93 در زندان استبداد تواند بعد از ظهر بیاید،کفالت بگذارد و شما را بیاورد. بیاورید. شوهرتان می گفتم: نه، داروها و وسایلم را باید بیاورم. اگر داروهایم را نخورم، روی ها! به دختر جوان گفتم: راستی، شوم مانم و برایتان دردسر می دستتان می یادم آمد، بگذار سنگ پایم را نیز بردارم. او گفت: لیف هم بردارید. سنگ ها در پای نویی داشتمکه آن را از قبل برای بردن به زندان خریده بودم و مدت ساک زندانم بود. اما لیف نو پیدا نکردم. یاد عصایم افتادمکه خیلی در زندان امگذاشتم. پشتی ضروری است. آن را هم برداشتم و با یک بطری آب در کوله نیز به زندان برده بودم. آن را محمد برایم خریده ۹۶ پشتی را سال این کوله پشتی، زندان دیده بود.گفتم: خب، حالا حاضرم. بود. در واقع این کوله یکی از آن دو مأمور دیگر گفت: خانم وسمقی! یادتان هست در مراسم آرمیتا… بلافاصله گفتم: نکند تو همان مأموری هستی که به من مشت زد؟ گفت: نه، من به شما مشت نزدم. من کمکتان کردم که در جوی نیفتید. گفتم: این طور نیست، در آن کوچه جلوی مسجد جویی نبود که من در آن کرد. بیفتم. افزودم که دوستم از من محافظت می مأمور پرخاشگر به دختر جوان گفت: یک روسری بردار تا سرش کند. من روسری را از دست دختر گرفتم و در جیبکاپشنم فروکردم و زیپش را جلسه کردند. محمد تاپ مرا برداشتند و صورت کشیدم. آنان موبایل و لپ ها متعلق به من نیست و جلسه خودداریکرد وگفت: این از امضای صورت توانم آن را امضاکنم، مگر آنکه خانمم اجازه دهد. مأمورگفت: اجازه من نمی دانید که جنبش خواهد، شما باید امضا کنید. محمد گفت: مگر نمی نمی زن، زندگی، آزادی است؟ مأمور مسن با پوزخند گفت: آنکه دیگر تمام شد! کنید؟ شما به همین دلیل محمد گفت: اگر تمام شده، پس شما اینجا چه می کنید. اینجا هستید و همسر مرا بازداشت می جلسه را امضا کنم. به محمد گفتم: مأمور از من خواست که صورت جلسه را بگیر و خودت برایم بخوان. او آن را برایم خواند. محتوای صورت
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2