یونس حیدری ۳۳ وجودم را فراگرفته است. پاهایم دیگر از خودم نیستند؛ احساس میکنم که زیادیاند. دستهایمکه همیشه وسیلهی همهی کارهایم بودهاند دیگر به دردم نمیخورند. ت ش میکنم اندک ال اندک بدنم را به حرکت دربیاورم. حرکتهایی آرام را شروع میکنم و بدنم کمکم گرم میشود. از جایم بلند میشوم، آهسته از میان کوچههای ساکت و آرام کمپ بهسوی دوستان میروم. ْاز دوستان تنها دو نفر روی سکو ماندهاند و تمام پتوها را گرد خودشان پیچیدهاند. هیچ اثری از دیگران وجود ندارد. این سرما بار دیگر در تاریخ یکشنبه، ۱۴ شهریور ،۱۳۷۸ تکرار شد.
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2