روزهای سربی

یونس حیدری ۱۷ میگوید تا آنها را بخنداند و شعر میخواند تا ابراز همدردی کند. ولی وقتی نزدیکتر میشوی و به سیمای زیبایش مینگری، پیداست که از هزارههای ناب و اصیل است. وقتی از او راز این را میپرسی که چرا این چنین با لهجهی بیگانه شعر میخواند و صحبت میکند، آهی جگرسوز میکشد و میگوید: «من هدیهی آقای آیتاللهالعظمی خلخالی به افغانستان هستم». همه در حیرت فرو میروند که او چه میخواهد بگوید. حرفش توجه مرا به خود جلب میکند. نزدیکتر میشوم. ادامه میدهد: بگذارید قصه را از اول برایتان بگویم تا وقت بگذرد. همهی ما و شما اینجا اسیر هستیم و هیچکداممان به غیر از ایستادن در صف توالت کار دیگری نداریم. من در کابل بودم. برادرم دانشجوی پلیتکنیک کابل بود. پدرم نیمهآخوند بود. خانه و زندگی خوبی داشتیم. روزگارمان بسیار خوب بود. ولی زمانی که ال انق ب ثور شد، همهچیز به هم ریخت. ال انق ب شده بود تا میان انسان ها برابری ایجاد شود. اما شعار برابری آمد و خیلی حوادث دیگر هم رخ داد و سرانجام پدر و برادرم را گرفتند، بردند و دیگر هیچ ال اط عی از آنها تا امروز نیافتهام. مردم میگفتند که کودتاچیان همهی کسانی را که گرفتهاند کشتهاند و جنازههایشان را به شوروی بردهاند تا دکترهای روس بر سرشان پزشکی یاد بگیرند. ما چند ماه صبر کردیم. هیچ خبری نشد. دیدیم اوضاع هر روز خرابتر میشود و آدمکشی وخیمتر شده است. به همین خاطر بود که خانه و کاشانه را اجاره دادیم و وسایل و امکانات خود را فروختیم و من و مادرم راهی ایران شدیم. من سیزده یا چهارده سال داشتم. در تهران در مغازهای مشغول کار شدم. همانجا کار میکردم. خوب بود. روزگارم میچلید [می گذشت]. نان خودم و مادرم را درمیآوردم. یک روز که مغازه را بسته کردم و می خواستم بروم خانه، ناگهان مأمورها ریختند و

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2