روزهای سربی

۱۶ روزهای سربی اردوگاه سفیدسنگ، قرنطینهی ۱ جمعه، ۵ شهریور ۱۳۷۸ آفتاب از پشت پنجره بهسوی سالن بزرگیکه بیشتر به مرغداری شباهت دارد میتابد و آدمها، فشردهتر از انبوه مرغهای رویهمریختهشده، در هم میلولند. بعضیشا ن دای ر ههای چندنفرهای تشکیل دادهاند و با هم صحبت میکنند و بعضی دیگر برای خودشان سرگرمیهایی از قبیل گلیاپوچ آفریدهاند و بعضی دیگر در داخل دهلیز از میان راه نیممتری، که تا توالت امتداد یافته، مشغول راهرفتن هستند. در این راه تنگ آدم هر قدمی که برمیدارد باید خود را به یک طرف خمکند تا طرف مقابل بتواند از کنارش عبور کند، درحالیکه هرآن ممکن است پایش را روی پای یکی از کسانی بگذارد که در طرف دیگری نشسته است و فریاد و آه ونالهی او را بلند کند. صف بعضی دیگر که در نوبت توالت ایستادهاند از کنار دیوار امتداد یافته و تقریبا تا وسط سالن ادامه پیدا کرده است. هوای ْنامطبوع فضای سالن را فراگرفته است. ِدر ورودی را از پشت با قفلی بزرگ بستهاند. هیچکدام از پنجرهها باز نیست. هیچ راهی برای ورود و خروج هوا وجود ندارد، جز دو هواکش پرسروصدا که کاراییشان، بیشتر از هوارسانی، شکنجهی روانی است. در میان انبوه جمعیت حلقهای بزرگ به وجود آمده است. مردم دور مردی با صورتی چروکیده جمع شدهاند. او یکسره شعر میخواند؛ شعرهایی با مضمون غم و اندوه و دوری و جدایی که بر دل یکیک مهاجران مینشیند. کسانی که چهرهی او را ندیدهاند اول که صدایش را میشنوند احساس میکنند یکی از قلب تهران آمده، برایشان جوک

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2