چنان که قبلا دکتری در مردم پس از احیا مرا به بیمارستان اعزام بهداری زندان گفته بود، اگر می کردند و مطمئنا در آن صورت نیز جز به بیمارستان طالقانی اعزامم می کردند. پس نرگس را صدا زدم. آمد و کنار تختم ایستاد. دستش را نمی گرفتم و در حضور دکتر و مأموران به او گفتم: نرگس جان! تو شاهد باش کنم. سپس به که من برای مبارزه با استبداد همه چیزم، حتی جانم را فدا می او گفتم: بگو مرا به بیمارستان طالقانی ببرند، اما زنگ بزنید تا محمد نیز آمد، بیاید. افسر کشیککه به نظرم نگران وضع من بود، اماکاری از او برنمی گفتم، ی محمد راکه به او می به سرعتگوشی موبایلش را درآورد و شماره گرفت و گوشی را به من داد. به محمد گفتم که دارم به بیمارستان طالقانی روم، به آنجا بیا. افسر کشیک آدرس بیمارستان را به محمد داد. نرگس از می افسر خواهشکردکه به مأموران همراهم سفارشکند تا مانع ملاقات من با ام نشوند. اطمینان دارم که آن افسر نیز این کار را کرد. نرگس به بند خانواده بازگشت و مرا با معطلی زیاد به بیمارستان بردند. ی هنگام خروج از زندان، آمبولانس توقفی بسیار طولانی داشت. همه سرنشینان، حتی مأمور زن از آمبولانس پیاده شده بودند و من تنها روی شود، صندلی آمبولانسکه به طور معمول صندلیکنار برانکارد محسوب می دراز کشیده بودم، زیرا آمبولانس زندان برانکارد نداشت. مردی وارد آور آمبولانس شد و مدتی طولانی با چیزی در سقف ور رفت. برایم تعجب
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2