وجویجهانی بهتر درجست 200 تبدیل شده بود. گلوله و بمب، گورهای جمعی و قربانیان شکنجه را با خراشی بسیارشیکومشرفبر دفتریمجللدر نیویورک، در بالایآسمان خراش، انرژیشهر مردم پرمشغله منهتن،عوضکرده بودم. در پایین آسمان ها باعجله به آور مبتلا کرده بود؛ مردمیکه در خیابان را به افسونی خلسه ی ای بودند و در میانه رفتند؛ در مسیر رسیدن به جلسه سو می سو و آن این دنبال رؤیای ثروت و شهرت بودند. اکنون من رحمِ بتونی به این جنگل بی نیز جزئی از این ماجرا بودم. آن روز در نیویورک صبح پاییزیِ زیبایی بود. خورشید در آسمان آبی درخشید و من، سرشار از بلندپروازی، مانند هر روز در مسیر محلکارم می ایکه روزگاری دیده رسید که با اندوه کشورهای آسیب بودم. به نظر می گفتم گذراندم، یکدنیا فاصله دارم. باخودممی اغلبروزهایمرا در آنها می ام شادی و که اکنون نوبت من استکه از زندگی لذت ببرم و به خانواده آسایشی را بدهمکه سزاوارش بودند. اندوه و یأسیکه در دوران فعالیتم در یکافی اسباب رنج آنها شده بود. اندازه برد، به دادگاه لاهه من را تحلیل می اند یا نه، برایم آشکار ام زنده خواستم بدانم آیا خانواده اما در آن لحظهکه می خواستم از آنها بگریزم، من را تا هایظلمانیِ خشونتیکه می شد که جریان بار نه عزیزان فرد دیگری در جنگی اند. این ام دنبالکرده طلبی پناهگاه لذت ی خودم در وسط میدان شده در سرزمینی متروکه، بلکه خانواده فراموش توانستم سوار هواپیمای سازمان جنگگیر افتاده بودند. مانند گذشته نمی سر بگذارم. ملل بشوم و این وقایع هولناکرا پشت گرایی افراطی سپتامبرجهانشکلدیگریداشت. وحشتخشونت ۱۰ در مشکل دیگران بود. درست استکه آن دسته از ما که احساسات لیبرال ایکه تبدیل به سرخط اخبار شده باشد گاه ی فاجعه والایی داریم درباره
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2