15 تا برداشتن روسری؛ راهیکه پیمودم دانم، دیگران باید قضاوت کنند. شکل خودخواهی بود. نمی ی ریاضی فیزیک بودم، ی دبیرستان با آنکه شاگرد ممتاز رشته در دوره ی ی تحصیل در دانشگاه، رشته قاطعانه تصمیم گرفته بودم که برای ادامه هایم از انتخاب من دچار الهیات را انتخاب کنم. برخی دوستان و معلم ی ریاضی فیزیک گفتند پس چرا در دبیرستان رشته شدند و می شگفتی می ی ریاضی ها در شاخه توانی در کنکور، بهترین رشته را انتخابکردی؟ تو می را انتخاب کنی. یک بورس تحصیلی به من پیشنهاد کردند ۵۷ به یاد دارم قبل از انقلاب کنیم تا دبیرستان را در آنجا و گفتند که تو را به انگلیس یا آمریکا اعزام می تمام کنی و به دانشگاه بروی. گفتم: بعد از آن چه؟ دو خانم و یک آقا که با گردی و وکیل و وزیر کردند گفتند: بعد از آن بهکشور برمی وگو می من گفت خواهم الهیات بخوانم. هیچ کس نتوانست مرا شوی. گفتم: نه، من می می های ی تحصیل بدهم، آخر من پرسش ی دیگری ادامه قانع کند که در حوزه کننده های سیراب ای به دنبال جواب ی دین داشتم مانند تشنه زیادی در حوزه رسیدم. دوست نداشتم یک لیوان آب از گشتم. باید خودم به چشمه می می های زیادی طول کشید تا نظرم این گونه تغییر دست دیگری بگیرم. سال یافت که در این راه نباید به دنبال سیراب شدن بود. تشنگی است که ما را ی الهیات به دلیل برد و سیراب شدن یعنی توقف. انتخاب رشته پیش می هایم مرا به ها و دغدغه عشق و علاقه من به دین و شریعت نبود، بلکه پرسش داد. های دانشگاهی دیگر به آنها جواب نمی داشتکه رشته این انتخاب وامی پرسیدمکه آیا تحصیل ام داشتند. از خود می باورهایم نقش مؤثری در زندگی های تو پاسخ دهد. پاسخم تواند به دغدغه های مهندسی می در بهترین رشته به این پرسش منفی بود. شانزده-هفده ساله بودم که با برادرم و همسرش، علی و مهوش، به شمال رفته بودیم. اسب سفیدی را دیدم و خواستم سوار آن شوم.گفتند: زین
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2