۳۴ روزهای سربی ار دوگاه سفیدسنگ، کمپ ۱ تشییعجنازه ی بامیانی سهشنبه، ۱۶ شهریور ۱۳۷۸ غروب افسرده و غمگین همهجا را فراگرفته است. روزهای قبل، بعدازظهر که میشد، بسیاری از بچهها می رفتند فوتبال بازی میکردند، ولی امروز هیچکس دیگر حال فوتبالبازیکردن ندارد. در کمپ دیگر از آن هیاهو و دادوقال هیچ خبری نیست. سپیدهدم، وقتیکه خبر مرگ بامیانی در کمپ پیچید، من و ت عداد ی ا ز بچ ه ها رفتیم جنازهاش را از اتاق ۱۰۷ ــ که گویا از گروه ۱۰۷ هم بود ــ برداشتیم و در داخل یک پتوی سوراخسوراخ پر از شپش تا دروازهی کمپ تشییع کردیم . به ما اجازه ی خروج از دروازهیکمپ را ندادند. فقط به چهار نفر اجازه دادند تا جنازه را تا نزدیکی اداره ببرند و آنها هم با چهرههای گرفته و غمبار جنازه را تا دروازهی یکی از بخشهای اداری بردند. بعد از آن دیگر حال وحوصلهای برای هیچیک از بچهها نمانده بود تا بازی کند یا با کسی سخن بگوید . سرنوشت بامیانی می توانست سرنوشت هریک از بچههای افغانیای باشد که اینک در اردوگاه سفیدسنگ حضور داشت . بعد از تحوی ل جنازه به مقامات اردوگاه، دیگر هیچکس از او هیچ خبری نداشت. همه با این پرسش مواجه بودند که راستی با این جنازهها چه میکنند؟ همه میدانستند آنهایی که فاقد مدرک بودند و احیانا خانوادهشان در ایران بودند، از ترس اینکه مبادا خانوادهشان را به اردوگاه انتقال دهند، حتی آدرس خانهشان را هم دروغ گفته بودند ،
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2