روزهای سربی

۱۸ روزهای سربی اوستایم را گرفتند. او را بازرسی کردند، اما هیچچیز نی افتند. کیف صاحب مغازه در دست من بود. داخلکیف مقداری هروئین پیداکردند. او را دستگیر کردند و مرا هم بهخاطر اینکهکیف پیشم بود گرفتند و بردند زندان . اوستایم را اعدام کردند و مرا، چون هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم، زنده نگه داشتند و حکم حبس ابد برایم صادر کردند. پساز هفده سال، فرستادهاند تا در اینجا در خدمت شما با هم سفیدسنگ را بهعنوان آخرین ارمغان ایران زیارتکنیم و بعد برویم به افغانستان تا آنجا از نو لهجهی وطن را یاد بگیریم... . قصهی زندگی او بیشتر از شعرهای حزنانگیزش اطرافیان را تحتتأثیر قرار داد. از آن روز به بعد بود که همهی بچهها او را می شناختند. خبر مثل باد در میان همهی جماعت پیچید که آن مرد، همانی که همیشه دستمال ابریشمی در دست دارد، شلوار کردی مشکی میپوشد و دمپاییهای دستساختهی زیبایی به پا دارد، نامش «آقا رضا» است؛ هفده سال در زندان تهران بوده است و... . روز از نیمه گذشته است. همه آخرین جیرهی نانشان را خوردهاند، ولی بهشدت احساس گرسنگی و ضعف میکنند. برای من جالب بودکه هیچ کس از خوردن نان سوخته و خمیر دلدرد هم نشده است. بااینحال، اکثر بچهها رفتهاند هواخوری و همین چند لحظه در هوای باز را هم غنیمت می شمارند، هرچند در هواخوری آفتاب مستقیم میتابد و هیچ اثری از سایه و سایهبان وجود ندارد. چند درختی همکه وجود دارد متأسفانه دور از حریم هواخوری است تا همه با دیدن سایهی درختان و شنیدن صدای تکانخوردن برگشان در باد، حسرت نبودن آن را احساس کنند. تعدادی از مأموران اردوگاه میآیند و ال اع م میکنند:

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2