وجویجهانی بهتر درجست 18 توانستم بفهممکه چرا باید زندگی کنند. نمی مردمش در ایگلو زندگی می ی بسیار سرد روی نقشه برویم. سفر را زیبایمان را ترککنیم و به آن نقطه ام بازگردم. توانستم به خانه شرط آنکه در انتهایسفر می دوستداشتم اما به برای خداحافظی فرصت زیادی نداشتیم. برای اینکه کمی التیام بیابم، کردم: بازی دزد و پلیس خاطراتجهانی راکه قرار بود ترکشکنم مرور می داشتنی، هایدوست هاومادربزرگ با برادرمدرحیاطپشتی خانه؛پدربزرگ هایمهربان، دوستانخانوادگی سخاوتمند ها و عمه ها، عموها، خاله دایی هاییکه هرچند زاده ها و عمه زاده ها، خاله زاده ها، دایی و باوفا، عموزاده ی مداوم ورود خُردکن بودند اما حضورشان حیاتی بود؛ زنجیره اعصاب مزه، هایخوش هاییمملو ازغذاها وشیرینی ها وجشن مهمانان، میهمانی شد. هایسرورانگیز. دیگر بهتر از این نمی ها و هدیه بازی های پوشیده یقله رویدر دامنه تعطیلاتخانوادگی نیز وجود داشت: پیاده یشنی در کنار دریای از برف البرز در شمال شهری پرهیاهو، ساختن قلعه ای شیراز که ساعته تا شهر افسانه خزر در استان سرسبز مازندران، سفر ده گرفتیم و وقفه در صندلیِ پشتی با همکشتی می در طول آن من و برادرم بی هایمحبوبم هم بودند. چیزیکه بازی کردیم. اسباب والدینمان راکلافه می برند «مارکلین» بود بازی شد، قطار اسباب بیشتر از همه دلم برایشتنگمی که والدینم درسفر خود به اروپا به همراه عمویم، دکتر نعیمی، برایمخریده آور بود؛ منکه مجذوب بودند. میزان توجه به جزئیاتدر این قطار شگفت ی ایرانی کردم.گربه ها با آن بازی می سفر به نقاط ناشناخته بودم، ساعت ترینکار بود. کردن او برایم سخت رنگم به نام عسل هم بود. ترک نارنجی مان در کرج رقمخورده بود. بهترینخاطراتمن در باغ باصفایخانوادگی ی بردیم، بهشتی در دل روستا، با درختان میوه ها به این باغ پناه می آخر هفته
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2