17 تا برداشتن روسری؛ راهیکه پیمودم شقی،کار خودت را گفت: تو کله دانمکه پدرم می اگر خطرناک باشد. باز می آیم. کنی، پس من نیز همراه تو می می رفتیم، در هلیکوپتریکه او با من بسیار خطر کرده بود. وقتی به جبهه می برد، کنارم روی صندوق مهمات نشست، در ما را به آبادان در محاصره می حالی که افسری به ما گفته بود که اگر فقط یک فشنگ به هلیکوپتر بخورد، شوید. پودر می ی دوم هتلیکه ده طبقه از آن فرو ریخته او درکنار من سه شب در طبقه نشست و از کرد، می بود و بر بام اتاق ما یک ضدهوایی شب و روز کار می گفت: در عجبمکه تو چگونه با این همه سر برد و می سر و صدا خوابش نمی خوابی! و صدای انفجار و ضدهوایی راحت می آخر من آن روزها هجده سالم بود. انگار معنای ترس و احتیاط و حتی کردم. اما پدرم بیش از شصت دانستم و به آنها اصلا فکر هم نمی مرگ را نمی سن امروز من. وقتی با یک هواپیمای کوچک نظامی به سال داشت، هم ی راه هواپیما دچار نقص فنی شد و مانند گشتیم، در میانه تهران بازمی های نظامیان ی مسافرانکه خانواده رفت. همه ای در باد بالا و پایین می پروانه های پشت صندلی عق بودند، شروع به داد و بیداد کردند. برخی در پاکت کردیم زدیم. فکر می زدند. من و پدرم آرام تکیه داده بودیم و حرفی نمی می آخر کار است. در آن حال او پاکت سیگارش را درآورد و به طرفم گرفت کشی؟ گفتم: بله، و سیگاری برداشتم. برایم فندک و گفت: بابا، سیگار می کنم او هم سیگارش را تا آخر زد. چند پک زدم و خاموش کردم. فکر می کشید، اما کشیدیم. البته او خیلی می نکشید. هر روز یک سیگار با هم می خواستم سیگاری شوم و از باب دوستی و همراهی یک سیگار با من نمی کرد که کشیدم. مادرم از این کار ناراضی بود و به پدرم پرخاش می پدرم می ای باورنکردنی با فرود اضطراری در مبادا مرا سیگاری کند. هواپیما به گونه گاه به من نگفتکه به خاطر تو اصفهان نشست و ما زنده ماندیم. پدرم هیچ
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2