۳۲ روزهای سربی از میان سوراخهای پتو نفوذ میکند و گرمای بدنشان را تحلیل میبرد. هوا ناجوانمردانه سرد است. باد سردی میوزد. بعضی ناچار میشوند بگریزند، اما به کجا؟ میان سکوها شکل کوچههای چندمتری را دارد. بعضی در فاصلهی سکوها شروع میکنند به راهرفتن و بعضی هم شروع به دویدن و نرمش میکنند. من هم که با آن دست شکسته دیگر تاب سرما را ندارم از جایم حرکت میکنم. بهطرف دستشوییها میروم. داخل سرویس توالت پر از آدم است؛ آدمهایی که از هجوم سرما گریختهاند و کسانی که واقعا به توالت نیاز دارند و برای رفع ضرورت آمدهاند. اما توگویی همهی اردوگاهیان آنجا جمع هستند . بازمیگردم کنار سایر دوستانی که باقی ماندهاند. پتوهای زندانیان را باز میکنیم و روی خود میاندازیم و هرکدام از گوشهای پاهای خود را زیر پتوها دراز میکنیم و به یکدیگر میچسبیم تا گرم شویم. ولی باد از با و ال سرمای بتن مرطوب از پایین یکیک بچهها را فراری میدهد. من هم پتوی خودم را میگیرم و با یکی از همگروهیهایم که از قم با هم تا اینجا رسیدهایم هر دو زیر یک پتو میرویم و در برابر در ِورودی یکی از اتاقها اتراق میکنیم. آنجا باد نمیآید. همانجا مینشینیم و بعد رفیقم میرود و من همانجا پتو را دور خودم میپیچم و در پناه دیوار دراز میکشم و خوابم میبرد. پساز ساعتی از خواب بیدار میشوم. دستوپایمکرخت و بیحس شده است وگویا دیگر اسیر سرما شدهام. احساس میکنم سرما تا اعماق وجودم نفوذ کرده است. بر خودم میلرزم. سعی میکنم از جایم بلند شوم، اما نمیتوانم. سرما همهی
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2