199 در زندان استبداد نگهبانی شوند. ی آخر، رئیس بند در آهنی میان راهرو و حیاط کوچک دو-سه یکشنبه بست تا بدین ترتیب من نتوانم در حیاط تحصن کنم و با زندانیان را می کردند این اقدامشان یک راه حل به سمت در خروجی بروم. آنان گمان می کردند اگر حیاط کوچک بند را از من بگیرند، دیگر است. شاید فکر می خواستند به توانم اعتراض یا تحصنکنم. با بستن آن در، زندانیانیکه می نمی ملاقات بروند نیز مجبور بودند در راهروی دفتر بند جمع شوند. یک بار وقتیکه در راهرو باز شد تا زندانیان به حیاط و از آنجا به بیرون بند و سالن ملاقات بروند، من نیز با آنان به سمت در راهرو رفتم تا وارد حیاط شوم. رئیس بند فورا در را بست و مقابل آن ایستاد و گفت: شما اند. او دو بازوی مرا آرامگرفته بود توانید بیرون بروید. به من دستور داده نمی تا مانع حرکتم شود. من نیز بازوی او راگرفتم وکمی آن را فشار دادم. او قد تر از من بود.گفت: آخ، دردمگرفت. بازویش را رها و هیکلش خیلی بزرگ خواهید مقابل من بایستید یا کردم و به او گفتم: خانم میرزایی! آیا شما می اند مقابل من باشند؟ او گفت: نه، من خواهید آنانکه به شما دستور داده می خواهم مقابل شما باشم. آنگاه با عصایم آرام به پای او زدم وگفتم: پس نمی لطفا کنار بروید و در را باز کنید. او کنار رفت و در را باز کرد و من به حیاطکوچک رفتم و در آنجا دوباره اند که اعلام تحصن کردم. میرزایی دنبالم آمد و گفت: به من دستور داده نگذارم شما به اینجا بیایید. برای من خیلی دردسر خواهد شد. پرسیدم: چه کار کنمکه برایتان دردسر نشود؟گفت: مدت طولانی در اینجا نمانید.گفتم: گفتم. زدم و مانند گذشته برای مأموران سخن می باشد. در حیاط قدم می مهوش خانم از ملاقات برگشت و وارد حیاط شد. او آمد و کنارم روی نیمکت نشست. احوال آقا سیاوش، همسرش، را از او پرسیدم. او محمد را در سالن ندیده بود، زیرا همان طور که گفتم دیگر محمد را به سالن راه
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2