روزهای سربی

یونس حیدری ۲۳ یکشنبه، ۷ شهریور ۱۳۷۸ صبح که همه از خواب بیدار شدند و بسیاری با شپشهای سفیدسنگی سروصورت خود را متبرک کردند، نگهبانها آمدند و گفتند کسانی که از ورودیهای روز پنجشنبه و جمعه پول دادهاند و روز گذشته عکاس موفق نشد عکس آنها را بگیرد در داخل سالن بزرگ کنار قرنطینهی ۱ به نوبت ردیف شوند و براساس همان فرمها پروندهشان تنظیم میشود. من هم با دست شکستهام،که دردش شدت یافته بود، میروم و در نوبت قرار میگیرم. دستم بر گردنم آویزان است. چوبهاییکه شکستهبند دور دستم بسته است دستم را آزار میدهد و سخت احساس ناخوشی میکنم. ولی هیچکس در این قرنطینه از شکستهبندی چیزی نمیفهمد و روز گذشته بااینکه درد سختی داشتم و چند مرتبه تقاضای رفت ن به بهداری کردم، من را نبردند. ولی ال چیزی که حا سخت ذهنم را مشغول کرده این است که چگونه این پ کرا ال برای عکاسی بر گردنم آویزان نگه دارم، زیرا همه آن را با دو دست نگه میدارند. الخره با انتظار به پایان میرسد و نوبت من میشود. درون خیمهی کوچکی که در آن یک صندلیکوچک و گرد گذاشته شده میروم. عکاس دوربینش را تنظیم میکند و بعد میآید سراغ من. به دست شکسته ام نگاهی میکند و میگوید: «میتوانی این ال دستت را با بیاوری؟» - یک مقدار. - همینقدرکافی است. نمرههای پ ک را ال تنظیم میکند و بر گردنم میاندازد. یک طرف آن را بر روی پارچهی سفیدی که با آن دستم را بستهاند تکیه میدهد. سمت ال چپ پ ک را با دست چپم نگه می دارم. عکاس یک عکس از سر کچلم

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2