161 در زندان استبداد ی آنها نگران و در عین حال آرام و آمدند. همه ها نوبتیکنار تختم می بچه صبور بودند. از آرامش و استقامت رایحه خوشحال بودم. دانیال را نزد مادر و پدر مهدیگذاشته بود. محمد دستم راگرفت و نوازشکرد وگفت: چقدر شد، گفت: ای از کنار تختم دور نمی ای. پاسیار جوان که لحظه لاغر شده آیید و معلوم است که یکدیگر را دوست دارید. چطور چقدر شما به هم می با یکدیگر آشنا شدید؟کمی با او شوخیکردیم و خندیدیم. های ویژه مرا بستری کردند. سعیده در آن شب در بخش مراقبت ای دور از چشم مأموران ماند و از بقیه خواستم که بیمارستان و در گوشه یو ماندند و سپس سی بروند به خانه و استراحتکنند. آنان مدتی پشت در سی های ویژه دارویی به من تزریقکردند که برای مدتی رفتند. در بخش مراقبت از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم که دکتر پاهایم را بالا گرفته و زنی زد. حالم که کمی بهتر شد، پرسیدم: چه که شاید پرستار بود به صورتم می شده است؟ گفتند: فشارت ناگهان پایین آمد و از هوش رفتی. چند زندانی مرد را نیز به آنجا آورده بودند. یکی از آنها تا صبح در خواب زد. تمام شب مأمور زن کنار تختم بیدار نشسته بود. بلند بلند حرف می کرد در صورت نیاز به منکمک صبحکه برایم صبحانه آوردند، او سعی می ها و معایناتی انجام شد. از دکتر خواستم که برای پایدار شدن کند. آزمایش وضعیتم دستور دهد تا یک روز دیگر نیز در بیمارستان بمانم. او گفت: من گیرند. گفتم: چنین اختیاری ندارم. مسئولان زندان در این باره تصمیم می دانمکه دکتر اصلا بیست روز استکه بیمارم و وضعیتم ناپایدار است. نمی ای به مسئولان زندان کرد یا نه. در این باره توصیه زدند و به سؤالاتمکوتاه و مبهم جواب پزشکان و پرستاران،کم حرف می دادند. شاید آنان اجازه نداشتند که بیش از این با زندانی بیمار حرف می بزنند. صبح مأموران عوض شده بودند و تعدادشان زیاد شده بود. دو مأمور یو و این طرف سی زنکنار تختم نشسته بودند. چند مأمور مرد نیز دم در سی
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2